روح هنر اسلامى
هنر اسلامى چون شانى از شئون فرهنگ و تمدن اسلامى از فيض همان حقيقتىبهرهمند است كه علم و سياست اسلامى از آن برخوردار بوده است.بدين تفصيل كه چونباطن اسلام«اسم الله اكبر»است،علم اسلام نيز،«معرفت الله»و سياست اسلام هم تحقق«ولايت الله»است و هنر حقيقى اسلام نيز در مقام ابداع«وجوه الله»است.اما آنچه از هنر،علم و سياست در بخشى از تاريخ رسمى اسلام غلبه داشته هيچكدام به معنى تام و تمامهنر،علم و سياستحقيقى اسلام نبوده است.همچنانكه در باب علوم مىتوان ملاحظهكرد و اگر ادوارى را به تناوب غلبه علوم شرعى و عقلى مىتوان قائل شد،در هنر نيزوضعى چنين غالب است،و با وجود بعد تدريجى بسيارى از عامه مسلمين از ولايت، وغلبه اهواء و نفسانيات و پذيرش ولايت فرعونى و روحيه تكاثر خلفا،دوره سومى نظيردوره احياء تفكر دينى در هنر مشاهده مىشود.قبل از اين در بخشى از تمدن اسلامى نظيرشام تمام سنن هنرى باطل همچون احساسات دين گريزانه اموى رشد يافته بود. به هر تقدير صورتهاى هنرى رايج در تمدن اسلامى را نمىتوان بالكل به نحلههاىباطل رجوع داد بلكه بايد پذيرفت كه كم و بيش از حقيقت اسلام بهرهمند شدهاندعلى الخصوص بخش اعظم هنرهايى نظير خط،موسيقى،نقاشى،معمارى و صنايعمستظرفه كه با فتوت و سير و سلوك عرفانى عصر احياى دين تاليف يافته بود،و يااشعارى كه قريب به يقين نمىتواند محاكات و ابداع وجوه و اسماء الله نباشد و در آن شاعر كه در مقام حكيم انسى است نمىتواند مشاهده و مكاشفه جلوات و تجلياتحق تعالى در عالم و آدم نكرده باشد.حتى در نقوش مينياتور نيز به نحوى تفكر و فرادهشدينى و ميتولوژيك جلوهگر مىشود به ويژه آنجايى كه اين نقوش از تابعيت فضاى طبيعىاقليدسى متافيزيك يونانى و يا فضاى مكانيكى دكارتى تخطى مىكنند،و يا نقوشاسليمى، خطايى و كلا نقوش هندسى و گياهى و حيوانى در تذهيب و تشعير و غير آنفضايى را محاكات مىكنند كه نه فضاى طبيعى يونانى است و نه فضاى بصرى جديد. على الخصوص كه خطوط اسلامى و قرآنى به آن افزوده مىشود و حالتى روحانى به آنمىدهد. با اين همه باز نمىتوان گفت كه كل هنرهاى موجود در تمدن اسلامى به حقيقت اسلاميعنى الله اكبر رجوع دارند.فى المثل ابنيه و قصور فسق و فجورى كه در تزئينات تابع همان قواعدى بودهاند كه در ابنيه دينى رعايت مىشده يا نقاشيها، حجاريها و گچبريهايىكه چيزى جز نمايش ارضاى شهوات شاهان و اميران و زينت قصور و منازل اينان نبوده ويا اشعارى كه در مدح نفوس امارهاى چنين سروده شده و موسيقى و غنايى كه چون عصرجاهلى چيزى جز محاكات جنبش نفس نمىتوانسته باشد و همين موسيقى است كهزينتبخش محافل عياشى خلفا و اميران شده است.اين هنرهاى ممسوخ همان هنرهايىاندكه با آمدن پيامبر و ظهور ولايت و ولايت نبوى و تاسيس مدينه اسلام منسوخ گرديدهاند،شان نزول روايات و آيات تحريم به منع همين نقاشى و موسيقى،شعر،صنايع و قصور ومعابد كفر آميز و باطل رجوع مىكند (1) .اما همه اين هنرهاى جاهلى (2) با صور خيالى باطل ومنسوخشان با حمايتخليفگان و امرا به نحوى به حيات خويش در حاشيه تمدن اسلامىادامه مىدهند.حتى آنجايى كه اين خلفا و سلاطين در دوره بسط و غلبه معارف اسلامى وطرد فلسفه غير دينى و زنادقه و باطنيان اباحى مذهب ظاهرا به علماى اهل سنت و جماعتدر مقابله با فرهنگ يونانى مدد مىرسانند،خود علوم و هنرهاى باطل را تقويت مىكنند ورواج مىدهند (3) . قدر مسلم اين است كه چنين وضعى در هنر-با مشابهتى كه با علوم رايج در تمدناسلامى دارد-ناشى از همان عالمى است كه در سياست نيز جلوهگر و اقامه شده است وآن عبارت است از جدايى«ولايت از ولايت»و«سياست از دين»كه با جريان سقيفه آغازمىشود و در وجود خلفاى اموى و عباسى كه از دين به نهايتبعد داشتهاند به اوجمىرسد.اينان سياستشان ديگر سياست نسبتا شرعى خلفاى سهگانه بعد از پيامبر نيست ودر راه فسق و فجور و تجاهر و تظاهر به آن گوى سبقت را از هم مىربايند و برخىجريانات علمى نيز به تبع سياستهاى ايشان با اغراض غير دينى شكل مىگيرند و علما وهنرمندان در حقيقت تابع ولايتى مىشوند كه جداى از ولايت است و به عبارتى تابعولايت طاغوت هستند نه ولايت الله كه گفتيم حقيقتسياست تمدن اسلامى است. بنابر ايناهميتخاص«سياست اسلامى»كه اثر اساسى در هدايت افراد جامعه دارد(الناس علىدين ملوكهم)معلوم مىگردد و وقتى ولايتسياسى به دست غير اهل بيفتد طبيعتا انحرافحتى به عرصه هنر نيز تسرى پيدا مىكند و در چنين اوضاعى ديگر صاحبان حقيقىولايت و ولايت الهى محك و ميزان رسمى براى سنجش علوم و هنرها و سياستحق وباطل در چنين جامعه منحرفى نيستند و از اينجا سياستها و هنرها و علوم باطل رواج ورونق پيدا مىكنند و اگر مبارزهاى بر عليه اين امور چه از سوى ائمه و شاگردانشان كهمخفيانه در جامعه منحرف به فعاليت مىپردازند و چه از سوى علماى رسمى اهل سنتصورت مىگيرد به جهت فقدان حكومت رسمى صاحبان علم لدنى(ائمه معصومينسلام الله عليهم اجمعين)منشا اثر كلى نمىگردد-گرچه در ظاهر و باطن ائمه حجت وميزان حق و باطل باشند در عمل حكمشان منشائيت اثر محدودى در صحابه و پيروانى كهاز خوف ظلمه به تقيه زندگى كنند دارد.بىترديد تاثير اساسى روح ائمه و حقيقت مهدىدر باطن مومنان است كه توانسته به ابداع و محاكات وجوه الله بيانجامد.و الا مؤمنان درظاهر گفتار عالم يونانى-يهودى زده دربار خلفا و اميران بودهاند. نخستين ضلالتها در زمان پيامبر آشكار شده بود،اما پيامبر با قوه وحيانى خود همهضلالتها را سركوب مىكرد و از حالت فعليتخارج مىساخت.اما سرانجام جاهليتبالقوه در دوران بسيارى از صحابه كه عمرى در فضاى شرك آميز زيسته بودند و اباحيتذاتى (4) عرب جاهلى،در عصر اموى در صورتى نو به فعليت رسيد.حكومت امويان هنرىرا جستجو كردند كه آشكارا كافرانه و دنيوى و غير مقدس (profane) بود. اين هنر درادوار بعدى از حالت جلى به صورت خفى درآمد بوركهارت يكى از(علل دنيوى شدن (secularisation) هنر عصر اموى را در-كنار عصبيت ظلمت آميز قومى و گريز از سنتنبوى-وجود نا مسلمانان يا نو مسلمانان ظاهرى در بخشهايى از جهان اسلام مىداند كهگرايشهاى هلنيستى را در دربار امويان ظاهر ساختند.دنيوى شدن سياست موجبكناره گيرى نيروهاى معنوى از عرصه سياست و انتقال تعاليم دينى به ميان امت مؤمن كهسياستمداران را اغلب اهل ظلمه مىدانستند شد.نفوذ روحانى متفكران و رهبران دينى(روحانيت)از نفوذ دنيوى حكمرانان فزونى گرفت كه اين خود موجب تفاوت نوععملكرد سياست دينى و دنيوى مسيحيت و اسلام در عرصه هنر شد.در اين دوران عدهاىاز علما و متفكران اسلامى از كار و اثر هنرى موجود در جامعه اسلامى بالكل بريدند وتنها عرفا و برخى از فقها توجهى بدان مبذول داشتند.در اين ميان فلاسفه و برخىمتكلمين متاثر از تفكر يونانى كار يدى هنرمندان را شايسته تامل نديدند و چونان ارسطوو افلاطون بيشتر به شعر و حكمتشعرى نظر كردند و فلسفه هنر آنان نيز در واقع فلسفهشعر بود تا فلسفه صنايع مستظرفه و هنرهاى زيبا و فنون جميل،و اين فلسفه نيز بيشترترجمه فن شعر ارسطو بود و كم و بيش يونانى زده ماند. دوگانگى حضور و غياب روحانيت در هنر اسلامى و مسيحى
گفتيم كه هنر دينى را مىتوان محاكات و ابداع امر غيبى و تجليات حق تعالىدر صورت خيالى دانست،اين هنر در قرب و نسبتبىواسطه با حق حاصل مىشود. از اين رو هنر با قرب و دوستى و محبت مرادف مىشود و با«ولايت».هر چه هنرمند قربو ولايتش به حق بيشتر باشد،مقام و منزل هنر او برتر خواهد بود و نهايتا مصداق انسانكامل خواهد گرديد.در مقابل هنر دينى،هنر دنيوى محاكات امر نفسانى و حجب مظاهرالهى است.اين هنر در بعد از حق و نسبتبىواسطه با نفس اماره غافل و اشياء و امورى كهدر حجب اوهام و پندارهاى نفسانى افتادهاند متحقق مىشود.بدين معنى هنر جديدبه معنى خاص هنر دنيوى در بىهنرى و بىولايتى استقرار و بسط و تماميتيافته است. اما هنر موجود در تمدن اسلامى با تذكر به اينكه برخى از شئون آن در بعد از حقيقتاسلام متحقق شده است (5) ،چه وضعى پيدا كرده؟آيا اين هنر بالتمام در قرب و ولايتحقيقى به حق و حقيقت اسلامى ظهور كرده يا در بىولايتى؟آيا شعر،موسيقى،نقاشى، صنايع مستظرفه و معمارى موجود در تمدن اسلامى همه منشا دينى و اسلامى دارند؟ آياشعر ابونواس و موسيقى فارابى و نقاشى رضا عباسى،فرشها و فلزكارى سلجوقى ومسجد جامع دمشق و كاخ الحمرا همه در نسبت و قرب با حقيقت اسلام متحقق شدهاند؟ وهمه مظهر ولايت اسلامى هستند يا نشانهاى از غفلت از اين حقيقت؟ قدر مسلم اين است كه اوضاعى در تمدن اسلامى سيطره داشته كه در ديگر تمدنهاىدينى از جمله تمدن مسيحى آن را نمىتوان مشاهده كرد و آن وضع خاص روحانيتاست.اين وضع خاص كه عبارت است از دورى نسبى يا مطلق يا نزديكى مطلق بهجريانهاى سياسى موجود است.بدين تفصيل كه علماى اسلامى يا بالكل تابع حاكمانبوده يا استقلال تام و تمامى نسبتبدانان داشتند:گاهى نيز با وجود نزديكى در جهاتى،در جهات ديگر چندان دخالت در امور نمىكردند.به هر حال كمتر اتفاق مىافتد كهروحانيون ضمن شركت در فعاليتهاى رسمى سياست موجود بر ملوك و سلاطين و خلفااستيلاء داشته باشند.در حالى كه در جهان مسيحى تشكيلات روحانى چون دولتى در برابرتشكيلات حكومتى عمل مىكرده است،و حتى در غرب عالم مسيحيتيعنى«امپراتورى مقدس روم غربى»اين پاپ بود كه رياست و حق فرمانروايى را به سلاطين وامپراتوران اعطاء مىكرد.از اين رو كليساى كاتوليك در وضعى برتر نسبتبهسياستمداران قرار مىگرفته است.بسيارى از امپراتوران متدين در قرون وسطى درتقرب به كليسا و پاپ مىكوشيدند.هنگامى كه پاپها به فساد گراييدند و دستگاه مسيحىرو به ضعف نهاد، سياستمداران از موضعى برتر برخوردار شدند و پاپ تابع سياست و امرآنها گرديد،تا آنكه پس از رنسانس قدرت دنيوى جايگزين قدرت دينى شد.به هر حالتاثيرات متقابل روحانيون و سياستمداران بنابر وجود دو نهاد دينى و دنيوى بسيار بود. اما در عالم اسلام نزديكى علما به دربارهاى حكومتى غالبا با از دست دادن استقلالروحانى و تابعيت نسبتبه اوامر حكومتى سلاطين و توجيه شرعى عمل فاسد سياسىآنان همراه بود،تا آنجا كه سياست ظالمانه امر را براى حفظ جامعه لازم مىشمردند و اورا اولى الامر خطاب مىكردند.در مقابل بسيارى از علما و فقهاى پارسا و عرفا و صوفيهاز سيطره حكومتى مىگريختند و مقامات دنيوى از جمله مقامات قضايى را نمىپذيرفتندو در اين ميان متفكران شيعه بيش از علماى اهل سنت چنين بودهاند.از اينجا تاثيرروحانيون و علما چون مرجعى با تشكيلات قدرتمند دينى و سياسى و با موازنه قدرتدر برابر سياستمداران بسيار كمتر بوده است-على الخصوص در مقايسه با قدرت كليسادر عصر دولتهاى كليسايى. اصلاحات دينى در تمدن اسلامى از قبيل احياء نقل و دين در برابر عقل و فلسفهيونانى نظير آنچه كه از سوى ائمه اطهار و علماى شيعه-كه بر طبق آن سادهترين صوراتكاى ادله شرعى بر عقل و قياس و اجماع بسيار محدود گرديد،تا رخنه خواهشهاىنفسانى براى تحريف كتاب و سنت كاسته شود-در كنار احياء علوم شرعى و دينىغزالى و صوفيه قبل از او با تكيه بر شريعت و ماثورات دينى و التزام كتاب و وحى،بسياركمتر از احياء اصول فقر و محبت ديرهاى كولونى رهبانان مسيحى در قرون دهم و يازدهممسيحى در سياستسياستمداران تاثير گذاشته است.اصلاحات دينى در تفكر متفكراناسلامى اغلب مقارن با دورى ايشان از حكومتها بوده است،و تاثيرش را فقط در اذهان وقلوب عدهاى محدود از همفكران و علما مىتوان ديد.شايد از جهتى اين وضع در تمدناسلامى از آن ناشى مىشده كه سياستمداران خويش را در مقام روحانى مىديده و حتىخود را فوق علما مىدانستهاند.در واقع علم در عالم اسلامى در انحصار علما و روحانيوننبوده و روحانيت اسلامى چون روحانيت مسيحى طبقهاى خاص و مشرف به حلقهروحانيون محسوب نمىشدهاند،تا در مقابل سياستمداران به عنوان نيرويى برابر يا برترعمل كند.علاوه بر اين در جهان اسلام هيچگاه تفاوتى آشكار ميان آثار معنوى مقدس (sacred) و دنيوى غير مقدس (profane) به وجود نيامد،از اينجا تمايزى كامل ميان قدرتدينى و دنيوى وجود نداشت. به هر حال در مسيحيت قرون وسطى وضع چنان بود كه احياء دين بىواسطه موجبتحولات بزرگ در سياستسياستمداران مىگرديد (6) ،در حالى كه در تمدن اسلامى برخىجنبشهاى عقيدتى از طرف سياستمداران و فرمانروايان دامن زده مىشد و چنانكه دوران«محنت»و جدال نقليان و اهل شرع و حديثبا اهل عقل و معتزله در عصر مامون،واثق،معتصم و متوكل با اغراض سياسى همراه بود.از اينجا در تمدن اسلامى غالبا سياستولايى شرعى اسلامى بر اساس امامت(چه بر مبناى بيعت اهل حل و عقد و مردم با امام وقول به اتفاق و اختيار امت و چه بر اساس گزينش و انتصاب و قول به نص الهى)در برابرسياست ولايى عقلى و طبيعى خلفاى اموى و عباسى دچار فتور شده است.جهاد اسلامىاغلب صرفا توجيه دينى اعمال قدرت طلبانه فرمانروايان بوده تا توسعة ملك خدا وحكومتشرع اسلام.در اين بين بسيارى از روحانيون تابع فرمانروايان شدهاند.اما درمسيحيت همان طورى كه گفتيم بنابر غلبه ادوارى تشكيلات كليسايى اگر حكمتسياسىمسيحيت قرون وسطى (7) و جهاد دينى در عمل به كار مىآمد،منشا و مصدر قدرتسياسى،روحانيون كليسا بود و اگر اين حكمت لفافهاى براى عمل سياسى و توسعه طلبىبوده باز نقش اساسى در اين بين از آن مقامات روحانى بوده تا مقامات سياسى و دنيوى. به هر تقدير همواره كليسا به جهت تشكيلات منظم كه غالبا همراه با قدرت مستقل وگاه برتر سياسى در جنب مرجعيت روحانى و دينى،بروز كرده است،تاثيراتى به مراتببيش از روحانيون و مرجعيت علمى در اسلام بر سياست موجود داشته است. آنچه كه در مطلب فوق بدان اشاره داشتيم،آثارى است كه فرع بر وقايع اساسى درتاريخ اين دو دين به وقوع پيوسته است.اما اين وقايع و حوادث چه بودهاند كه تاريخ دوامت دينى بر اساس آن در دو مسير جداگانه سير كرده است. اين امر در اسلام جدايى ولايت(حكومت و سياست)از ولايت(قرب و دوستى) است (8) .بدين تفصيل كه با رحلت پيامبر كه جامع ولايت و ولايتبود با خلافت اولين خلفاميان اين دو تفرقه افتاد و ولايت از آن كسانى شد كه ولايت نداشتند.مدت كوتاه خلافتعلى بن ابى طالب(ع)نيز بيشتر ناشى از مصالح اسلام مىشد تا تحقيق امر طبيعى در مسيرعادى،على الخصوص كه على(ع)مىدانست كه ديگر با بدعتهاى فراوان نمىتوانبه آسانى راه پيامبر را ادامه داد و چنين نيز شد و سر انجام دوباره باز ماجراى جدايىولايت از ولايت تكرار شد.در حالى كه ائمه صاحبان حقيقى حق ولايتبر امت اسلامى(بر اساس ولايت و قرب به حق)عملا از اين حق برخوردار نگشتند و حاكمان غاصب جورو عالمانى كه بر جدايى ولايت و ولايت اصرار مىورزيد بر امت اسلامى استيلا يافتند،وشد آنچه كه نبايد مىشد.از اينجا تاريخ اسلام پرگشت از بدعتهايى كه با ميزان باطلمستقر شده بودند.در اين وضع اجتهاد بر نص سبقتيافت و هر كه توانستبه معارضه بامعارف قرآنى برخاست.اين دوره همان دورهاى است كه در روايت ماثورات اسلامى بهدوره آخر الزمان و غيبت كبرى تعبير شده است. اما در مسيحيت نيز انحراف از لحظه معراج عيسى(ع)آغاز گرديد.پس ازاندك زمانى بدعتها به وقوع پيوست و سخن از دوگانگى لاهوت و ناسوت چون دو امرىكه در وجود عيسى جمع شده و تفكيك دو امر روحانى و جسمانى به نهايتبروز كرد. بر اين اساس سياست و دين دو امر جدا از هم پنداشته شد(به صورت سياست و هدايتجسمانى و سياست و هدايت روحانى).از اينجا كليسا چون«مرجع روحانى»و حكومتچون«مرجع جسمانى»تلقى گرديد كه مرجع جسمانى مىبايست تابع مرجعيت روحانىباشد تا كارها راست آيد و كژيها رفع شود و آدمى با عنايت الهى و به مدد كليسابه رستگارى نائل شود.بدين ترتيب عملا در عصر غلبه دين در قرون وسطى توفق از آنكليسا بوده و بدين معنى سياست و دين انفكاك ذاتى و تباين نداشتهاند،به عبارت ديگرجدايى مطروحه در روايات انجيلى صرفا نوعى تفكيك نظرى و نه عملى را به همراهداشته در حالى كه در تفكر اسلامى در روايت ماثوره و آيات قرآنى و تاريخ اسلامعكس اين امر اتفاق افتاده،بدين معنى كه هيچگونه تفكيكى از لحاظ نظر و ماهيت ميانسياست و دين مطرح نگرديده،اما در عمل ديانت از سياست و سياست از ديانت وبه عبارت ديگر،ولايت دينى از ولايت،و حكومت و سياست و قدرت دنيوى جدا شدهاست.و حتى دو مرجع دينى و دنيوى واجد قوايى متوازن و متعادل در برابر يكديگرچون تشكيلات كليسايى در برابر تشكيلات حكومتى نبوده است.البته از مطالب فوقنبايد چنين استنباط كرد كه در اسلام سياستبه هيچوجه توجيه شرعى نمىشده ومناسبات انسانى بدون توجه به شريعت تكوين يافته است،يا اينكه در مسيحيتسياستمبتنى بر دين حقيقى بوده است،خير،سخن ما در اينجا اين است كه در تمدن اسلامىميان سياست موجود و ديانت اسلامى(بدون تفكيك اصول)جدايى بيشتر بوده، حال آنكه سياست مسيحى از ديانت مسيحى موجود(ضمن تفكيك اصول)بيشتر برخوردار بوده،كه در واقع سبب اساسى اين تفاوت،فقدان دو مرجعيت تشكيلاتى باقدرت سياسى برابر بوده است.از اينجا هر گاه اصلاحى و احيايى در دين اسلام واقعمىشد،به جهت فقدان قدرت فوق العاده سياسى در برابر سياستمداران اين اصلاحبه حكومت تسرى پيدا نمىكرد و فقط در محدوده علما و متفكران اسلامى كه ازجريانات رسمى حاكم دور بودهاند باقيمانده و از آن رو كه الناس على دين ملوكهم،اصلاح و احياى دين در اكثريت عامه و ناس نيز كمتر مؤثر افتاده است.و تنها عدهاى ازايشان به جهت غلبه احساس دينى در وجودشان و نفوذ متفكران اسلامى در جامعه به اينآثار گرايش مىيافتند.اين مسئله را در جنبش تصوف اسلامى بيشتر مشاهده مىكنيم و اگرگاهى مشاهده مىكنيم كه سياستمداران از جنبشى نظير جنبش حنبليان و پيرواناحمد بن حنبل و اهل حديث و شريعت در برابر معتزليان عقلى مذهب حمايت مىكنند، بيشتر اغراض سياسى در كار است،تا مقاصد دينى و اصلاح جامعه و نيل به جمع ميانسياست و ديانت.اين جمع اساسا بنابر روايات اسلامى فقط در جامعه معنوى مهدوىبالتمام دوباره متحقق مىشود (9) . اما اين وضع خاص سياست و ديانت در هنر منشا چه اثرى شده است؟ غلبه و سيطره مطلق و يا نسبى كليسا در شرق و غرب عالم مسيحيتبه عنوان نهادىمستقل،موجب شده كليسا خود مصدر بسيارى از فعاليتهاى هنرى در زمينه شعر وموسيقى و نقاشى تا معمارى و صنايع گردد،از اين رو كليسا در كنار قدرت سياسىبزرگترين سفارش دهنده يا ناظر مستقيم اجراى بسيارى از آثار هنرى مسيحى بود وبسيارى از ديرها خود مبادرت به ابداع آثار هنرى مىكردند.همچنين بزرگترين آثارشعرى و ادبى و منظوم و منثور از سوى رهبانان و روحانيون مسيحى به وجود آمده است.در جنبشهاى هنرى و ضد هنر نيز همواره روحانيون مسيحى سهمى بسزا داشتهاند،فى المثل پس از تاثيرات افكار تنزيهى و انديشههاى توحيدى و ضد جسمى و بتشكنانهاسلام كه به بيزانس رسيد،يكى از امپراتوران بيزانس به نام لئون سوم اقدام به نابودىايكونها (10) و شمايلهاى مسيحى نمود.اما روحانيون مسيحى در مقابل او به رهبرى يوحناىدمشقى به معارضه برخاستند و در كار خويش توفيق يافتند و در دوره جديد نيز به دنبالنهضتهاى هنرى قرون وسطى نظير نهضت هنرى«رومانسك»، «گوتيك»و بيزانس«نهضت اصلاح دين»و«ضد اصلاح دين»هر كدام در پيدايش نحلههاى هنرى خاص منشاآثار بودهاند.اين وضع هنرى و ارتباطى كه تشكيلات رسمى روحانيت عيسوى با آثارهنرى داشتهاند در اسلام اتفاق نيفتاده است و همين دورى روحانيت اسلامى به هنرموجود در تمدن اسلامى در بعضى جهات وجه غير دينى بيشترى به آن داده است. تا آنجا كه از نمونه حقيقى مورد تائيد متفكران اسلامى در حوزههاى تجسمى و معمارىكمتر مىتوان سراغ گرفت.البته اين بدان معنى نيست كه هنر دينى و معنوى حقيقى بامميزاتى كه قبلا بدان اشاره كرديم در تمدن اسلامى به ظهور نپيوسته است. خير سخن ايننيست،بلكه سخن از ارتباط روحانيتبا كل آثار هنرى است،آنچنانكه در تمدن مسيحىرخ داده و حتى نهايتا به افراط رفته و در آراى شوراهاى رسمى و متفكران رسمى بسيارىاز اين آثار نظير ايكونها واجد معنايى متعالى تلقى گرديده و شايسته توسل براى تقرب بهعيسى و خدا شدهاند. قدر مسلم اين است كه دخالت مستقيم روحانيت در هنر مسيحى آن را به معنى اصيللفظ دينى نمىكند،اما به هر تقدير موجب دينىتر شدن و نزديكى آن به حكمت معنوى وتجربيات دينى مىگردد.در حالى كه در مقابل چنين وضعى،گسيختگى آثار و تجربههاىهنرى از نظارت مستقيم متفكران دينى و اهل تفقه آن را از حكمت و تجربه دينى دورترمىكند. به هر صورت با تمام اوصاف فوق هنر اسلامى از حكمت ولايى انسى و معنوىاسلام برخوردار شده است،على الخصوص در شعر و هنر مربوط به حكمت انسىمتفكران اسلامى اين امر بيش از ديگر صور هنرى مشاهده مىشود،و آنچه كه تحتعنوان ولايت و قرب حقيقى به حقيقت اسلام نام برديم در هنر و شعر هنرمندان وشاعران ولايى اسلام متحقق شده است. اما به تحقيق صورى از شعر و موسيقى و نقاشى وصنايع و معمارى موجود در تمدن اسلامى چنين وضعى نداشتهاند با وجود اينكه بنابرحكم كلى در تمدن اسلامى بالذات يا بالعرض تحت تاثير روح و صورت نوعى اينتمدن قرار گرفتهاند. مميزات هنر اسلامى
كريستين پرايس در كتاب تاريخ هنر اسلامى درباره آغاز هنر اسلامى چنين مىنويسد: «داستان هنر اسلامى با چكاچاك شمشير و آواى سم ستوران در بيابانها و بانگ بلندپيروزى الله اكبر آغاز مىشود» (11) .كلمات پايانى سخن كريستين پرايس در واقع بيانحقيقت و باطن هنر اسلامى(الله اكبر)است.جهادى كه در آغاز كلمات آمده است مقامنفى كننده تفكر اسلامى را نسبتبه صورت نوعى شرك آميز هنر ملل و نحل بيگانه بيانمىكند.اين دو ساحت ظاهرى و باطنى در همه صور هنرى عالم اسلامى كم و بيش متجلىشده و تا آنجايى غالب گشته كه چون«روحى كلى»در هنر اسلامى به نمايش در مىآيد وبه تعبير حافظ از يك«حقيقت مطلق»نقشهاى گوناگون در آيينه اوهام افتاده است و ازجلوه چنين حقيقتى است كه با وجود صور مختلف هنرى در هنر اسلامى و تاليفاتى كه از هنرهاى ملل و نحل قديم در حكم ماده براى صورت،بهره گرفته شده، هنرهاى اسلامىبه وضوح قابل تشخيص است.خاور شناس فرانسوى«ژرژمارسه»كه از هنرشناسان وپژوهشگران هنر اسلامى است در مقدمه كتابى كه درباره اين مبحث نوشته استخوانندهرا به آزمايشى آموزنده دعوت مىنمايد.وى مىگويد:«فرض كنيم شما در هنگام فراغتمجموعههاى مختلفى از عكسهاى هنرهاى بسيار گوناگون را كه در اختيار داريد بدوننظم و ترتيب خاص تماشا مىكنيد.در ميان اين عكسها تنديسهاى يونانى و نقاشيهاى مقابرمصرى و تجيرهاى منقوش ژاپنى و نيم برجستههاى هندى ديده مىشود.ضمن اينبررسى و تماشا به تناوب به آثارى چون تصوير يك قطعه گچبرى متعلق به مسجد قرطبه وسپس صفحهاى از يك قرآن تزيين شده مصرى و آنگاه به يك ظرف مسين قلمزده كارايران برخورد مىكنيد.در اين هنگام هر چند نا آشنا به عالم هنر باشيد با اين همه بلافاصلهميان اين سه اثر اخير«وجوه مشتركى»مىيابيد كه آنها را به يكديگر پيوسته مىسازد وهمين عبارت است از«روح هنر اسلامى» (12) . مطالب فوق مؤيد اين حقيقت است كه تعاليم و عقايد اسلامى بر كل شئون و صورهنرى رايج در تمدن اسلامى تاثير گذاشته است و صورتى وحدانى به اين هنر داده وحتى هنرهاى باطل نيز نمىتوانستهاند خود را از اين حقيقت متجلى بر كنار دارند. بنابراينهمه آثار هنرى در تمدن اسلامى به نحوى مهر اسلام خوردهاند.همچنانكه اشتراك دردين باعثشده تا اختلافات و تعلقات نژادى و سنن باستانى اقوام مختلف در ذيل علايقو تعلقات دينى و معنوى قرار گيرد و همه صبغه دينى را بپذيرند. وجود زبان دينىمشترك نيز به اين امر قوت مىداده است. غلبه وحدت دينى در هنر اسلامى تا آنجا پيش آمده كه تباين هنر دينى و هنرغير دينى را بر داشته است،و تباينى كه بين هنر مقدس و غير مقدس در مسيحيتبه وضوحمشاهده مىشود در اينجا از بين رفته است.گرچه مساجد به جهاتى شكل و صورتمعمارى خاصى پيدا كردهاند ولى بسيارى از اصول معمارى و نيز تزئينات آنها درستمطابق قواعد و اصولى بوده كه در مورد ابنيه غير دينى هم رعايتشده است.از اين روروحانيت هنر اسلامى نه در تزئين قرآن يا معمارى مساجد بلكه در تمام شئون حياتهنرى مسلمين تسرى پيدا كرده و هر يك بنابر قرب و بعد به حق صورت روحانىتر يامادىترى يافتهاند. از مميزات هنر اسلامى كاهش تعينات و تشخصاتى است كه هنر مسيحى (13) بر اساس آنتكوين يافته است.«ارنست كونل»هنر شناس غربى درباره اين مميزه چنين مىگويد: «تقوايى هراس آلود (14) مانع گرديد كه علاقه به واقعيات و گرايش به سوى كثرات بتواندموانع را از پيش پا بر دارد و اين موضوع باعثبه كار بردن طرحهايى تزيينى گرديد كه خودملهم از واقعيتبود.مخالفتبا گروندگان به سوى طبيعت آن چنان در طبع فرد فردمسلمانان رسوخ كرده بود كه حتى بدون تذكرات مؤكد پيامبر(ص)هم مىتوانست پا بر جابماند.به اين علت فعاليت استادان هنر اسلامى فقط محدود به كارهاى معمارى و صنايعمستظرفه مىشود و به علت فقدان نقاشى و مجسمه سازى آن طور كه در مراحل اوليه هنراروپايى قرار گرفته بود مورد توجه نشد يعنى صنايع مستظرفه پيشاپيش از نقشى كه در راهخدمتبه عهده داشتبيرون كشيده شد و از نظرات ظرافت تكنيكى و فرم در جهتدرخشانى پيش مىرفت (15) . به هر تقدير دورى از طبيعت محسوس و رفتن به جهانى وراى آن با صور تمثيلى ازاشكال هندسى نباتى و اسليمى و خطايى و گرهها به وضوح به چشم مىآيد.وجود مرغانو حيوانات اساطيرى بر اين حالت ماوراء طبيعى در نقوش افزوده است.وجود چنينتزئيناتى با ديگر عناصر از نور و حجم و صورت،فضايى روحانى به هنر اسلامىمىبخشد.اين مميزه در حقيقت گاهى از صور خيالى قصص اسلامى به نقوش تسرى پيدا مىكند.اين صور كه وصف عالم و آدم و مبدا عالم و آدم مىكنند در قلمرو هنر اسلامىدر آغاز در شعر و حكايات جلوهگر شده است،و حتى مشركين قرآن را در زمره اشعار وپيامبر را شاعرى از شاعران انگاشتند.بدينسان روح هنر اسلامى سير از ظاهر به باطناشياء و امور است.هنرمندان اسلامى در نقش و نگارى كه در صورتهاى خيالى خويش ازعالم كثرت مىبينند،هر كدام جلوه حسن و جمال و جلال الهى را مىنمايند. بدين معنىهنرمند همه موجودات را چون مظهرى از اسماء الله مىبيند و بر اين اساس اثر هنرى اوبه مثابه محاكات و ابداع اسماء الله است.
هر نقش و نگارى كه مرا در نظر آيد
حسنى و جمالى و جلالى بنمايد
حسنى و جمالى و جلالى بنمايد
حسنى و جمالى و جلالى بنمايد
هستى عالم نمودى بيش نيست
سر او جز در درون خويش نيست
سر او جز در درون خويش نيست
سر او جز در درون خويش نيست
مرا به كار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نديم و مطرب و ساقى همه
اوست خيال آب و گل در ره بهانه
اوست خيال آب و گل در ره بهانه
اوست خيال آب و گل در ره بهانه
نشانى دادهاند اهل خرابات
كه التوحيد اسقاط الاضافات
كه التوحيد اسقاط الاضافات
كه التوحيد اسقاط الاضافات
سياهى گر بدانى عين ذات است
كه تاريكى در او آب حيات است
كه تاريكى در او آب حيات است
كه تاريكى در او آب حيات است
1) اشارهوار بعضى از روايات و آيات را در اين نوشته ذكر خواهيم كرد. 2) جاهل به معنى جهل به الله است نه جهل در مقابل علم به طور اعم. 3) نظير نهضت ترجمه و يا مبارزه متوكل با معتزله و فرهنگ يونانى. 4) اباحيت ذاتى يعنى آزاد تلقى كردن هرگونه كوشش شهوانى و مباح دانستن همه تجربههاى ممنوع وضد مقدس. 5) برخى از شئون موجود در تمدن اسلامى كه مستشرقينى چون گوستاولوبون يا زيگريد هونكه از آنهابه عنوان كمال اين تمدن بحث مىكنند،همه در بىنسبتى با حقيقت اسلام متحقق شدهاند.از اين جملهسياست رسمى در تمدن اسلامى است.ترويج فرهنگ الحادى يونان و انديشههاى دهرى و طبيعىدر عصر نهضت ترجمه و پس از آن،از ديگر نشانههاى بىنسبتى علوم اوايل با حقيقت اسلام است. چگونه مىتوان نهضتى را كه در معارضه با شريعت اسلامى و نقل و عقل ايمانى-با سلاح عقلمشرك يونانى-بر پا شد،نهضت عصر طلايى معارف اسلامى دانست،در حالى كه معرفت اصيلاسلامى كه در كلام ائمه اطهار متجلى بود در جامعه يونان زده عباسى و پس از آن هر چه بيشتر منزوىمىشد.البته نمىتوان اين را متذكر شد كه بسيارى از اين معارف عقلى يونانى به تدريج صبغه اسلامىگرفته تحت تاثير روح اسلامى قرار گرفتند و اين به معنى انقلاب در ذات و ماهيت آنها بود.امادر حقيقت هر چه معارف و علوم در تمدن اسلام بسط يافتهاند،ولايت محمدى كه باطن و حقيقتديانت اسلامى است در حجاب شده است و غايب. 6) در قرن دهم فساد در روحانيت و سياست رسمى قرون وسطاى مسيحى ريشه دوانده بود. در ايناوضاع و احوال مسند پاپى و اسقفى و ديگر مناصب روحانى چون تيولى خريد و فروش مىشد وگاه به صورت ارثى درآمده بود و مال،جانشين تقوى و علم و ايمان شده بود.فساد به حدى درعادات و اخلاق اهل شرع راه داشت كه روحانيت از اعتبار افتاده بود.در اين دوره عدهاى از اهلديانت در صدد برآمدند با مفاسد اخلاق روحانيت و سياستمداران بجنگند.در اين راه راهبان ديركولونى پيشرو بودند اما از آنجا كه تشكيلات روحانى تنها به كمك پاپ مىتوانست اصلاح شود بايدپاپى مستقل سركار مىآمد و براى اصلاحات لازم استيلاى مطلق مىداشت.رهبانان با التزام اينپاپ جان بر كف گرفته بر اساس علم و تقوى به مخالفتبا كسانى كه خود گاو فربه و گوسالهافسار گسيختهشان مىخواندند به راه افتاده عامه را ضد ايشان بر مىانگيختند.بدين ترتيب تحولى درسياست موجود ايجاد كردند كه پس از مدتى قدرت آن فروكش كرد و اصلاحاتى ديگر از ناحيهرهبانانى نظير«سن برنارد»، «سن فرانسيس»و«سن دومنيك»جايش را گرفتند. 7) از منظر تفكر«سن آوگوستينوس»كه بزرگترين متفكر مسيحى در قبل از قرون وسطى و بانى ومفسر بسيارى از اصول و فروع اعتقادات مسيحى است،با توجه به معنى رستگارى،سرزمينها وشهرها بر دو گونهاند:بخشى ملك و مدينه خداست(به لاتينى De CivitasDei )، اين شهرهاو مدينهها،سرزمين مؤمنانى است كه ايمان خود را در عشق و محبتخدايى به منصه ظهورمىرسانند.بخشى ديگر از سرزمينها،ملك و مدينه شيطان است(به لاتينى De CivitasDiaboli ) ، اين مدينه شامل مقام تعميد نيافتگان و غير مسيحيان و گمراهانى است كه سر سپرده شيطانند.تاريخبشريتبه نظر اگوستين عبارت است از نزاع دائمى ميان اين دو مدينه و در اين بين فرزندان روشنايىبه رستگارى جاودانى نائل مىشوند و فرزندان تاريكى محكوم به بدبختىاند.بسيارى از امپراتورانو سلاطين مسيحى حكومتسياسىشان بر اساس نظر فوق تكوين يافت.آنان خود را واجد رسالتىالهى براى گسترش ملك خدايى مىدانستند و اين از دوره«شارلمانى»آغاز گرديد و با«اتوىبزرگ»ادامه يافت و در دوره«هاينريش سوم»كه بنابر روايات مسيحى مردى متقى بود به اوجرسيد،او دين را فوق سياست مىدانست و بارها در برابر مردم به گناهان خود اقرار كرد.او هموارهبر ياد آورى آلام و مرگ و قيام مسيح بر اساس اعتقادات عيسوى براى دست كشيدن از دشمنى واحترام به صلح خدا (TrevgaDei) بنابر سنتشواليهگرى فرانسه تاكيد مىكرد. 8) بنابر اصول حكمتسياسى اسلام،هر ولايت و نبوتى مبتنى استبر ولايت و قربى خاص(به منزلهباطن ولايت) كه نبى يا امام نسبتبه خدا دارد،هر چه ولايتبيش ولايتبيش.از اينجا ولايتبىولايت،نمىتواند ولايت و سياست و حكومتى حقيقى باشد.در حقيقت اين ولايتخود برولايت مبتنى است كه در صورت خود بنياد آن در دوره جديد به صورت امپرياليسم و قهر و غلبهبىولايت درآمده است.به عبارت ديگر ولايت امروزى بر ولايتشيطانى استوار گرديده است. 9) ولايت فقيه جمع مقدماتى سياست و ديانت استبر اين اساس كه ولايت دينى يعنى حكومتبر اساس فقه و فقاهت در وجود يك رهبر سياسى و دينى جمع مىشود.از اين لحاظ انقلاباسلامى به جهتخاص خويش منشا چنين تحولى در جهان شده است كه ولايت و ولايت جمعگردد. 10) ايكونها Icons صورتهاى خيالى در تفكر مسيحى است كه در قالب آثار هنرى مدار توجه تفكرتشبيهى روحانيون و هنرمندان مسيحى بودهاند.ايكونها به زعم متفكران مسيحى براى عوام هماناهميتى را دارند كه كلام انجيل براى خواص.از اينجا ايكون واسطه تقرب به مسيح است. به اين جهت نيز هنر تشبيهى مسيحى غالبا خود مانع از كندهشدن آدمى از صورت و نيل به معنىمىشود و به تدريج صورتهاى مقدس براى عدهاى به صورت بت در مىآيد بدون آن كه معنى سنتىبت را آن چنان كه در تفكر اساطيرى استبدهد.اسلام با تفكر تنزيهى هرگونه تعين صورى را كهمانع سير حضورى آدمى به باطن امور شود تحريم كرد. 11) تاريخ هنر اسلامى،كريستين پرايس،ترجمه مسعود رجب نيا،تهران،علمى و فرهنگى، 1364،ص 50 12) نقاشى ايرانى از كهنترين روزگار تا دوران صفويان،اكبر تجويدى،ص 6162 -. 13) اساس هنر مسيحى تذكر خداوند بر روى زمين است و به عبارتى تجسم لاهوت در ناسوت،از اينجاتمام هم هنر مسيحى در تاكيد بر صورت مسيح و مريم و قديسين كه مظهر اين تجسماند تماميتمىيابد. 14) به اصطلاح صحيحتر خوف اجلال كه مبناى تقوى و ورع الهى است و در برابر عظمت و جلال الهىكه اسقاط اضافات از آدمى مىكند،هر گونه تشبيه و خيال را از آدمى دور مىسازد. 15) هنر اسلامى،ارنست كونل،ص7. 16) غزالى،كيمياى سعادت،ص 358. 17) همين ويژگى تفكر اسلامى مانع از ايجاد هنرهاى تجسمى مقدس شده است. 18) ابن خلدون اغلب هنرها و صنايع را-از قبيل درودگرى،ظريفكارى،منبتكارى روى چوب،گچبرى،آرايش دادن روى ديوارها با تكههاى مرمر،آجر يا سفال يا صدف،نقاشى تزيينى و حتىقاليبافى كه از هنرهاى ويژه عالم اسلام است-منسوب به معمارى مىداند.از اينجا حتى هنرخوشنويسى را نيز مىتوان از اين گروه دانست و تنها مينياتور از اين محدوده خارج مىشود. «مقدمه ابن خلدون»،ترجمه«محمد پروين گنابادى»،ج 2،صفحات9806 -. 19) اساسا اسلام جمع ميان ظاهر و باطن است و تمام و كمال بودن ديانت اسلام به همين معناست،چنان كه«شهرستانى»در كتاب ملل و نحل در اين باب مىگويد:«آدم اختصاصى يافتبه اسماء ونوح به معانى اين اسماء و ابراهيم به جمع بين آن دو، پس خاص شد موسى به تنزيل(كشف ظاهر وصور) ،و عيسى به تاويل(رجوع به باطن و معنى) و مصطفى-صلوات الله عليه و عليهم اجمعين-به جمع بين آن دو كه تنزيل و تاويل است(«توضيح الملل»ترجمه«الملل و النحل»،جلد اول،صفحه16) .چنين وضعى در اسلام و فرهنگ و تمدن اسلامى سبب مىشود كه هنر اسلامى بر خلافهنر مسيحى صرفا بر باطن و عقبى تاكيد نكند و يا چون هنر يهودى تنها به دنيا نپردازد،بلكه جمع مياندنيا و عقبى كند و در نهايت هر دو جهان را عكس روى حق تلقى كند: دو جهان از جمال او عكسى×عالم از روى او نمودارى استو ضمن آنكه اصالتبه عقبى در برابر دنيا دهد هر دو را فداى عشق حق بداند: جهان فانى و باقى،فداى شاهد و ساقى كه سلطانى عالم را طفيل عشق مىگيرم 20) جدايى سياستخلفا و سلاطين عصر اسلامى از ديانتحقيقى اسلام،و كفر بالقوه و بالفعل درجامعه اسلامى،منشا پيدايش هنرى شد كه گرچه متاثر از روح اسلامى است،اما در حقيقت محاكاتظهورات نفس اماره هنرمندان است.اينجا مىتوان شاهد دوگانگى هنر دينى و هنر غير دينى درعصر اسلامى بود.هنر دينى را در نهايت كمال،در شعر شاعران عارف و حكيمان انسى و كشفمخيل و تجربه معنويشان مشاهده مىكنيم.در واقع هنر و عرفان در وجود اهل معرفت در شعر و هنرانسى جمع مىشود و هنرمند عارف مىشود و عارف هنرمند.در مراتب نازل هنر دينى،هنرمندان ازانفاس قدسى اهل معرفتبهرهمند و هنرشان ملهم از حضور عارفانه مىشود.در صنايع نيز اين اهلمعرفت هستند كه با تاليف فتوت نامهها و رسالههايى چون چيتسازان و آهنگران صورتى دينىبه آن مىدهند و به هر كارى از منظر سير و سلوك معنوى نگاه مىكنند و در صنع بشرى،نحوى صنعالهى،كه از حسن و كمال بهرهمند است مىبينند و آن را عين ذكر الله مىدانند.اما در مقابل اينوضع،وضعى است كه حاكى از محاكات وساوس و هواجس و خواطر نفسانى و شيطانى هنرمنداست. خمريات و زهديات و بزميات شاعرانه كه شرح فسق و فجور و الحاد نسبتبه اسماء الحسنىو لا اباليگرى هنرمندان است،بالكل و بالتمام در مقابل هنر عرفانى اسلامى قرار دارد.در مراتبديگر نيز اهل صنايع و هنرهاى تجسمى ملهم از اين احوالات و خطورات شيطانى هستند.بين اين دووضع بعضى هنرمندان حالتى بينابين دارند و گاه از حق مىگويند و گاه از باطل،كه در حقيقت ايننيز نشانه دو قطب متضاد هنر در عصر اسلامى در وجود هنرمندان است.نكته اساسى ديگرى كهنشانه دوگانگى هنر اسلامى است، غفلت از نقد معنى و حكمت هنر اسلامى در تاريخ ادبيات و علوماز حد«ارسطو»در فن شعر فراتر نرفتند.البته بعضى عرفا،از جمله عطار،از اين حكم مستثنىهستند و با اينان،رجوع به باطن هنر و معنى آن پيدايى شعر حكمى و عرفانى و نقد معنى اصيلاسلامى و گذشت از صورت آغاز شد،ولى هيچگاه به صورت بحث نظرى و درسى در نيامد.لكنبه هر تقدير مىتوانستبر مبناى چهار حكمت نظرى كلام،تصوف،اشراق و مشاء،چهار حوزهنظرى در حكمت هنر اسلامى پديد آيد. 21) بيشتر سمبوليسم هنر اسلامى متاثر از قرآن،در متون عرفانى و اشراقى اعم از شعر و نثر جمع شدهو به اين جهت متونى نيز در حكم فرهنگ اصطلاحات عرفانى و هيئت تاليفى رموز نوشته شدهاست،حال آن كه در هنرهاى تجسمى اين رموز بسيار كاهش پيدا مىكند. 22) يكى از معانى اسلام مقدس است. 23) اصل و فرع،فرض و نقل هنر جديد،انسان است. 24) «تيتوس بوركهارت»اساس هر هنرى را حكمت معنوى،صنعت(فن و مهارت) و علم(هندسه) مىداند.به عقيده او بناى هنر سنتى ممكن استيا از بالا(حكمت معنوى) فرو ريزد و يا از پايين(صنعت) ويران شود.براى تفصيل مطلب رجوع كنيد به كتاب هنر اسلامى، ترجمه«مسعودرجب نيا».