میزان و قصص پیامبران نسخه متنی

This is a Digital Library

With over 100,000 free electronic resource in Persian, Arabic and English

میزان و قصص پیامبران - نسخه متنی

نادعلی عاشوری تلوکی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



الميزان و قصص پيامبران

چكيده

از نگاه علامه طباطبايي در تفسير الميزان قصه‏هاي قرآن حاوي حوادثي از گذشته است كه ذكر آنها مي‏تواند وسيله هدايت انسان باشد . به همين روي بسا قسمت‏هاي يك قصه در مواضع مختلف قرآن پراكنده شده است . روش علامه در بيان داستانهاي قرآن چنين است كه آيات پراكنده مربوط را گردآوري مي‏كند و صورت كامل آنها را ارايه مي‏نمايد . نيز چنانچه در روايات اطلاعاتي درباره داستانها آمده باشد و با قرآن و عقل و طبع سليم مخالفتي نداشته باشد، نقل آنها را بي‏اشكال مي‏شمارد . البته يادآور مي‏شود كه اين اخبار آحادند و جز در احكام حجيت ندارند، در ميان قصه‏ها پاره‏اي اخبارخرافي‏واسرائيلي نيز از سوي مسلمانان يهودي‏الاصل مثل كعب‏الاحبار راه يافته است كه علامه نقل آنها را جايز نمي‏داند . درمقاله حاضر با عنايت‏به آنچه آمد، قصه‏هاي يوسف، سليمان، يونس، هاروت و ماروت در تفسير الميزان بررسي شده است .

كليد واژه‏ها: الميزان، قصص، اسرائيليات، احاديث، يوسف، سليمان، يونس، الياس، ايوب، خضر، عصاي موسي، هاروت و ماروت .

1) مقدمه

پيش از ورود در اصل بحث، بايد به اين نكته توجه كنيم كه از منظر الميزان، نگاه قرآن به داستان اعم از داستان پيامبران يا ديگران نگاه تفصيلي نيست . از اين رو به هنگام نقل سرگذشت پيشينيان و داستان جوامع و اقوام گذشته، آنچه مايه هدايت انسان و لازمه پند پذيري اوست ذكر مي‏شود، و از بسياري امور كم اهميت كه هيچ تاثيري در رشد و تعالي انسان ندارد، صرف نظر مي‏شود . علامه طباطبايي خود درباره اين اصل قرآني، كه برخاسته از حكمت لايزال الهي است، چنين مي‏فرمايد:

«روش كلام خداي تعالي در آنجا كه قصه‏ها را مي‏سرايد، بر اين است كه به گزيده‏ها و نكات برجسته و مهمي از آنها كه در ايفاي غرض مؤثر است، اكتفا مي‏كند . بر اين اساس به امور خرد داستان نمي‏پردازد و از اول تا آخر داستان را حكايت نمي‏كند; نيز اوضاع و احوالي را كه مقارن با حدوث حادثه بوده، ذكر نمي‏نمايد . جهتش هم خيلي روشن است; چون قرآن كريم، كتاب تاريخ و داستان سرايي نيست، بلكه كتاب هدايت است . اين نكته از واضح ترين نكاتي است كه شخص متدبر در داستان‏هاي آمده در كلام خدا درك مي‏كند . مانند آياتي كه داستان اصحاب كهف و رقيم را بيان مي‏كند . . . در اين داستان ذكر نشده است كه اسامي آنان چه بوده؟ و پسران چه كسي و از چه فاميلي بوده‏اند؟ چگونه تربيت و نشو و نمايافته بودند؟ چه مشاغلي براي خود اختيار كرده بودند؟ در جامعه چه موقعيتي داشتند؟ در چه روزي قيام نموده و از مردم كناره جستند؟ اسم آن پادشاهي كه ايشان از ترس او فرار كردند چه بود؟ اسم آن شهر چه بوده؟ مردم آن شهر از چه قومي بوده‏اند؟ اسم آن سگ كه همراهي ايشان اختيار كرده چه بوده است؟ آيا سگ شكاري بوده يا سگ گله؟ چه رنگي داشته است؟ در حالي كه روايات با كمال خردبيني، از آنها و نيز ساير اموري كه در غرض خداي تعالي يعني هدايت‏بشر هيچ مدخليتي ندارد، سخن گفته‏اند» [1].

همچنين در بحث مفصلي در اين زمينه مي‏فرمايد: «قرآن اصلا كتاب تاريخ نيست و منظورش از نقل داستان هاي خود، قصه‏سرايي مانند كتب تاريخ و بيان تاريخ و سرگذشت نيست; بلكه كلامي است الهي كه در قالب وحي ريخته شده و منظور آن هدايت‏خلق به سوي رضوان خدا و راههاي سلامت است . به همين جهت هيچ قصه‏اي را با تمام جزئيات آن نقل نكرده و از هر داستان تنها آن نكاتي را نقل مي‏كند كه مايه عبرت و تامل و دقت است‏يا حكمت و موعظه‏اي را مي‏آموزاند و يا سودي ديگر از اين قبيل دارد . همچنان كه در داستان طالوت و جالوت، اين معنا كاملا به چشم مي‏خورد . در آغاز مي‏فرمايد: «الم تر الي الملاء من بني اسرائيل‏» [بقره‏246] آنگاه بقيه جزئيات را رها كرده و مي‏فرمايد: «و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا . . .» [بقره 247]. باز بقيه مطالب را مسكوت گذاشته مي‏فرمايد: «و قال لهم نبيهم ان آية ملكه . . .» [بقره 248] ; آنگاه مي‏فرمايد: «فلما فصل طالوت . . . .» [بقره 249]، بعدا جزئيات مربوط به داود را رها نموده و مي‏فرمايد: «و لما برزوا لجالوت . . .» [بقره 250]. كاملا پيداست كه اگر مي‏خواست اين جمله‏ها را به يكديگر متصل كند، داستاني طولاني مي‏شد . اين نكته در تمامي داستانهايي كه در قرآن آمده، مشهود است و به يك يا دو داستان اختصاص ندارد، بلكه به طور كلي از هر داستان آن قسمت هاي برجسته‏اش را كه آموزنده حكمتي يا موعظه‏اي و يا سنت الهي جريان يافته در امتهاي گذشته است، نقل مي‏كند . همچنان كه اين معنا را در داستان حضرت يوسف عليهم السلام تذكر داده و مي‏فرمايد: «لقد كان في قصصهم عبرة لاولي الالباب‏» [يوسف 111]، [. . . از آنچه گفته آمد، به خوبي مي‏توان به ديدگاه مؤلف فقيد الميزان درباره قصه‏هاي قرآني پي برد . روش علامه در آيات قصص همان روش تفسير قرآن به قرآن است . كه در ساير آيات معمول كرده است . علامه در پاره‏اي موارد براي شرح و توضيح يك داستان قرآني به آيات ناظر بر آن داستان استناد مي‏نمايد و آيات متعدد و پراكنده مربوط به آن راگردآوري كرده، از مجموع آنها قصه كاملي را ارايه مي‏دهد [2]. به اعتقاد ايشان اصل قرآن كريم است، و تاريخ يا روايت اگر با آيات قرآن موافق بود، يا لااقل با نصوص قطعي قرآن مخالفتي نداشت، قابل اعتنا و استناد خواهد بود و در غير اين صورت هيچ گونه اعتبار و ارزشي نخواهد داشت [3].

2) قصص انبياء در الميزان

علامه طباطبايي با ديدگاه مذكور به بررسي و نقل داستانهاي مربوطبه سرگذشت پيامبران گذشته پرداخته‏اند و آنجا كه لازم بوده است، به نقد و رد پاره‏اي مطالب كتب عهدين يا روايات ضعيف برخي از كتابهاي حديثي اقدام كرده‏اند . اينك به شرح و بررسي اجمالي بخشي از مباحث مربوط به سرگذشت پيامبران در الميزان مي‏پردازيم:

1- 2) حضرت يوسف عليه السلام

در بحث روايتي درباره داستان حضرت يوسف عليه السلام ، ضمن نقل روايتي از تفسير «الدرالمنثور» سيوطي، به نقل از مجاهد و عكرمه مي‏نويسد:

«جواب روايت‏سيوطي اين است كه علاوه بر اين كه يوسف عليه السلام همان طور كه قبلا اثبات شد، پيامبري داراي مقام عصمت الهي بوده و عصمت او را از هر لغزش و گناهي حفظ مي‏كرد; به علاوه آن صفات بزرگي كه خداوند براي او ياد كرده و آن اخلاص و عبوديتي كه درباره‏اش اثبات كرده، جاي هيچ ترديدي باقي نمي‏گذارد كه او پاك دامن تر و بلندمرتبه تر از آن بوده كه امثال اين پليدي ها را به وي نسبت دهند; مگر غير از اين است كه خداوند درباره‏اش فرمود: «او از بندگان مخلص ما بود؟» و «خود را به من و بندگي من اختصاص داد و من هم او را علم و حكمت دادم وتاويل احاديثش آموختم‏» . نيز تصريح مي‏كند كه‏او بنده‏اي صبور وشكور و پرهيزكار بود; به خدا خيانت نمي‏كرد; ظالم و جاهل نبود; از نيكوكاران بود; به حدي كه خداوند او را به پدر و جدش ملحق كرد .

آيا چنين مقاماتي رفيع و درجاتي عالي جز براي انساني صاحب وجدان پاك و منزه در اركان ، صالح در اعمال، و مستقيم در احوال ميسر مي‏شود؟ يوسف در روايات كسي است كه به سوي معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم هم مي‏گيرد; آن هم معصيتي مثل زناي با زن شوهردار كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده مي‏شود . به كسي خيانت مي‏كند كه مدتها بالاترين خدمتها و احسان را به او و آبروي او كرده . . . . او نشانه‏هايي را يكي پس از ديگري از طرف خدا مي‏بيند; اما منصرف نمي‏شود و نداهايي را يكي پس از ديگري مي‏شنود; ولي باز حيا نمي‏كند و دست‏بر نمي‏دارد تا آنجا كه به سينه‏اش بزنند و اژدهايي كه بزرگ تر از آن تصور نشود ببيند و ناگزير پا به فرار بگذارد .

چنين كسي جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند; نه اين كه علاوه بر انسان شمردنش او را بر اريكه نبوت و سالت‏بنشانند و خداوند او را امين بر وحي خود نمايد و كليد دين خود را به دست او بسپارد، و علم و حكمت‏خود را به او اختصاص دهد و به امثال ابراهيم خليل ملحق سازد . از كساني كه چنين جعلياتي را مي‏پذيرند، هيچ بعيد نيست، كه به خاطر شماري روايات مجهول، جد يوسف عليه السلام، يعني حضرت ابراهيم عليه السلام و همسرش ساره را نيز متهم مي‏كنند . آري چنين كساني باكي ندارند از اينكه نبيره ابراهيم، يعني يوسف را درباره همسر عزيز مصر متهم سازند . . . اين روايات و نظايرش را حشويه (1) و جبريه كه ديني جز دروغ بستن به خدا و انبيايش ندارند، جعل نموده و يا دنبالش را گرفته‏اند» [4].

به اعتقاد ايشان پذيرش اين قبيل روايات كه به افسانه و خرافه شبيه‏تر است، عادت گروهي است كه در برابر هر حرفي كه اسم حديث و روايت داشته باشد، تسليم‏اند . اينها آن چنان نسبت‏به حديث ركون و خضوع دارند كه حتي اگر بر خلاف صريح عقل و قرآن هم باشد مي‏پذيرند و احترام مي‏گذارند . يهوديان وقتي اينها را ديدند، شماري كفريات مخالف عقل و دين را به صورت روايات، در دهان آنان انداخته و به كلي حق و حقيقت را از يادشان برده، اذهانشان را از معارف حقيقي منصرف نمودند» [6].

2- 2) حضرت سليمان عليه السلام

همان‏گونه كه پيش از اين اشاره شد، علامه درباره سرگذشت پيامبران و اقوام گذشته به دو اصل اساسي اعتقاد دارد و در عمل نيز بدان پاي بند بوده است:

نخست اينكه يگانه مرجع قابل اعتماد در اين زمينه‏ها قرآن است و تاريخ و روايات در صورت مخالفت نداشتن با قرآن قابل قبول خواهند بود . ديگر اينكه آيات متعدد و پراكنده مربوط به يك داستان را كنار هم قرار مي‏دهد و از مجموع آنها يك قصه قرآني مي‏پردازد .

يكي از آشكارترين مظاهر اين ديدگاه را مي‏توان در داستان حضرت سليمان عليه السلام مشاهده كرد . ايشان در تفسير آيات اواسط سوره نمل در بحثي تحت عنوان «گفتاري پيرامون داستان سليمان عليه السلام‏» به بررسي اين داستان در قرآن، عهد عتيق و روايات به طور جداگانه مي‏پردازد و در ذيل عنوان «آنچه در قرآن از داستان او آمده‏» چنين مي‏نويسد: «در قرآن كريم از سرگذشت آن جناب جز مقداري مختصر نيامده است . اما دقت در همان مختصر، آدمي را به همه داستانهاي او و مظاهر خصيت‏شريفش راهنمايي مي‏كند» [7].

آنگاه آيات مربوط را ذيل هشت عنوان گردآوري كرده، مي‏نويسد: «و ما شرحي را مربوط به يك يك اين هشت قسمت در ذيل آيات آورده‏ايم‏» [8]. سرانجام پس از بررسي اين موضوع در عهدين و روايات به عنوان جمع‏بندي نهايي اين گونه به اظهار نظر مي‏پردازد: «اخباري كه در قصص آن جناب و مخصوصا در داستان هد هد و دنباله آن آمده، بيشترش مطالب عجيب و غريبي است كه حتي نظاير آن در اساطير و افسانه‏هاي خرافي كم‏تر ديده مي‏شود . مطالبي كه عقل سليم نمي‏تواند آن را بپذيرد و بلكه تاريخ قطعي هم آنها را تكذيب مي‏كند و بيشتر آنها مبالغه‏هايي است كه از امثال كعب و وهب (يهودي الاصل) نقل شده است و اين قصه‏پردازان مبالعه را به جايي رسانده‏اند كه گفته‏اند: سليمان پادشاه همه موجودات زمين شد و هفتصد سال سلطنت كرد و تمامي موجودات زنده روي زمين از انس و جن ، و وحشي و طير لشكريانش بودند و او در پاي تخت‏خود سيصد هزار كرسي نصب مي‏كرد كه روي هر كرسي يك پيغمبر مي‏نشست; بلكه هزاران پيمبر و صدها هزار نفر ازامراي انس و جن روي آنها مي‏نشستند و مي‏رفتند و مادر ملكه سبا از جن بوده و لذا پاهاي ملكه مانند پاي خران، سم‏دار بوده و به همين‏جهت‏با جامه بلند خود آن را از مردم مي‏پوشاند، تا روزي كه دامن بالا زد تا وارد صرح شود، اين رازش فاش گرديد . در بيان شوكت اين ملكه مبالغه را به حدي رسانده‏اند كه گفته‏اند: در قلمرو كشور او چهارصد پادشاه سلطنت داشتند و هر پادشاهي را چهارصد هزار نظامي‏بوده و وي سيصد وزير داشته است كه مملكتش را اداره مي‏كردند و دوازده هزار سرلشكر داشته كه هر سرلشكري دوازده هزار سرباز داشته است و همچنين از اين قبيل اخبار عجيب و غيرقابل قبولي كه در توجيه آن هيچ راهي نداريم مگر آنكه بگوييم از اخبار اسرائيليات است و بگذريم و اگر كسي بخواهد به آنها دست‏يابد، بايد به كتب جامع حديث چون «الدرالمنثور» و عرائس و بحار و نيز به تفاسير مطول مراجعه نمايد [9].

همچنين در بحث روايتي كه ذيل آيات سي تا چهل سوره ص آورده است، پس از نقل چند روايت درباره حضرت سليمان - كه از فرط زشتي، قلم را ياراي نقل آن نيست - چنين اظهار نظر مي‏فرمايد: «در داستان حضرت سليمان عليه السلام [در روايات ابن عباس به نقل از كعب الاحبار] اموري روايت كرده‏اند كه هر خردمندي بايد ساحت انبيا را از آن امور منزه بداند و حتي از نقل آنها درباره انبيا شرم كند . . . اين همه مطالب بي‏پايه را خائنان و جاعلان در روايات داخل كرده و نبايد به آنها اعتنا كرد و اگر خواننده علاقه‏مند به ديدن آن روايت است، همه‏اش در تفسير «الدرالمنثور» سيوطي نقل شده، بدانجا مراجعه نمايد «[10].

3- 2) حضرت يونس عليه السلام

علامه به جد به اين حقيقت اعتقاد دارد كه داستان‏هاي قرآن تماما براي هدايت مردم و پندپذيري ايشان است . از اين رو در نقل سرگذشت پيامبران و اقوام پيشين آن مقداري كه در راه رسيدن به اين هدف و غرض نقش داشته است‏بيان گرديده و از ذكر بسياري از جزئيات خودداري شده است . تقريبا در داستان تمامي پيامبران كه در الميزان مورد بحث قرار گرفته است، در آغاز، عباراتي شبيه آنچه در پي مي‏آيد به چشم مي‏خورد: «قرآن كريم در سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتي را متعرض نشده است‏» [11].

در داستان حضرت يونس هم پس از بيان اين حقيقت، به گردآوري و دسته‏بندي مجموع آياتي كه درباره آن حضرت نازل شده، مي‏پردازد و سپس چنين نتيجه‏گيري مي‏كند: «خلاصه آنچه از مجموع آيات قرآني استفاده مي‏شود، با كمك قراين موجود در اطراف اين داستان اين است كه يونس عليه السلام يكي از پيامبران بود كه خدا وي را به سوي مردمي كه جمعيت‏بسياري بوده‏اند، گسيل داشت . آمارشان از صدهزار نفر تجاوز مي‏كرد . آن قوم دعوت وي را اجابت نكردند و به غير از تكذيب، عكس‏العملي نشان ندادند . تا آن كه عذابي كه يونس عليه السلام با آن تهديدشان مي‏كرد، فرا رسيد و يونس عليه السلام خودش از ميان قوم بيرون رفت . همين كه عذاب را با چشم خود ديدند، همگي به خدا ايمان آورده و توبه كردند . خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مي‏ساخت، از ايشان برداشت . اما يونس عليه السلام وقتي خبردار شد كه آن عذابي كه خبر داده بود از ايشان برداشته شده، گويا متوجه نشده بود كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده‏اند، لذا ديگر به سوي ايشان برنگشت و از آنان خشمگين و ناراحت‏بود . همچنان پيش رفت . در نتيجه ظاهر حالش بسان كسي بود كه از خدا فرار مي‏كند و به عنوان قهر كردن از اينكه چرا خدا او را نزد اين مردم خوار كرد، دور مي‏شود و نيز در حالي مي‏رفت كه گمان مي‏كرد دست ما به او نمي‏رسد . سوار كشتي پر از جمعيت‏شد و رفت . در بين راه نهنگي بر سر راه كشتي آمد . چاره‏اي نديدند جز اينكه‏يك نفر را نزد آن بيندازند تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتي به كناري رود . به اين منظور قرعه انداختند و قرعه به نام يونس در آمد . او را به دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و كشتي نجات يافت . آنگاه خداي سبحان او را در شكم ماهي چند شبانه روز زنده نگه‏داشت و حفظ كرد .



يونس عليه السلام فهميد كه اين يك بلا و آزمايشي است كه خدا وي را بدان مبتلا كرد و اين مؤاخذه‏اي است از خدا در برابر رفتاري كه او با قوم خود كرد . لذا از همان تاريكي شكم ماهي فريادش بلند شد به اينكه: «لا اله الا انت‏سبحانك اني كنت من الظالمين‏» [انبياء 87]. (2) خداي سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاي آب [بياورد] و كنار دريا بيفكند . نهنگ چنين كرد . يونس وقتي به زمين افتاد مريض بود . خداي تعالي بوته كدويي بالاي سرش رويانيد تا بر او سايه بيفكند . همين كه حالش جا آمد و مثل اولش شد، خدا او را به سوي قومش فرستاد و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به وي ايمان آوردند . در نتيجه با اينكه اجلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان داد . رواياتي كه از طرق امامان اهل بيت عليهم السلام در تفسير اين آيات وارد شده، با اينكه بسيار زياد است و نيز بعضي از رواياتي كه از طرف اهل سنت آمده، هر دو در اين قسمت مشترك‏اند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مي‏شود، چيزي ندارند . البته با مختصر اختلافي كه در بعضي از خصوصيات دارند . ما هم به همين جهت از نقل آنها صرف نظر كرديم و هم به اين دليل كه تك تك آن احاديث، خبر واحدند و خبر واحد تنها در احكام حجت است; نه در مثل مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است . علاوه بر اين، موضع آن روايات طوري است كه اگر به آنها مراجعه شود، ملاحظه خواهد شد كه نميتوان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآني تصحيح كرد . مطالبي دارد كه قابل تصحيح نيست‏» [12].

آنگاه علامه به نقل مفصل داستان حضرت يونس عليه السلام از ديدگاه اهل كتاب مي‏پردازد و به نقد و بررسي آن در پرتو آيات قرآني اقدام مي‏كند و در پايان، در بحث روايتي، به نقل برخي روايات در اين زمينه و بررسي آن مي‏پردازد كه به منظور پرهيز از تطويل بحث، از نقل آن خود داري مي‏نماييم [13].

4- 2) حضرت الياس عليه السلام

به اعتقاد علامه، تنها در دو سوره انعام و صافات درباره حضرت الياس سخن گفته شده است . از مجموع آيات چنين نتيجه گرفته مي‏شود كه «آن جناب مردمي را كه بتي به نام «بعل‏» مي‏پرستيدند، به سوي پرستش خداي سبحان دعوت مي‏كرد . عده‏اي از آن مردم به وي ايمان آوردند، و ايمان خود را [از هر شائبه شرك] خالص كردند و بقيه كه اكثريت قوم بودند، او را تكذيب نمودند و آن اكثريت‏براي عذاب احضار خواهند شد و در سوره انعام در آيه 85 آن جناب را همان گونه مدح كرده كه عموم انبياء عليهم السلام را مدح كرده است، و در سوره مورد بحث (صافات) علاوه بر آن، او را از مؤمنين و محسنين خوانده و به او سلام فرستاده است‏» [14].

آنگاه به بحث روايي درباره آن حضرت پرداخته چنين اظهار مي‏دارد: «احاديثي كه درباره آن جناب در دست است، مانند رواياتي كه درباره داستانهاي ساير انبياء نقل شده، بسيار مختلف و نامناسب است . نظير حديثي كه ابن مسعود روايت كرده است كه: الياس همان ادريس است . يا آن روايت ديگر كه ابن عباس از رسول خدا صلي الله عليه و آله آورده كه فرمود: الياس همان خضر است . يا روايتي كه از وهب و كعب الاحبار و غير آن دو رسيده كه گفته‏اند: الياس هنوز زنده است و تا نفحه اول صور زنده خواهد بود و نيز از وهب نقل شده كه گفت: الياس از خدا خواست كه او را از شر قومش نجات دهد و خداي تعالي جنبنده‏اي به شكل اسب و به رنگ آتش فرستاد . الياس روي آن پريد و آن اسب او را برد . پس خداي تعالي پر و بال، و نورانيتي به او داد و لذت خوردن و نوشيدن را هم از او گرفت; در نتيجه مانند ملائكه شد و در شمار آنان درآمد . باز از كعب الاحبار رسيده كه گفت: . . . و احاديثي ديگر از اين قبيل كه سيوطي آنها را در تفسير «الدرالمنثور» در ذيل آيات اين داستان آورده است . در بعضي از احاديث‏شيعه آمده كه امام‏فرمود: او زنده و جاودان است . وليكن اين روايات، هم ضعيف هستند و هم با ظاهر آيات اين قصه نمي‏سازند» [15].

5- 2) حضرت ايوب عليه السلام

علامه در تفسير آيات 41 تا 48 سوره ص در بحث «گفتاري در سرگذشت ايوب عليه السلام در چند فصل‏» درباره آن حضرت سخن گفته و در ذيل عنوان «داستان ايوب از نظر قرآن‏» چنين‏مي‏فرمايد:

«در قرآن كريم از داستان آن جناب تنها آمده است كه خداي تعالي او را به بيماري جسمي و به داغ فرزندان مبتلا نمود و سپس هم او را عافيتش داد و هم مثل فرزندانش را به وي برگردانيد و اين كار را به مقتضاي رحمت‏خود انجام داد; به اين منظور كه سرگذشت او مايه تذكر بندگان باشد [سوره انبياء، آيه 83 و 84 و سوره ص، آيه 41 و 44]. خداي تعالي ايوب عليه السلام را در زمره انبياء و از ذريه ابراهيم شمرده و او را به عالي ترين مرتبه ثنا گفته است و در سوره ص او را صابر، بهترين عبد و اواب خوانده است‏» [16].

پس از اين بحث قرآني مختصري به بررسي داستان حضرت ايوب عليه السلام از منظر روايات مي‏پردازد و پس از نقل و بررسي چند روايت چنين نتيجه‏گيري مي‏كند: «ابن عباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده و از وهب هم روايت‏شده كه همسر ايوب دختر ميشا فرزند يوسف بوده است و اين روايت ابتلاي ايوب را به نحوي بيان كرده است كه مايه نفرت طبع هركسي است و البته روايات ديگري هم مؤيد اين روايات هست; ولي از سوي ديگر از ائمه اهل بيت عليهم السلام رواياتي رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار مي‏كند» [17].

در نهايت چنين نتيجه مي‏گيرد كه به دليل مخالفت اين روايات با قرآن و روايات قطعي ديگر، نبايد بدانها اعتنا كرد و ساحت قدس پيامبران الهي را بايد از اموري كه باعث تنفر مردم و انزجار آنان مي‏گردد، پاك نمود [18].

6- 2) حضرت خضر عليه السلام

علامه طباطبائي در مورد حضرت خضر مي‏نويسيد: «در قرآن كريم درباره خضر غير از همين داستان رفتن موسي به مجمع البحرين چيزي نيامده و از جوامع اوصافش چيزي ذكر نشده مگر همين كه فرموده است: «فوجدا عبدا من عباد نا آتيناه رحمة من عندنا و علمنامن لدنا علما» [كهف، 65]. (3) از آنچه از روايات نبوي يا روايات ائمه اهل بيت عليهم السلام در داستان خضر رسيده است، چنين برمي‏آيد كه آن جناب پيغمبري بوده كه خدا به سوي قومش فرستاده بود و او مردم خود رابه سوي توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاي او دعوت مي‏كرده و معجزه‏اش اين بوده كه روي هيچ چوب خشكي نمي‏نشست، مگر آنكه سبز مي‏شد و بر هيچ زمين بي علفي نمي‏نشست، مگر آنكه سبز و خرم‏مي‏گشت و اگر او را خضر ناميدند به همين جهت‏بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصري در حركاتش در عربي به معناي سبزي است‏» [19].

به اعتقاد ايشان حضرت خضر به طور قطع از پيامبران الهي است و ضمن رد اخباري كه آن حضرت را يكي از دانشمندان معروف مي‏خواند، مي‏فرمايد: «آيات نازله در داستان خضر و موسي عليهما السلام آشكار مي‏سازد كه وي پيامبر بوده است و چطور مي‏توان او را پيامبر ندانست . در حالي كه در آن آيات آمده كه بر او حكم نازل شده است‏» [20]. نيز در بعضي از روايات آمده است كه خضر يكي از انبياي معاصر موسي بوده است و در بعضي از روايات ديگر آمده است كه خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده است . بر اين مقدار از مطالب در باره خضر خرده‏ي نيست و قابل قبول است; زيرا عقل و يا دليل نقل قطعي برخلافش نيست‏» [21].

به اعتقاد ايشان گروهي درباره آن حضرت افسانه و خرافاتي نقل كرده‏اند كه هرگز قبول نيست و درباره شخصيت او در ميان مردم مطالب طولاني در تفاسير آمده و حكاياتي درباره اشخاصي كه او را ديده‏اند، نقل شده است . اين روايات برخي از اساطير قبل از اسلام و مطالب جعلي و دروغي را در بردارد [22].

در جايي ديگر مي‏نويسد: «قصه‏ها و حكايات و همچنين روايات درباره حضرت خضر بسيار است وليكن هيچ خردمندي به آن اعتماد نمي‏كند . مانند اينكه در روايت «الدرالمنثور» از خصيف آمده است كه چهار نفر از انبياء تا كنون زنده‏اند . دو نفر از آنها يعني عيسي و ادريس در آسمان‏انند و دو نفر ديگر يعني خضر و الياس در زمين‏اند . خضر در دريا و الياس در خشكي است . . . و رواياتي ديگر از اين قبيل كه مشتمل بر داستانهاي كمياب است‏» [23].

از آنچه تا كنون درباره داستان پيامبران در الميزان به اجمال اشاره گرديد، تنها بخشي از ديدگاه مفسر نوآور و قرآن‏پژوه برجسته و ممتاز معاصر، علامه طباطبايي در اين زمينه است . بي‏ترديد بررسي همه جانبه اين موضوع و ذكر داستان همه پيامبراني كه در الميزان درباره آنها بحث و بررسي شده است، در اين مقال نمي‏گنجد .

اينك به اختصار اسرائيليات كه به اعتقاد علامه در بسياري از معارف دين و از جمله در داستان پيامبران بسيار به چشم مي‏خورد، مي‏پردازيم .

3) اسرائيليات از نگاه الميزان

اسرائيليات در اصل به رواياتي اطلاق مي‏شود كه از منابع يهود نقل شده باشد; ولي دانشمندان در معناي اين واژه توسعه داده و آن را به رواياتي نيز كه از مآخذ مسيحي نقل شده باشد، اطلاق كرده‏اند و از باب تغليب مسيحيات را نيز شامل دانسته‏اند .

اين روايات به دانشمندان يهود و نصاري كه مسلمان شده بودند نظير كعب‏الاحبار، وهب‏بن‏منبه، تميم‏داري و عبدالله‏بن‏سلام برمي‏گردد كه با تقرب به دربار خلفا توانستند انديشه‏هاي خرافي خويش را در بين مسلمانان انتشار دهند و برخي صحابه خوش نام مانند ابن عباس هم در شرح و توضيح داستانهاي قرآن، به اين اشخاص مراجعه مي‏كردند و آنها كه فرصت را بسيار مغتنم مي‏ديدند، انديشه‏هاي خرافي خويش را كه برگرفته از تورات و انجيل تحريف شده بود، به عنوان حقايق الهي به جامعه القاء مي‏كردند .

علامه طباطبايي كه از معدود عالمان قرآن شناس و حديث پژوهي است كه با اين پديده شوم به شدت مقابله كرده است، بر اين باور است كه نفوذ اسرائيليات تا بدان پايه است كه كمتر مفسري را مي‏توان نشان داد كه در دام اين تلبيس شيطاني گرفتار نشده باشد و دليل آن را هم مي‏توان اين گونه بيان داشت كه علاوه بر زيركي شيطنت آميز جاعلان حديث و هوشمندي آنها در جعل و نقل اسرائيليات ، خوش باوري و ساده انديشي گروهي از مفسران و محدثان نيز در رواج و شيوع آن بي‏تاثير نبوده است . زيرا آنها به دليل جامد فكري و سطحي نگري هر گونه حديثي را نقل كردند و بي چون و چرا پذيرفتند، بدون توجه به اين كه آن با صريح عقل و آيات محكم قرآني مخالف است‏يانيست‏» [24].

به اعتقاد ايشان اخباري كه به دست‏يهود در ميان اخبار ما جاي داده شد، چنان ماهرانه است كه از اخبار واقعي مسلمانان تمييز داده نمي‏شود» [25]. البته در موردي هم «هيچ نقاد با بصيرتي شك نمي‏كند در اين كه اين روايات از اسرائيلياتي است كه دست جاعلان حديث ، آن را در ميانه روايات ما وارد كرده است . براي اينكه با هيچ يك از موازين علمي و اصول مسلم دين سازگاري ندارد» [26].

در پايان اين بحث‏به نقل دو نمونه از نقادي اسرائيليات در الميزان كه با موضوع مقال هم چندان بيگانه نيست، پرداخته مي شود:

1- 3) عصاي موسي عليه السلام

درباره حضرت موسي عليه السلام از جمله درباره عصاي آن حضرت به تفصيل در الميزان سخن گفته شده است . زيرا در روايات درباره اين عصا مطالب فراواني نقل شده است كه به اعتقاد ايشان به هيچ وجه نمي تواند صحيح باشد . از آن جمله مي نويسد: «در روايات عامه و خاصه آمده است كه عصاي حضرت موسي عليه السلام از درخت آس بهشتي بود . اين عصا در اختيار حضرت آدم قرار داشت و از او به شعيب و از شعيب به موسي رسيد . از خصوصيات اين عصا آن بود كه در شب مي درخشيد و آن حضرت از آن در شب به عنوان چراغ استفاده مي‏كرد و روزها هر جا كه محتاج به غذا مي‏شد، آن را به زمين مي‏كوبيد كه بلافاصله روزي‏اش از دل زمين بيرون مي آمد و هر وقت كه موسي با آن سخن مي‏گفت‏به زبان آمده، با او گفتگو مي‏كرد» .

البته بايد توجه داشت كه تا اين جاي روايت اگر از صحت‏سند بر خوردار باشد، محذور عقلي ندارد و قابل پذيرش خواهد بود . اما محل ايراد ادامه روايت است كه علامه درباره چنين آورده است: «وقتي اژدها مي‏شد، فاصله بين دو طرف فك آن دوازده ذراع و به روايتي چهل ذراع و به روايت ديگر هشتاد ذراع بود و وقتي روي دم خود مي نشست‏بلندي‏اش تا يك مايل مي‏شد و در بعضي [روايات] ديگر آمده است كه وقتي دهن باز مي‏كرد، يك لب خود را به زمين و لب ديگرش را بر بام قصر فرعون مي‏گذاشت و در بعضي روايات آمده است كه وقتي بارگاه فرعون را بين دندانهايش جا داد، بر مردم حمله برد . مردم براي فرار از آن چنان ازدحامي كردند كه 25 هزار نفر زير دست و پا تلف شدند . جثه‏اش آن قدر بزرگ بود كه يك شهر را پر مي‏كرد و در روايتي آمده است كه فرعون از ديدن آن چنان وحشت كرد كه جامه خود را آلوده ساخت و در بعضي از آن روايات آمده است كه ازآن به بعد تا وقتي كه زنده بود به مرض اسهال دچار بود و . . .» [27].

علامه پس از نقل مفصل اين روايات به نقد حكيمانه آن پرداخته، ضعف و سستي بسياري از اين اوصاف عجيب و شگفت را روشن مي‏سازد [28].

2- 3) هاروت و ماروت

در تفسير آيه 102 سوره بقره پس از بحث مفصل و ژرف پيرامون دو فرشته الهي كه قرآن آن دو را به نامهاي هاروت و ماروت معرفي كرده، پس از نقل احاديثي از تفسير «الدرالمنثور» سيوطي، كه مدعي صحت‏سند آن روايات است، مي‏فرمايد: «بي‏ترديد اين يك داستان خرافي است كه براي فرشتگان خدا ساخته‏اند; در حالي كه قرآن به پاكي و طهارت آنها از شرك و معصيت تصريح كرده است . آن هم چنين شرك و معصيت‏شنيع،
يعني بت‏پرستي و قتل و زنا و شرب خمر كه در طي اين روايات به آنها نسبت داده شده است . علاوه بر اين، آيا مضحك نيست، ستاره زهره را زن بدكار و مسخ شده‏اي بپنداريم؟ ! با اين كه مي‏دانيم از نظر آفرينش و خلقت پاك است و خداوند هم به آن قسم ياد كرده است و فرموده: «الجوار الكنس (4) » [تكوير16] كه گفته‏اند: منظور ستارگان مريخ و مشتري و زهره و زحل و عطاردند . خلاصه اين داستان و داستاني كه در روايت قبل ذكر شده، مطابق افسانه‏هايي است كه يهود درباره هاروت و ماروت مي‏گويند، بي‏شباهت‏به خرافات يونانيان قديم درباره ستارگان و نجوم نيست . از اينجا براي جويندگان دقيق روشن مي‏شود كه اين گونه احاديث كه در آن لغزشهايي به پيغمبران خدا نسبت داده شده، به بافته‏هاي يهود (اسرائيليات) آميخته است و اين خود مي‏رساند كه آنها در صدر اسلام نفوذ مرموز و عميقي در ميان محدثان داشته‏اند و انواع مطالبي را كه مي‏خواسته‏اند، در احاديث آنان داخل كرده‏اند [29].

به اعتقاد علامه طباطبايي اگرچه اسرائيليات در بخشهاي وسيعي از معارف راه پيدا كرده است; ولي يكي از مهمترين قلمروهاي آن داستان پيامبران و سرگذشت امتها و اقوام پيشين است [30] و بيشتر اين روايات اسرائيلي به كعب الاحبار يهودي الاصل برمي‏گردد كه به هيچ وجه نبايد به آنها اعتنا كرد [31].

منابع

1- طباطبايي، سيد محمدحسين، چاپ بنياد علامه طباطبايي، چ 2، 1364 ش . الميزان، 13/493

2- علي الاوسي، روش علامه طباطبايي در تفسير الميزان، ترجمه سيد حسين مير جليلي، سازمان تبليغات اسلامي، چ اول، 1370ص 197 .

3- همان، ص 241- 240

4- طباطبايي، پيشين

5- همان 8/470 .

6- همان، 11/209

7- همان، 15/570

8- همان 15/1/51

9- همان، 15/574- 573

10- همان، 17/327

11- همان، 17/251

12- همان، 17/263- 262

13- همان، 17/268- 263

14- همان، 17/249

15- همان، 17/252- 251

16- همان، 17/324- 323

17- همان، 17/327

18- همان، 17/328- 327

19- همان، 13/597

20- همان، 13/598

21- همان، 13/574

22- همان، 13/574

23- همان، 13/600/599

24- پژوهش‏هاي قرآني، ش 2، ص 163، نيز بنگريد: علي‏الاوسي، پيشين، ص 241 .

25- طباطبايي، پيشين، 12/165

26- همان، 14/103

27- همان، 8/310- 309

28- همان، 8/312

29- همان، 1/324

30- همان، 12/155

31- همان، 17/325

32- همان، 8/470

1) حشويه برخي از محدثين هستند كه حجيت عقل ضروري را در قبال روايات باطل نموده و به هر روايت واحدي هر چند مخالف با برهان عقل باشد تمسك مي‏جويند و با چنين رواياتي حتي معارف يقيني را اثبات مي‏كنند . !» [5].

2) جز تو خدايي نيست . تو را منزه مي‏شمارم . به راستي من از ستمكاران بودم .

3) بنده‏اي از بندگان ما را يافتند كه به او از نزد خود رحمت داده‏ايم و دانش آموخته‏ايم .

4) قسم به ستارگاني كه حركت مي‏كنند و پنهان مي‏شوند .

/ 1