خودي و بيخودي و نسبت آن با هنر ديني و غير ديني
حسن بيانلو مقدمه
بحث درباره هنر و اثر هنري و نسبتي كه با «خودي» و «بيخودي» دارد، بر اين پيش فرض مبتني است كه ميان نگرش، مكتب و عقايد و آراء هنرمند با اثر هنرياش رابطه مستقيمي وجود دارد. يك هنرمند خداباور و يك هنرمند بيخدا، هر يك آثار هنري متفاوتي ارائه ميدهند.ما در اين مقاله، از ميان تمام مباحث نظري كه با اثر هنري رابطه دارد، به مبحث خودي و بيخودي ميپردازيم.ما ابتدا اندكي در معاني خودي و بيخودي، و مفاهيمي كه در اين مقاله از آنها برداشت ميشود، تأمل ميكنيم. در بحث از خودي به اصطلاحاتي چون «نفس» و «خود» برميخوريم؛ منظور از آنها چيست؟ داود قيصري ميگويد: «روح انسان را به اعتبار تعلق آن به بدن و مديريت آن بر بدن را نفس گويند.» و ملاصدرا ميگويد: «اول امري كه از آثار حيات در موجودات ظاهر شد حيات تغذيه و نشو و نما است، و بعد حيات حس و حركت است، و بعد حيات علم و تميز است، و هر يك از اين سه مرتبه را صورت كمال است كه به واسطه آن صورت، آثار حيات مخصوصي به آن فيضان ميكند. آن صورت را نفس ميگويند و سه مرتبه دارد: نفس نباتي، حيواني و انساني.»1در اينجا ملا صدرا اين تعريف را بر اساس پاسخ حضرت علي عليهالسلام به پرسش كميل ابن زياد مبني بر چيستي نفس ميآورد كه اين گونه است: «قال: سألتُ مولانا اميرالمؤمنين عليّا عليهالسلام فقلتُ: اريدُ ان تعرّفني نفسي قال عليهالسلام : يا كميل و ايّ الانفسُ تريد ان اعرّفك؟ قلتُ: يا مولاي هل هي الاّ نفس واحدة؟ قال عليهالسلام : يا كميل انّما هي اربعه: النّاميةُ النباتيه، والحيّةُ الحيوانيه، و النّاطقةُ القدسيه، و الكلّيةُ الالهيه...»2 امام در اين سخن از چهار نفس نام ميبرد: ناميه نباتي، حسّيه حيواني، ناطقه قدسي، و كليه الهي و در ادامه سخن ميفرمايند: هر يك از اينها، پنج قوه و دو خاصيت دارد. پنج قوه نفس «ناطقه قدسي» عبارت است از: فكر، ذكر، علم، حلم و نباهت3 و خاصيتهاي آن نزاهت4 و حكمت است. قواي نفس «كليه الهي» بقاي در فنا، نعيم در شقا، عزّ در ذل، غناي در فقر، و صبر در بلا و خاصيتهاي آن رضا و تسليم است و همين نفس از «نفخه» الهي است و خداوند از آن چنين ياد ميكند: «يا ايتها النفس المطمئنة ارجعي الي ربّك راضية مرضية.»5اين نكته آخر نفس را به اماره، لوامه و مطمئنه تقسيم ميكند.عزّالدين كاشاني ميگويد: «اينها همگي نام يك چيز است كه بر حسب مراتب مختلف و اوصاف متقابل، نامهاي متفاوت يافته است. در ابتدا تا هنگامي كه ولايت وجود در تصرف و استيلاي وي است «نفس اماره» خوانده ميشود، در اواسط هنگامي كه تدبير ولايت وجود، به تصرف دل در ميآيد و نفس تا حدودي مطيع و منقاد او ميگردد (و نه كاملاً) آن را «نفس لوامه» خوانند كه پيوسته خود را ملامت ميكند و در اواخر هنگامي كه نزاع نفس با دل به طمأنينه بدل شود و كراهت او به رضا مبدّل گردد آن را «نفس مطمئنه» خوانند.»6ما در اين مقال نيز از خودي و بيخودي سخن ميرانيم. «خودي» به معناي داشتن خود و نفس، من زدن، منيّت، و انانيت است. بيخودي يعني خود نداشتن، از قيد خود رها بودن، سكر، مستي، و فنا. كاربرد اين دو در كنار هم براي نشان دادن تقابل بين آنها، در ادب فارسي سابقه دارد.شبستري ميگويد:آن جماعت كز خودي وارستهاند در مقام بيخودي پيوستهاند7و مولانا جلال الدين ميگويد:از خودي بيرون رويم آخر كجا؟ در بيخودي بيخودي معني است معني، باخوديها نام نام8ولي ما در اين مقال براي اين دو اصطلاح وجوه ديگري نيز قائل شدهايم؛ هنگامي كه سخن از بيخودي ميرود، شايد ذهن بيشتر متوجه سكر و مستي عرفاني شود ـ كه ما اين معنا را براي بخش سوم بحث خود در نظر گرفتهايم ـ، اما اين لفظ، ناظر بر سكر و مستي ناشي از مستكنندهها و هر چيز ديگر نيز هست كه اتفاقا در بحث از هنر نيز، جايگاهي دارد و ما در بخش دوم، اين معنا را در نظر گرفتهايم. به اين ترتيب بيخودي هم در ساحت عرفاني و ديني و هم در ساحت غير ديني و غير عرفاني؛ رايج و مصطلح است.لفظ «خودي» را نيز، كه در معناي «انانيت» و از نظر دستوري حاصل مصدر است (و مربوط به بخش نخست مقال ماست)، ميتوان صفت نسبي هم دانست و معناي تازهاي براي آن قائل شد كه در آن صورت مفهوم عرفاني به خود ميگيرد؛ يعني همه عالم در درون انسان موجود است و اين، چنان كه خواهيم ديد، به تبع بيخودي عرفاني معنا مييابد؛ به همين دليل در ادامه بخش سوم كه به بيخودي عرفاني اختصاص دارد، خوديِ عرفاني را هم ذكر ميكنيم. توضيح و تعريف دقيقتر هر يك از اين اصطلاحات به بخش مربوط به آنها ارجاع داده ميشود.مولانا در اين ابيات، به اتفاقي كه در آغاز زندگي بشر رخ داده و از آسمان به اين جهان خاكي افتاده است، اشاره ميكند، و همين امر را دليل ترس و لرز بشر ميداند. او چاره را نيز در «به پايان رسيدن» و فنا ميداند. تا زماني كه هستي و خودي پايان نيافته، ايمني هم غايب است.روش ما در هر يك از بخشها اينگونه است كه نخست جنبه نظري مسأله را با عنوان «در نظر» تبيين ميكنيم و آراي عرفا و مكاتب عرفاني يا صاحب نظران در آن زمينه را ميآوريم، سپس در قسمت بعدي تحت عنوان «در اثر»، به چند اثر هنري كه مربوط به حوزه «خودي» يا «بي خودي» است، اشاره ميكنيم و درباره اين كه چگونه اين اثر هنري به آن حوزه تعلق گرفته و شواهد ما كدام است تحليل مختصري ميآوريم. 1ـ خودي
عاشق خويشايد و صنعت كرد خويش دمّ ماران را سر مار است كيش9آن هنگام كه شخص و منافع شخصي ميزان و معيار ارزشها قرار ميگيرد و فرد انساني جانشين ميزانهاي ارزشي پيشين ميشود، همان زماني است كه او به حيطه «خودي» پا ميگذارد. زماني انسان اصالت و ارزش را به مجموعه هستي و طبيعت ميداد و خود را تنها جزئي از اين كل ميدانست. زماني ديگر وجودي متعالي كه او را خدا ميخواند داراي اصالت و ارزش يافت و خود و همه آفريدگان را به او منسوب ميداشت. امّا زماني فرا رسيد كه انسان معتقدات پيشين را كنار زد و خود را جايگزين همه آنها كرد؛ به گونهاي او هيچ زماني تا بدين پايه خود محور نشده بود. سخن ما در اين گفتار، از همين «خودي» است.1ـ1ـ در نظر
1ـ1ـ1ـ از طريقت عرفان اسلامي
در مكتب اسلام، رفتن در پي هواي نفس و مسائل مربوط آن بسيار مورد بحث قرار گرفته است و مسأله «خود» در عرفان اسلامي و ايراني: داراي اهميت زيادي است. در بخشهاي بعدي خواهيد ديد كه به اعتقاد پيران و بزرگان عرفان ما ديدن «خود» يا نديدن و گذر از آن، مايه رسيدن به سرمنزل مقصود يا درماندن در «شش جهت» است. در طريقت صوفيه حتي فرقهها و نحلههايي ظهور كرده است كه رسالتشان برخاستن در برابر نفس است و اين خود اهميّت مطلب را روشن ميكند.در حديث نبوي آمده است: «قدِمتم من الجهاد الاصغر الي الجهاد الاكبر مجاهدة العبد هَواه.»10 و غزالي ميگويد: «... رسول صلياللهعليهوآلهوسلم صحابه را چون از غزا باز آمدندي، گفتي: از جهاد كهين به جهاد مهين باز آمديد. گفتند: آن چيست؟ گفت: جهاد نفس»11 اين كه هماوردي با دشمن بيروني در اين مكتب، جهاد اصغر يا به قول غزالي جهاد كهين خوانده ميشود، اما پنجه در افكندن با خودي خود جهاد بزرگ، از دشواري و اهميّت اين مبارزه خبر ميدهد. پيغمبر صلياللهعليهوآلهوسلم فرمود: «اعدي عدوّك نفسك التي بين جانبيك» يعني دشمنترين دشمنان تو نفس تست كه در ميان دو پهلوي تو قرار دارد.»؛12 بنابراين در اسلام پيروزي دروني بسيار مهمتر از پيروزي بيروني دانسته ميشود و چه بسيار كساني كه بر حريف بيروني پيروز شوند.
سهل شيري دان كه صفها بشكند
شير آن است آن كه خود را بشكند13
شير آن است آن كه خود را بشكند13
شير آن است آن كه خود را بشكند13
فكرخودو رايخود درعالمرندينيست
كفراست در اين مذهب خودبيني و خود رائي15
كفراست در اين مذهب خودبيني و خود رائي15
كفراست در اين مذهب خودبيني و خود رائي15
دانه پر مغز با خاك خلوتي
خويشتن در خاك كلّي محو كرد
از پس آن محو، قبض او نماند
پيش اصل خويش چون بيخويش شد
رفت صورت جلوه معنيش شد17
و صحبتي كرد از كرم
تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد
پر گشاد و بسط شد، مركب براند
رفت صورت جلوه معنيش شد17
رفت صورت جلوه معنيش شد17
او چو فرعون و تنش موسي او
نفسش اندر خانه تن نازنين
بر دگر كس دست ميخايد به كين22
او به بيرون ميرود كه: كو عدو؟
بر دگر كس دست ميخايد به كين22
بر دگر كس دست ميخايد به كين22
گنج معني داري و كنج تو جاي اژدهاست
هست نفس شوم تو چون اژدهاي هفت
گر طلسم نفس بگشايي ز معني برخوري
در نهاد آدمي شهوت چو طشت آتش است
نفس سگ چون پادشاهي و شياطين لشكراست23
نقش ايزد داري و نفس تو نقش آذرست
سر جان تو با اژدهاي هفت سر در شش درست
وانكسيبرخوردازينمعنيكهبيخوابوخوراست...
نفس سگ چون پادشاهي و شياطين لشكراست23
نفس سگ چون پادشاهي و شياطين لشكراست23
نفس پليدت سگيست خاصه سگ شير
با تو گر اين سگ كند عزم به گرگ
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ور نه چو ابليس زود تخت كني تخته بند24
گير هين سر سگ باز بُر همچو سر گوسفند
آشتي بازيِ بز ميدهد تا كندت خوك بند...
ور نه چو ابليس زود تخت كني تخته بند24
ور نه چو ابليس زود تخت كني تخته بند24
خاك شوم خاك شوم تا ز تو سرسبز شوم
چون كه فتادم ز فلك ذرّه صفت لرزانم
ايمن و بيلرز شوم چون كه به پايان برسم26
آب شوم سجدهكنان تا به گلستان برسم
ايمن و بيلرز شوم چون كه به پايان برسم26
ايمن و بيلرز شوم چون كه به پايان برسم26
اين همه غمها كه اندر سينههاست
از بخار و گردِ باد و بود ماست27
از بخار و گردِ باد و بود ماست27
از بخار و گردِ باد و بود ماست27
تو را غير از تو چيزي نيست
در پيش وليكن از وجود خود بينديش
در پيش وليكن از وجود خود بينديش
در پيش وليكن از وجود خود بينديش
قرب، نه بالا نه پستي رفتن است
پس به معراج رفتن و قريب گشتن
همان رهايي از خودي و هستي است.
قربِ حق از حبس هستي رستن است35
همان رهايي از خودي و هستي است.
همان رهايي از خودي و هستي است.
گفتند اگر تو مرد عشقي
هستي تو پرده رخ ماست
از هستي خود چونيست گشتي
از جمله حجابها گذشتي36
بشنو سخن درست يارا
از پرده خود به كل برونآ
از جمله حجابها گذشتي36
از جمله حجابها گذشتي36
تا كه تو دم ميزني همدم نئي
گر بود مويي اضافت در ميان
گر تو خواهي تا بدين منزل رسي
تا كه مويي ماندهاي مشكل رسي37
تا كه مويي ماندهاي محرم نئي
هست صد عالم مسافت در ميان
تا كه مويي ماندهاي مشكل رسي37
تا كه مويي ماندهاي مشكل رسي37
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز38
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز38
تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز38
ما در اين ره حجاب خويشتنيم
ورنه روي تو در برابر ماست39
ورنه روي تو در برابر ماست39
ورنه روي تو در برابر ماست39
1ـ1ـ2ـ خودبنيادي (اومانيسم43)
واژه «اومانيسم» در اصل از واژه لاتيني Homo يعني انسان، يا Humanus به معني انساني مشتق شده است و تاكنون در زبان فارسي معادلهايي چون بشرمداري، انسان انگاري، انسان محوري، مذهب اصالت بشر، خودبنيادي و ... براي آن آورده شده است.«اومانيسم» در كليترين مفهوم، بر انديشه يا كوششي اطلاق ميشود كه توجّه اصلي آن بر انسان و شئون انساني متمركز باشد و به تبع همين توجه است كه پرورش همه جانبه استعدادهاي انسان و حفظ حيثيت و آزادي انسان، مقصود همه فعاليتها قرار ميگيرند.نخستين بار در روم است كه «انسانيت انسان انساني» مورد توجه قرار ميگيرد و همه فضايل انساني بر اساس تفسير روميان از انسان تعريف ميشود. نكته قابل توجه اينكه تكيه بر «انسان انساني» است، نه انسان الهي يا انسان اجتماعي يا حتي انسان ابزار ساز و مانند اينها، اصل و مبنا خود انسان است. فرهنگ رومي وارث فرهنگ يونان است.1 ـ «هوالد» ميگويد: «اومانيسم، تعبير نگرش رومي از جهان يوناني است.» پس «انسان انساني» در واقع انسان رومي است كه هر چه «غير خود» را «غير انساني» ميداند.اومانيسم دورههاي بعد را به سه مقطع تقسيم ميكند:1ـ اومانيسم رنسانس، كه آن را اومانيسم اول يا اومانيسم ـ ايتاليايي ـ رومي ناميدهاند.2ـ اومانيسم نو، كه آن را اومانيسم دوم يا اومانيسم آلماني ـ يوناني ناميدهاند.3 ـ اومانيسم آغاز قرن بيستم كه آن را اومانيسم سوم ناميدهاند.در مقابل اين سه نوع، در دوره معاصر جرياني هم به عنوان نقد اومانيسم به وجود آمده است.اومانيسم رنسانس به حركت فرهنگي ـ تربيتي همه جانبهاي اطلاق ميشود كه از قرن 14 تا 16 شكل گرفت. هدف اين جريان، احياء، بررسي، مراقبت و نگهداري زبان، ادبيات، هنر و فرهنگ دوره باستاني بود تا بدين وسيله سيطره بلامنازع انديشه مدرسي قرون وسطي و كليساي كاتوليك را بر هم زده، بر اساس الگوهاي باستاني، تصويري جديدي از انسان و جهان خلق كند. مقصود اصلي اين حركت، پرورش شخصيت بشري بود، به گونهاي كه احساس «حياتي لذت بخش» و اين جهاني براي انسان حاصل شود. مطالعه فرهنگ و هنر روم و يونان در اين دوره راهي براي استقلال از سيطره كليسا بود.از مهمترين متفكران اومانيست اين دوره پترارك، بوكاتچيو، اراسموس و ... بودند.اومانيسم نو: به جرياني اطلاق ميشود كه در آلمان پديد آمد و تا دوره كلاسيك آلمان، منحصر به همان كشور بود، اين جريان با اومانيسم دوره رنسانس در علاقهمندي به فرهنگ كلاسيك باستان وجه اشتراك دارد، ولي از جهت عمق فلسفياش با آن متمايز است. در تصوير جديدي كه شلگل، گوته، هولدرلين، شيلر و ... از انسان عرضه كردند «فرديت» بالاترين مقام را داراست و عنايت نهائي همه عالم در كمال يافتن فرديت است. پديدهها چنان تعريف ميشوند كه گويي همه فراهم آمدهاند تا انسان در جريان حيات خود از همه وابستگيها آزاد شود و قواي خود را تحقق بخشد.اومانيسم سوم: اومانيسم آغاز قرن بيستم نيز به فرهنگ باستاني اهميت ويژه ميدهد و در آن بيش از جنبههاي ادبي و زيباشناسي، به عناصر اخلاقي و سياسي دوره باستان، مثل آنچه در سياست افلاطون آمده، توجه ميشود.اومانيسم شكلهاي ديگري نيز دارد. فرديناند اسكات شيلر (1937ـ1864) كه معمولاً وي را «پراگماتيست» معرفي ميكنند، خود را اومانيست مينامد. انديشه او بر محور انسان دور ميزند و در مقايسه افلاطون با پروتاگوراس، جانب پروتاگوارس را ميگيرد و اين سخن وي را تكرار ميكند كه: «انسان ميزان همه چيز است». انسان ميزان و معيار همه تجربهها و علوم است. نياز امروز، انساني كردن دوباره جهان است. بنابراين بايد جهان را شكلپذير بنگريم، يعني تا بينهايت تبديلپذير و رام در برابر آنچه ما ميتوانيم از آن بسازيم.جريان نقد اومانيسم به تدريج از قرن نوزدهم آغاز شد و در قرن بيستم به اوج خود رسيد. نقد اومانيسم بيشتر از جانب الهيات جدلي و فلسفه اگزيستانس صورت گرفته است از جمله موضوعاتي كه در اين نقدها مورد بحث و مخالفت قرار گرفتهاند، عبارتند از: شكوفايي يكسان و هماهنگ وجود انسان، خودكفايي فرديت، تجلّي «من» به صورت افراطي در نظريه زيباشناسي، الحاد، و وسيله انگاشتن جهان.هيدگر نظر خود درباره اومانيسم را در رسالهاي به نام «در باب اومانيسم» آورده است. در اين رساله، هيدگر هيچ يك از انحاي تفكراتي را كه در سنت فلسفي غرب به اومانيسم مشهور شده است نميپذيرد. در نظر وي از آغاز، اومانيسم در قالب متافيزيك بوده است و با مشغول شدن به موجودات، از «وجود» غافل شده است. به عقيده او، از هنگامي كه حقيقت وجود، مورد غفلت قرار گرفته است، حوادث تاريخي بشر بوده است. در نظر او از هنگامي كه انسان خانه و مأواي خود را كه نزديك به وجود بوده از دست داد، بيخانمانياش آغاز شد، انهدام ذات انسان بزرگترين فاجعهاي است كه براي بشر رخ داده است. بشر معاصر از خطاب وجود غافل است و در دوري از حقيقت، دچار سوبژ كتيويسم شده است و همه موجودات را تنها به عنوان امور متعلق به موضوعيت نفساني خويش ميشناسد.با توجه به سخن دكارت كه هيچ صورتي و يا نشانهاي از خداوند در جهان نيست، ديگر، جهان جلوهگاه و مظهر اسما و صفات الهي به شمار نميآيد و از اينجا، رازگونگي آن به نظر نميرسد. دكارت با اثبات نفس انسان به عنوان يقينيترين حقايق (من شك ميكنم پس هستم) به تلويح، خدا شدن انسان را اعلام ميدارد.در اينجا بيان دو ـ سه نكته ديگر درباره اومانيسم لازم است45: با ظهور «دكارت» علوم به رياضيات و جهان شناسي رياضي جديد، تقليل مييابد و رابطه لطيف بين خدا و جهاني كه مخلوق اوست قطع ميشود، دكارت به ظاهر خداوند را از جهان تبعيد ميكند يا بهتر بگوييم جهان را از خداوند دور ميكند.با توجه به سخن دكارت كه هيچ صورتي و يا نشانهاي از خداوند در جهان نيست، ديگر، جهان جلوهگاه و مظهر اسما و صفات الهي به شمار نميآيد و از اينجا، رازگونگي آن به نظر نميرسد.دكارت با اثبات نفس انسان به عنوان يقينيترين حقايق (:من شك ميكنم پس هستم)، به تلويح، خدا شدن انسان را اعلام ميدارد.متفكران پس از او با انكار حتي «دئيسم»46، به طور آشكار، خدا را مظهر و مخلوق بشر و بشر را خدا ميانگارند و اين با قرن نوزدهم آغاز ميشود.«اگوست كنت» از آخرين متفكران دوره جديد است كه به تفصيل «پوزيتيويسم» مستتر در تفكر غربي را تدوين ميكند. او آرزومند است كه «پرستش بشريت» جايگزين «پرستش خدا» و خدايان شود؛ زيرا معتقد است كسي كه داراي طرز تفكر عملي تحصّلي (پوزيتيوسيم) است، نميتواند متدين به ديانتي مبتني بر پرستش امور غيبي باشد، ولي از آنجا كه انسان نيازمند و ناگزير به پرستش است و پرستش خدايان نيز براي او مقدّر نيست، روحيه علمي، او را متوجه امر ديگري كه همان «بشريت» است ميكند.بنابر آنچه گفته آمد، آن «خودي» كه ما از آن ياد ميكنيم، در غرب سابقهاي طولاني دارد و از سده چهاردهم به بعد، رويكرد مجددي به آن ميشود و همه عرصههاي زندگي را فرا ميگيرد. عصر ما نيز همچنان دوره اوج و سيطره آن است و در پوشش فرهنگي غالب، در شش جهت كره خاكي رو به گسترش است. بشر هيچگاه چنين حركت فراگيري را در بنيادي كردن «خود» به ياد نداشته است و هيچگاه اين چنين شيفته و مبهوت پيشرفت فنآورانه و صنعتي انسانِ بيخدا، نشده است. اين كلام را به ذكر دوباره بيت حيرت انگيز مولانا ختم ميكنيم كه گويي براي انسان خودبنياد قرن حاضر سروده است:
عاشق خويشايد و صنعت كرد خويش
دمّ ماران را سر مار است كيش
دمّ ماران را سر مار است كيش
دمّ ماران را سر مار است كيش
سه نمايشنامه غربي
دكتر فاستوس47 اثر كريستوفر مارلو48فاستوس49 آلماني سرآمد عالمان زمان خود است و همه علوم عصر خود (اوايل رنسانس) را به نيكي ميداند، با اين وجود هيچ علمي را شايسته دانستن نميشناسد مگر، «علم ساحري را». فاستوس به وسيله وردهاي ويژه، «مفيس تافليس»50 را كه بنده و خدمتگزار ابليس است، احضار ميكند و از او ميخواهد هميشه در خدمتش باشد تا هر امري داشت اجرا كند؛ حتي غريبترين و شگرفترين كارها را. مفيس تافليس از قول ابليس به فاستوس ميگويد كه تو بايد در مقابل اين كار در پايان عمر خود، روحت را به ابليس بفروشي. فاستوس قبول ميكند و براي تضمين قولش، پيمان نامهاي را با خون خود امضا ميكند. از اين پس فاستوس سفر به درياهاي گوناگون را آغاز ميكند و از لذات و عجايب ساحري بهره ميگيرد. اين در حالي است كه به سبب كفراني كه ورزيده نيز اضطراب دست از او بر نميدارد، اما هر بار كه ميخواهد به خداوند رو كند شيطان پيمان نامهاش را يادآور ميشود و مانع او ميشود. زمان ميگذرد و بالاخره ساعت مقرر فرا ميرسد و فاستوس، كه در اين قمار خود را بازنده ميبيند، غرق در اشك و اندوه توسط شياطين برده ميشود.اين نمايشنامه در اوايل رنسانس به تحرير درآمده است و در يافتن اهميت آن از نظر بحث ما همين بس كه، انسان امروزي را انسان فاوستي مينامند. اين اثر بازتابنده دورهاي است كه آدمي با شگفتيهاي علم آشنا شده است و در قبال به دست آوردن آن، گذر از خدواند را نيز ممكن مييابد. مترجم نمايشنامه در قسمتي از مقدمه خود، ضمن اشاره به عقايدي كه در دوره نگارش اثر فراگير شده بود مينويسد:«اين طور پنداشته ميشد كه با كشفيات مهمي كه در علم و صنعت شده بود بشر به كنه اسرار آفرينش رسيده و همه رازها در برابر خرد آدمي آشكار است... در اين كشمكش روحاني و فكري، براي بشر از هر دو سو بلا و محنت بود؛ زيرا ناداني و كوري، وي را به فنا و زوال محكوم ميساخت و دانش مادي كه وي را به قول سنائي: «از خويشتن نميستايند» مايه بدبختي و تباهي به شمار ميرفت.»51آري، انسان در پي چيزي بوده است كه او را از او بستاند، اما آيا اين موجود، راه درست را نيز توانست تشخيص دهد؟ انسان با دست يازيدن به سلاح علم در پي آن بود تا هر چه بيشتر خودي خود را توسع دهد و به اثبات رساند. نقل سخنان فاستوس با مفيس تافليس پيش از پيمان بستن، مسئله را بخوبي روشن ميسازد:فاستوس: حالا كه ميبيني فاستوس مرگ دايم را پذيرفته و در برابر خداوند قد علم كرده است، به ابليس بگو كه من روح خود را به او تسليم ميكنم، به شرطي كه بيست و چهار سال به من زندگاني بدهد كه در آن مدت از تمام لذات اين جهاني برخوردار باشم و در تمام اين مدت، تو در ملازمت من باشي و هر چه ميخواهم انجام دهي و هر چه ميپرسم جواب دهي، دشمنان مرا از ميان ببري و به دوستان من كمك كني و قدمي برخلاف اراده و حكم من برنداري.وقتي مفيس تافليس از صحنه خارج ميشود، فاستوس با خود ميگويد:اگر من به عدد ستارگان آسمان جان داشتم همه را به اين مفيس تافليس تسليم ميكردم. به كمك او من پادشاه همه كشورهاي جهان خواهم شد و روي آسمان پلي معلّق خواهم ساخت كه از روي آن از اقيانوس، با سپاهيان خود بگذرم. من آن كوهي را كه افريقا را از اروپا جدا ميكند از ميان برخواهم داشت و افريقا را مستعمره اسپانيا خواهم كرد و اسپانيا را ضميمه قلمرو خويش خواهم ساخت. امپراطور آلمان بدون اجازه من يك دقيقه زنده نخواهد ماند و اين همه سلاطين آلمان به فرمان من خواهند بود.52اين سخنان به خوبي نشانگر انساني خود بنياد است كه از خدا رخ برميتابد و روح خود را به ابليس ميفروشد تا بتواند تمام عالم را مسخّر خود سازد. اين، آغاز رنسانس است. آيا انسان چند قرن بعدهم، از پيمان نامهاي خونين كه در آن روح خود را فروخت ياد ميكند؟ميمون پشمالو53اثر يوجين اونيل54
نمايش كه صحنه اولش در آتشگاه يك كشتي ميگذرد، ابتدا تعدادي از آتشكاران را هنگام استراحت نشان ميدهد كه از فرط مشقت، به الكل پناه بردهاند و در حال گپ زدن هستند، فرد شاخص ميان آنها كارگري نيرومند به نام «نيك»55 است. او به كار خود ميبالد و طبقه خود راـ كه به زعم او تنها طبقه با خاصيت است ـ پايه تمدن و صنعت ميداند. او خود و ساير كارگران را به فولادي تشبيه ميكند كه پايه و ستون همه بناها و ماشينها است. ميگويد بر اثر تلاش اوست كه اين كشتي با سرعت در دريا پيش ميتازد، پس او به چيزي تعلق دارد.در صحنه دوم با دو مسافر مُرفّه كه بر عرشه كشتي جاي دارند آشنا ميشويم:«ميلدرد»56 دختر صاحب صنايع فولادسازي است. او به همراه عمهاش عازم انگلستان است تا درباره محلههاي زاغهنشين لندن به مطالعه بپردازد. ميلدرد اظهار تمايل ميكند كه از موتورخانه كشتي و آتشكاران آن بازديد كند. او با سر و وضع مرتب خود به موتورخانه ميرود؛ جايي كه آتشكاران با مشقت فراوان در حال سوخت رساني به كشتياند. در اين ميان فريادهاي نيك و ريخت و حركات او چنان ميلدرد را به هراس مياندازد كه بياختيار عبارتي ميگويد و از حال ميرود. او نيك را «حيوان پليد» ميخواند. مهندسان كشتي ميلدرد را بيرون ميبرند. اما نيك با شنيدن آخرين جمله او سراپا خشم ميشود. لحظهاي متوجه پيشه خود ميشود و ديگر «تعلق» خود را به موتورخانه كشتي از دست ميدهد. نيك وقتي از منصب پدر ميلدرد آگاه ميشود بيشتر خروشان ميشود. او كه تاكنون خود را فولاد ميانگاشته، در مييابد كه اين پدر ميلدرد است كه فولاد ميسازد و حتي او را در تصاحب خود ميگيرد. غرور نيك ميشكند و او خود را چون ميموني ميانگارد كه در قفسي زنجير شده است تا ديگران به تماشايش بيايند.مدتها بعد، نيك و يكي از دوستانش را در يكي از محلات اعياننشين نيويورك ميبينيم كه جمعيت ثروتمندي را كه از مراسم روز يكشنبه كليسا باز ميگردند به استهزا ميگيرند، و در كمال تعجب عكسالعملي هم از آن جماعت نميبينند. دوست نيك كه نگران پليس است ميگريزد، و پليس سر ميرسد و نيك را ميبرد. نيك با سر و صورت زخمي در زندان است، و آنجاست كه كسي با او از «اتحاديه بين المللي كارگران» و تلاشي كه اين اتحاديه براي گرفتن حقوق كارگران ميكند، سخن ميگويد نيك كه تصوّر ميكند اتحاديه كارگران يك سازمان مخفي زيرزميني است و در صدد نابود ساختن تأسيسات متعلق به سرمايهداران از طريق اقدامات خرابكارانه است، پس از آزادي از زندان به اين اتحاديه رجوع ميكند و درخواست عضويت ميكند. اما اتحاديه كه فقط از طريق صلحآميز عمل ميكند، وقتي افكار خرابكارانه او را در مييابد، با ضرب و شتم بيرونش مياندازد. نيك در خيابان نشسته است كه پليس سر ميرسد و چون او را ولگردي مست ميپندارد با تهديد دورش ميكند. نيك نااميدانه از او ميپرسد: به كجا بروم؟ مأمور پليس جواب ميدهد: جهنم!اين سخنان به خوبي نشانگر انساني خود بنياد است كه از خدا رخ برميتابد و روح خود را به ابليس ميفروشد تا بتواند تمام عالم را مسخّر خود سازد. اين آغاز رنسانس است.در صحنه پاياني نيك به باغ وحش، نزديك قفس ميمونها ميرود. قدرت حيواني يك گوريل نظر نيك را جلب ميكند، و كم كم با او احساس قرابت و خويشاوندي بيشتري ميكند؛ چرا كه هر دو از طبيعتي پاك و نيالوده به ميان فولادها دچار آمدهاند. نيك براي انتقام گرفتن از انسانهايي كه گوريل را در قفس زنداني كردهاند، درِ قفس را باز ميكند. گوريل بيرون ميجهد و نيك را در آغوش ميگيرد و به سختي ميفشارد، چنان كه استخوانهاي نيك خرد ميشود. گوريل نيك را كه نيمه جان شده در قفس مياندازد، درِ آن را ميبندد و خود ميگريزد. نيك در مييابد برخلاف تصورش، به ميمونها نيز «تعلق» نداشته است.درونمايه اصلي نمايشنامه ميمون پشمالو كه در اوايل قرن بيستم (سال 1922) نوشته شده، مسئله «تعلق داشتن» و «خاصيت داشتن» انسان است. همه شخصيتهاي نمايش آن را گم كردهاند و در پياش هستند. حتي ميلدرد ثروتمند نيز براي اين عازم لندن و مطالعه محلههاي زاغهنشين آن است كه نياز روحي خود به مفيد بودن و خاصيت داشتن را ارضا كند.انساني كه در فاستوس با ولع، رويكرد به علم را آغاز كرده بود در ميمون پشمالو خود را در حصار فولادها، زنجير شده ميبيند. فاستوس ميگويد كه در برابر خدا قد علم ميكنم تا به دانش بيكران دست يابم. او خود و دانش را در جاي خدا نشاند. در آغاز اين نمايشنامه هم «نيك» بارها از موتور كشتي همچون الهگان و همچون معشوق خود ياد ميكند. آن را «خانوم خانوما» ميخواند كه گرسنه است و بايد زغالش داد. بله، در اين عصر، صنعت جاي رب النوعها نشسته است. اما با تحوّلي كه در نيك صورت ميگيرد او در مييابد كه فنآوري به هيچ وجه، چيزي نيست كه او نسبت به آن احساس تعلق كند. در صحنه پاياني كه نيك پيش گوريل باغ وحش ميرود، افسوس ميخورد كه آن طبيعت پاك پيش از صنعت از ميان رفته و او ديگر نميتواند به آن تعلق داشته باشد.قهرمان نمايش در پايان هم از يافتن آن چيز كه بشود به آن تعلق داشت ناكام ميماند. انسان خودبنياد و بيخداي امروز، خود را به چه چيز متصل بداند؟ در پايان براي «نيك» حيوانيت و طبيعت حيواني ميماند، اما همين طبيعت نيز در قالب آن گوريل، دست رد به سينه او ميزند. اين تصويري گويا از انساني است كه مشت بر ديوار بسته پيرامون خود ميزند. اين آخرين كلمات «نيك» در قفس است:نيك: (ناگهان با يأس پر احساس) كاشكي ميدونستم جاي من كجاس؟ به كجا ميخورم؟ براي چي خوبم؟ كجا برم كه آنجا جاي من باشه؟ به چي و كجا تعلق دارم؟ ... (با لحني چون رام كننده حيوانات در نمايشي در سيرك) خانمها و آقايان! بيايين جلوتر و از نزديك به آخرين ميمون پشمالوي اصيل نگاهي بيندازيد، اين تنها ميمون پشمالوي باقيمانده، از قعر جنگلها...57!كرگدن58اثر اوژن يونسكو59
ماجرا در شهري كوچك در فرانسه رخ ميدهد. «ژان»60(شيكپوش، آدابدان) و دوستش «برانژه»61 (لاقيد، الكلي، مأيوس) در كافهاي به گپ زدن مشغولند. ناگهان سر و كله يك كرگدن پيدا ميشود. عدهاي از مردم شهر متحيّر و هراسان در آنجا گرد ميآيند. آنها در آن شهر نه باغ وحشي دارند و نه جنگلي؛ بنابراين هيچ سر در نميآورند كه آن كرگدن از كجا پيدا شده است. كم كم همه پراكنده ميشود و ژان و برانژه به سخن خود ادامه ميدهند. ژان سعي دارد برانژه را داخل زندگي معمول كند تا آداب دان و متمدّن شود. در صندلي ديگر كافه پيرمردي دارد به مرد منطقدان كه سعي دارد قياس منطقي را تشريح كند گوش ميدهد؛ «گُربه چهار پا دارد، سگ هم چهار پا؛ پس سگ گربه است! سقراط ميرا است، گربه هم ميرا است؛ پس سقراط گربه است! بار ديگر سر و كله كرگدني پيدا ميشود و آشوب اوليه تكرار ميشود.در پرده دوم برانژه به اداره خود ميرود. او با منشي آنجا، «ديزي»62، دوست است. آنجا هم صحبت از پيدا شدن كرگدن است. يكدفعه زن كارمندي كه غايب است ـ بف63 ـ هراسان داخل اداره ميشود. او ميآمده كه بيماري شوهرش را خبر دهد كه يك كرگدن تا نزديك اداره، دنبالش ميكند. زن كه خوب كرگدن را مينگرد درمييابد كه او همان شوهرش است! زن براي شوهرش دلسوزي ميكند و به رغم ممانعت ديگران پيش همسرش ميدود و با هم ميروند.ژان سردردي خفيف دارد و در رختخواب است. برانژه به ديدنش ميرود و در حين صحبت، روي بيني ژان كمي برجسته ميشود صدايش كلفتتر ميشود و رنگ پوستش سبزتر و خلاصه به كرگدن تبديل ميشود. خود ژان متوجه اين تغييرات نيست ژان تبديل به كرگدن ميشود و برانژه هنگام گريز در مييابد كه بسياري ديگر نيز كرگدن شدهاند.برانژه و ديزي در خانه هستند. آنها در مييابند كه از پشت تلفن، راديو و همه جا، فقط صداي كرگدن به گوش ميرسد و تنها اين دو، آدميزاد باقي ماندهاند. پس تصميم ميگيرند همديگر را دوست داشته باشند و در مقابل كرگدنها مقاومت كنند، اما با يكديگر هم نظر نيستند. ديزي به كرگدنها احترام ميگذارد و آواز دسته جمعي و رقص آنها را كه ديده ميشود، دوست دارد. او ميگويد زندگي مشترك ديگر ممكن نيست، و به جمع كرگدنها ميپيوندد. برانژه مصمم ميشود از خود دفاع كند. او عكس خود را به كرگدنها نشان ميدهد و ميگويد اين منم. امّا در مييابد كه در مقابل شكوه و زيبايي آنها بسيار زشت است. او سعي ميكند اداي آنها را در بياورد اما موفق نميشود.او ديگر نميتواند به جمع كرگدنها بپيوندد. پس اسلحه را آماده ميكند تا به عنوان آخرين آدميزاد از خود دفاع كند.اين نمايشنامه در سال 1959، پس از دو جنگ جهاني به تحرير در آمده است. آن انسان فاوستي كه در ميمون پشمالو خود را به يك حيوان تشبيه ميكرد، در اين اثر، به يك حيوان مسخ ميشود، و به اين ترتيب حركتي كه از آن نمايشنامه نخست آغاز شده بود، در اين نمايشنامه كامل ميشود.مترجم اين نمايشنامه نقل قولي از هيدگر ميآورد كه بسيار با بحث ما همخواني دارد. هيدگر ميگويد:«مدّتهاست كه اين قدرت صنعت، در هر جا و هر لحظه، در لباس فلان ابزار يا فلان تأسيس صنعتي، آدميزاد را محصور و منحصر كرده است و مرز او را بسته و دارد او را با خود ميكشاند... به اين ترتيب آدميزاد قرن اتم، بيهيچ ارادهاي يا قدرت دفاعي، به موج اوج گيرنده سپرده [شده] است ... ما وابسته اشيائي شدهايم كه صنعت برايمان ميسازد و اگر درست گفته باشم ما را در محل اين گذاشتهاند كه مدام كمك كننده باشيم به تكميل آن اشيا و به هر صورت وابستگي ما به اين اشياء صنعتي امروز چنان مستحكم شده است كه ما ندانسته بدل شدهايم به بردگان آنها...»64انساني كه در فاستوس با ولع، رويكرد به علم را آغاز كرده بود، در ميمون پشمالو خود را درحصار فولادها، زنجير شده ميبيند. فاستوس ميگويد كه در برابر خدا قد علم ميكنم تا به دانش بيكران دست يابم. او خود و دانش را در جاي خدا نشاند.حكايتگران براي ما ميگويند روزگاري انساني بود كه روح خود را فروخت تا بتواند به ابزار دانش مجهز گردد و با آن، عالم را مسخر كند، اما كار او به جايي رسيد كه خود برده دانش خويش و از انسان بودن هم مسخ شد. «نيك» در ميمون پشمالو موتور كشتي را چون الهگان ميستود، در كرگدن هم ديزي در آخرين كلماتش درباره كرگدنها ميگويد: «خداها را ميمانند.»65 براي مسخ شدن شخصيتهاي نمايشنامه دلايل زيادي ميتوان آورد، از جمله به: تمايل به قدرت ويران كننده و كور، استحاله شدن در جمع و ... و مهمتر از همه بياعتبار شدن انسانها در دورهاي كه نمايشنامه ترسيم ميكند، ميتوان اشاره كرد. مرد منطق دان براحتي اثبات ميكند كه «سقراط گربه است» (بعضي از شخصيتها نيز نام حيوان بر خود دارند، همچون بف = گاو، و پاپيون = پروانه). ژان هنگامي كه دارد تبديل به كرگدن ميشود سخن از اخلاق را بيهوده ميداند و وقتي برانژه با تعجب ميپرسد پس چه چيزي را جاي آن ميگذاري، ميگويد: طبيعت. «ما بايد شالوده زندگي را از نو بريزيم. بايد برگرديم به همان اختلاط بدوي»66 يعني همان طبع حيواني كه نيك نيز از آن سخن ميگفت.سه شعر فارسيقايق (1331) سروده نيما يوشيج (1338ـ1276)من چهرهام گرفتهمن قايم نشسته به خشكيبا قايقم نشسته به خشكيفرياد ميزنم:«وامانده در عذابم انداخته استدر راه پر مخافت اين ساحل خرابو فاصله است آبامدادي اي رفيقان با من.»گل كرده است پوزخندشان امابرمن،بر قايقم كه نه موزونبر حرفهايم در چه ره و رسمبر التهابم از حد بيروندر التهابم از حد بيرونفرياد بر ميآيد از من:«در وقت مرگ كه با مرگجز بيم نيستيّ و خطر نيستهزّالي و جلافت و غوغاي هست و نيستسهو است و جز به پاس ضرر نيست.»با سهوشانمن سهو ميخرماز حرفهاي كام شكنشانمن درد ميبرمخون از درون دردم سر ريز ميكند!من آب را چگونه كنم خشك؟فرياد ميزنممن چهرهام گرفتهمن قايقم نشسته به خشكيمقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:يك دست بي صداستمن، دست من كمك ز دست شما ميكند طلبفرياد من شكسته اگر در گلو، وگرفرياد من رسامن از براي راه خلاص خود و شمافرياد ميزنمفرياد ميزنم!67* * *نخست ببينيم چيزي كه شاعر در اين سروده ترسيم ميكند چيست.شاعر يا راوي ميگويد كه قايقش به گل نشسته است و براي رساندن آن به آب، نياز به كمك ديگران دارد. از آنها كمك ميخواهد اما در عوض پوزخند تحويل ميگيرد. راوي ميگويد اين عمل براي خلاص من و خود شماست، اما گويي پاسخي نميشنود.مشخصههايي كه از خودي سراغ داريم، در اين شعر متبلور است. اولاً در اينجا يك وضعيت درماندگي و انفعال تصوير شده است كه خاص انسان خود بنياد است (و آثار هنري مغرب زمين گواه مبسوط آن است). ثانيا در اين فضاي درمانده، نشاني از نيرويي متعال يا انگيزههاي متعالي و در كل چيزي كه انسانها را به عالم معنوي مرتبط كند، به ديد نميآيد. اين همان ساحت انسان بيخداست. آيا اگر عطار و مولانا هم ميخواستند از اين وضعيت سخن بگويند، چنين لحني بر ميگزيدند لحني نوميدانه از كسي كه در بن بستي بيروزن، گرفتار آمده است؟ جوّ سياسياي كه در آن، شعر مذكور سروده شده، قابل درك و تأثيرش بر شعر منطقي است. اما مگر در همان زمان اشعاري مانند سرودههاي سهراب سپهري نيز گفته نشده است؟ و مهمتر، آيا تاخت و تاز مغول به اين سرزمين فاجعهاي كوچكتر بوده است؟ با اين همه شاعران آن دوره به جاي منفعل شدن، خيزشي عرفاني داشتهاند. اما در اشعار نيما (و همعصرانش) شب، زمستان، مه و ... در حد مؤلفه، مدام تكرار ميشوند.زمستان (1334) سروده مهدي اخوان ثالث (1369ـ1307)سلامت را نميخواهند پاسخ گفت،سرها در گريبانستكسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران رانگه جز پيش پا را ديد، نتواندكه ره تاريك و لغزانستوگر دست محبت سوي كس يازيبه اكراه آورد دست از بغل بيرونكه سرما سخت سوزان استنفس، كز گرمگاه سينه ميآيد برون، ابري شود تاريكچو ديوار ايستد در پيش چشمانتنفس كاينست، پس ديگر چه داري چشمز چشم دوستان دور يا نزديك؟هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آي...دمت گرم و سرت خوش باد!سلامم را تو پاسخ گوي، در بگشاي!منم من، ميهمان هر شبت، لوليوشِ مغموممنم من، سنگِ تيپا خورده رنجورمنم، دشمنام پست آفرينش، نغمه ناجورنه از رومم، نه از زنگم، همان بي رنگِ بيرنگمبيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگمحريفا! ميزبانا! ميهمان سال وماهت پشت در چون موج ميلرزد.تگرگي نيست، مرگي نيستصدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندانستمن امشب آمدستم وام بگزارمحسابت را كنار جام بگزارمچه ميگويي كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟فريبت ميدهد، بر آسمان اين سرخيِ بعد از سحرگه نيستحريفا! گوشِ سرما برده است اين، يادگار سيلي سرد زمستانستو قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه تابوتِ ستبرِ ظلمت نه تويِ مرگ اندود، پنهان ستحريفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسانستسلامت را نميخواهند پاسخ گفتهوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان؛نفسها ابر، دلهاخسته و غمگيندرختان اسكلتهاي بلور آجينزمين دل مرده، سقف آسمان كوتاهغبارآلوده مهر و ماهزمستان ست.68اين شعر،زمستاني را ترسيم ميكند كه سرد و سوزان است و به تمام طبيعت رنگ غم زده است و ديگر آن طراوت مألوف در طبيعت ديده نميشود. آدمهاي اين شعر نيز پاسخ راوي را نميدهند و هر يك در لاك خويش فرو رفتهاند.در شعر زمستان اين روزن، هيچ بويي از تعالي و تقدّس ندارد و عدم حضور معنويت در اين شعر مشهود است. انساني كه در اين شعر ترسيم ميشود، ديگر «خليفه خدا در زمين» نيست، انساني به خود رها شده است، «دشنام پست آفرينش» است.بسياري از چيزهايي كه درباره شعر پيشين گفته شد، براي اين شعر نيز ميتوان تكرار كرد. همان نگاه مأيوسانه و همان فضاهاي سرد. البته در اين شعر روزني اميدبخش نشان داده ميشود، اما گويي آن «حريف» كه شاعر از او ياد ميكند، توان آن را ندارد كه زمستان را بشكند. همچنين اين روزن، هيچ بويي از تعالي و تقدّس ندارد و عدم حضور معنويت در اين شعر نيز مشهود است. انساني كه در اين شعر ترسيم ميشود، ديگر «خليفه خدا بر زمين» نيست، انساني به خود رها شده است، «دشنام پست آفرينش» است.دو تخم چشم سروده نصرت رحماني (متولد 1306)
كنار جمجمه كهنه شكسته من
دو تخم چشم كه روزي درون جمجمه بود
دو چشم تيره كه عمري به چهره من زيست
دو چشم تيره كه در سوگواري ياران
دو چشم تيره كه جز پشت پلكهاي كبود
دو چشم تيره كه هرگز نگاه گُم رنگي
دو چشم تيره كه در آسمان نگاه نكرد
دو چشم تيره كه يك گور مهرباني داشت
دو چشم تيره و تاريك و دردناك و غمين
دو چشم تيره كه پاييز چشمهاي توهم
كنار جمجمه كهنه شكسته من
كه شايد از ره تاريك در رسي يك شب
به سر بغلتد و افتد ز پله درگاه69
دو تخم چشم فتاده به پله درگاه
دو تخم چشم كه در انتظار مانده به راه
به هر چه ريخت نگه درد و نفرت و غم بود
تمام عمر سيه پوش و غرق ماتم بود
سپيدي از سيهيهاي روزگار نيافت
نگاه را به نگاهش جز از فريب نبافت
ز بيم آن كه مبادا سيه شود خورشيد
دريغ اشك به جاي نگاه ميپاشيد
دو چشم تيره كه آمد ز دست خود به ستوه
در او نريخت به جز ناسپاسي و اندوه
دو تخم چشم، دو اندوه نگاه، در رگ را
به سر بغلتد و افتد ز پله درگاه69
به سر بغلتد و افتد ز پله درگاه69
66 ـ همان، ص 127 1 ـ دكتر سيد جعفر سجادي، فرهنگ معارف اسلامي، 3 جلد، شركت مؤلفان و مترجمان ايران، تهران 1366، ج 3، ذيل «نفس». 65 ـ همان، ص 194 67 ـ نيما يوشيج، گزينه اشعار نيما يوشيج، با مقدمه و انتخاب يداللّه جلالي پندري، ج دوم، مرواريد، 1372، ص 60ـ158. 64 ـ كرگدن، ص 8ـ7 68 ـ مهدي اخوان ثالث، گزينه مهدي اخوان ثالث (م. اميد)، ج دوم، مرواريد، 1375، ص 4ـ72. 40 ـ تذكرة الاوليا، ص 610 45 ـ بنگريد به: محمد مدد پور، حكمت معنوي و ساحت هنر: تأملاتي در زمينه سير هنر در ادوار تاريخي، حوزه هنري، تهران، 1371، ص 9ـ205 ـ84C. Marlowe انگليسي (3951ـ4651 م) ـ94Faustus ـ05Mephistophilis 51 ـ دكتر فاستوس، ص 21 52 ـ همان، ص 42 ـ36 Boeuf (گاو =) 47 ـ كريستوفر مارلو، دكتر فاستوس، ترجمه دكتر لطفعلي صورتگر، ج دوم، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، 1359. ـ 55yan ـ45 E.ONeillآمريكايي (3591ـ8881 م) ـ65Mildred 58 ـ (وژن يونسكو، كرگدن، ترجمه جلال آل احمد، انتشارات مجيد، 1376. ـ16 Beranger ـ26 Daisy 2 ـ مولي هادي السبزواري، شرح دعاء الصباح، تحقيق الدكتور نجفقلي حبيبي، دانشگاه تهران، 1372، ص 4ـ93 69 ـ نصرت رحماني، در جنگ باد (برگزيده اشعار)، انتشارات بزرگمهر، 1369، ص 80ـ178. ـ34Humanism ـ64 Deismتأله عقلي : 7 ـ شمس الدين محمد لاهيجي، مفاتيح الاعجاز في شرح گلشن راز، تصحيح م. بزرگ خالقي و ع. كرباسي، زوار، تهران، 1371، ص246. 10 ـ بديع الزمان فروزانفر، احاديث مثنوي، ج پنجم، اميركبير، تهران، 1370، ص 14. 12 ـ ابوالحسن علي هجويري، كشف المحجوب، تصحيح و. ژوكوفسكي، ج دوم، طهوري، تهران، 1371، ص 260. 14 ـ عطار نيشابوري، تذكرة الاوليا، تصحيح دكتر محمد استعلامي، ج هفتم، زوار، تهران، 1372، ص 737. 21 ـ تذكرة الاوليا، ص 721. 24 ـ همان، ص 7ـ756. 26 ـ كليات شمس، ج 3، ص 185 41 ـ تو مينوايي در ميانه: تو در ميان لازم نيستي، وجود تو زايد است. نوايي (= بنايي) از وايستن (= بايستن به معني لازم بودن.) اسرار التوحيد، ج 2، تعليقات، ص 501. 9 ـ مولانا جلال الدين بلخي، مثنوي، تصحيح دكتر محمد استقلالي، 7 ج، زوار، تهران، 1372، دفتر 3، ص 130. 13 ـ مثنوي، دفتر 1، ص 72. 18 ـ تذكرة الاوليا، ص 541. 19 ـ مثنوي، دفتر 5، ص 31. 27 ـ مثنوي، دفتر 1، ص 112 28 ـ تذكرة الاوليا، ص 482 31 ـ اسرار التوحيد، ص 205 36 ـ شرح گلشن راز، ص 133 37 ـ فريد الدين عطار نيشابوري، منطق الطير (مقامات طيور)، به اهتمام سيد صادق گوهرين، ج هشتم، انتشارات علمي و فرهنگي، 1371، ص 223. 38 ـ ديوان حافظ، ص 235 42 ـ اسرار التوحيد،ص 62 44 ـ براي توضيحات كامل بنگريد به: علي اصغر مصلح، «اومانيسم و نظريه هيدگر»، نامه فرهنگ، ش 14 و 15، تابستانـ پاييز 1373، ص 31ـ121. 11 ـ ابوحامد محمد غزالي طوسي، كيمياي سعادت، به كوشش حسين خديوجم، ج دوم، 2 ج، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1361، ج 2، ص 20. 20 ـ محمد بن منور ميهني، اسرار التوحيد، تصحيح دكتر محمد رضا شفيعي كدكني، ج سوم، ج 2، آگاه، تهران،1371، ج 1، ص 289. 22 ـ مثنوي، دفتر 2، ص 41. 23 ـ فريد الدين عطار نيشابوري، ديوان عطار،به اهتمام و تصحيح تقي تفضلي، ج ششم، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1371، ص 749. 25 ـ كشف المحجوب، ص 60ـ259 33 ـ پيخسته: بركنار و دور 35 ـ مثنوي، دفتر 3، ص 207 3 ـ نباهت: بزرگواري و شرف 3 ـ نباهت: بزرگواري و شرف 53 ـ دكتر فرهاد ناظرزاده كرماني، گزاره گرايي (اكسپر سيونيسم) در ادبيات نمايشي (همراه با ترجمه «ميمون پشمالو» اثر يوجين اونيل)، سروش، 1368. 57 ـ (ميمون پشمالو:) گزاره گرايي در ادبيات نمايشي، ص 252 ـ95 E.Ionesco فرانسوي (؟ـ2191) 4 ـ نزاهت: پرهيزگاري ـ06 Jean 39 ـ ديوان عطار، ص 25 5 ـ قرآن مجيد، فجر: 28و27 15 ـ شمس الدين محمد حافظ، ديوان حافظ، تصحيح قزويني ـ غني، ج چهارم، اساطير، تهران، 1371، ص 371. 16 ـ تذكرة الاوليا، ص 731. 32 ـ قرآن مجيد، بقره، آيه 256 17 ـ مثنوي، دفتر 3، ص 99. 30 ـ كليات شمس، ج 1، ص 195 29 ـ تذكرة الاوليا، ص 482 34 ـ اسرار التوحيد، ص 281 44 ـ براي توضيحات كامل بنگريد به: علي اصغر مصلح، «اومانيسم و نظريه هيدگر»، نامه فرهنگ، ش 14 و 15، تابستانـ پاييز 1373، ص 31ـ121. نشريه هنر ديني شماره 1