تمهيدي در باب هنر ديني
اسماعيل بنياردلان ـ پژوهشگر ـ در مقالهاي، به بررسي هنر ديني پرداخته است. به گزارش خبرنگار هنري خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) وي در اين مقاله نگاشته است: «سخن پيرامون هنر ديني با مباحثي كه امروزه در باب هنر ميشود تفاوت اساسي دارد. آنچه امروز، ما به هنر، هنرمند، اثر هنري اطلاق مينماييم تلقي است از يونانيان و از آنجا در تلقي غربي مراد ميباشد. قدماي ما اين تلقي از هنر را كه به تخنه بر ميگردد، و Art لاتيني صنعت ترجمه كردهاند. در تلقي غربي هنر و مباحث استتيك، لامحاله دو مرتبه حس، تنزل پيدا ميكند كه در تلقي قدماي ما به فن و صاحب صنعت تفسير شده است. بر اين اساس است كه در تعريف موسيقي به فن موسيقي تاكيد ميباشد. صاحب فن و صاحب صنعت از اين جهت كه اهل تخنه است و نزد ارسطو به معناي علم نيز ميباشد. در دورهي جديد تحولي كه در هنر پديد ميآيد هنر و صنعت به معني قرو وسطي لفظ از حضور ديني جدا ميشود و صرفا مباحث استتيك به معناي اصلي كلمه يعني در مرتبهي حس مطرح ميگردد. ممزيس يعني رعايت كردن تشبيه و سنخيت، تطبيق آن با طبيعت، در اين تلقي ابداع در رتبه حسن است و محسوس شرط اصلي آن ميگردد. اما معني اصلي هنر در معارف و متون ديني در مقابل عيب قرار دارد. و هنر به معني فضايل كرامتهاي اخلاقي ميباشد. به همان معني كه در اصل اوستايي هونره و در پهلوي هونر كه به معني نيك مرد است. لذا وقتي بحث هنر ديني مطرح ميشود لامحاله بحث حسن و به تعبير ديگر بحث عرفان مطرح ميگردد. بنابراين وقتي كه بحث هنر ديني را مطرح مينماييم با آنچه به اصطلاح امروز art گفته ميشود تمايز اساسي آشكار ميگردد. اما نكته مهم ديگر اينكه، حسن و احسان و نيكويي و چگونگي ظهور آن به اصطلاح عرفا جز از طريق عشق ورزيدن راه ديگري ندارد و تنها عشق است كه حسن و نيكويي و زيبايي را از پردهي غيب و استتار، آشكار مي سازد، لذا ابتدا بحثي پيرامون اصطلاح عشق خواهيم داشت و سپس اصطلاح حسن و خيال و صورتهاي خيالي و نسب آن با عشق را، توضيح خواهيم داد. در انتها نيز ظهور حسن را در مرتبهي محسوس كه از آن به جمال تعبير ميگردد، مطرح خواهيم كرد. عشق
فسوف ياتي الله بقوم يحبهم و يحبونه خداوند قومي را خواهد آورد كه دوستشان بدارد و آنان نيز او را دوست بدارند. والذين آمنو اشد حبا لله مومنان از همه بيشتر خدا را دوست ميداند. يارب لماذا خلقت الخلق؟ قال كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لكي اعرف خداي من آفريدگان را چرا آفريدي؟ و خداوند ميفرمايد: گنج پنهان بودم دوست داشتم شناخته شوم آفريدگان را آفريدم تا شناخته گردم.
گنج مخفي بد، ز پري چاك كرد
گنج مخفي بد، ز پري جوش كرد
خاك را سلطان اطلس پوش كرد
خاك را روشنتر از افلاك كرد
خاك را سلطان اطلس پوش كرد
خاك را سلطان اطلس پوش كرد
فلك جز عشق محرابي ندارد
غلام عشق شو كه انديشه اين است
جهان عشقت و ديگر رزق سازي
نرويد تخم كس بيدانه عشق
كس ايمن نيست جز در خانه عشق
جهان بي خاك عشق، آبي ندارد
همه صاحبدلان را پيشه اين است
همه بازيست الا عشقبازي
كس ايمن نيست جز در خانه عشق
كس ايمن نيست جز در خانه عشق
قصه كان نه دل و نه جان شناخت
هر كه او اين راز مشكل پي برد
چاره اين چيست در خون آمدن
نيست جز واماندگي بشناختن
چون برون آيي ز جسم و جان تمام
تو نماني حق بماند والسلام
كي توان دانست، كي بتوان شناخت
گر بود صد جانش يكي جان كي برد
وز وجود خويش بيرون آمدن
زانكه هست اين يافتن نايافتن
تو نماني حق بماند والسلام
تو نماني حق بماند والسلام
نيست وش بايد خيال اندر جهان
بر خيالي صلحشان و جنگشان
آن خيالاتي كه دام اولياست
عكس مهرويان بستان خداست
تو جهاتي بر خيالي بين روان
بر خيالي نامشان و ننگشان
عكس مهرويان بستان خداست
عكس مهرويان بستان خداست
ميرسيد از دور مانند هلال
نيست بود و هست بر شكل خيال
نيست بود و هست بر شكل خيال
نيست بود و هست بر شكل خيال
وبتوهم لسقطه علي
جدع عنايه سقوط فعلا
جدع عنايه سقوط فعلا
جدع عنايه سقوط فعلا
عدم آيينهي هستي است مطلق
در او پيداست عكس تابش حق
در او پيداست عكس تابش حق
در او پيداست عكس تابش حق
در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر كه رقيبان تند خو داريم
جز اين قدر كه رقيبان تند خو داريم
جز اين قدر كه رقيبان تند خو داريم
عكس روي تو چه در آئينه جام افتاد
عارف از پرتو مي در طعمه خام افتاد
عارف از پرتو مي در طعمه خام افتاد
عارف از پرتو مي در طعمه خام افتاد
هر دم از روي تو نقشي زندم راه خيال
با كه گويم كه در اين پرده چهها ميبينيم
با كه گويم كه در اين پرده چهها ميبينيم
با كه گويم كه در اين پرده چهها ميبينيم
عجايب نقشها بيني خلاف رومي و چيني
اگر با دوست بنشيني ز دنيا و آخرت غافل
اگر با دوست بنشيني ز دنيا و آخرت غافل
اگر با دوست بنشيني ز دنيا و آخرت غافل
روح تو چو توسي نگشته و نفس چون ناطق
نامه حق است دل به دل بنگارش
نيست روا پرنقوش باطله باشد
روي بخاري و نفس سائله باشد
نيست روا پرنقوش باطله باشد
نيست روا پرنقوش باطله باشد
عشق خواهد كاين سخن بيرون بود
آينهات داني چرا غماز نيست
آينه كز رنگ آلايش جداست
رو تو زنگار از رخ او پاك كن
بعد از آن، آن نور را ادراك كن
آينهات غمار نبود، چون بود
زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست
پرشعاع نور خورشيد خداست
بعد از آن، آن نور را ادراك كن
بعد از آن، آن نور را ادراك كن
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست
چون خليل آمد خيال يار من
ظاهر او بت، معني او بت شكن
يقين كردي كه دين در بت پرستي است
ظاهر او بت، معني او بت شكن
ظاهر او بت، معني او بت شكن
حمد پاك از جان پاك آن پاك را
آفتاب روح را تابان كند
چون گل آدم به صحرا آورد
بست لايه پرده عشاق را
تا نوايي ميدهد آفاق را
كو خلافت داد مشتي خاك را
در گل آدم چنين پنهان كند
اين همه اعجوبه پيدا آورد
تا نوايي ميدهد آفاق را
تا نوايي ميدهد آفاق را
آن خيالاتي كه دام اولياست
عكس مهرويان بستان خداست
عكس مهرويان بستان خداست
عكس مهرويان بستان خداست