گلخوشه ي آتش
برآور نغمه اي مطرب بخوان شعري بزن
چنگي
غم ما را ببر از دل به آوازي به
آهنگي
بگو افسانه يي شيرين ز ليلايي ز مجنوني
که در مردم نمي بينم به جز
افسانه ي جنگي
ز بيم آتش دشمن شب خاموش ما
بنگر
که ديگر در دل باغي نمي خواند
شباهنگي
گزند اژدهاي بالدار آتشين دم
بين
که سوزاند به شبها مردم ما را
به نيرنگي
بدان ويرانگر تازي بگو
بس کن دغلبازي
که با اين فتنه ها سنگي نماند بر سر
سنگي
بود گلخوشه ي آتش بههر شب بر سر مردم
بلا ها مي رسد ما را ز هر سويي به هر
رنگي
چه ماند بهر ما زين فتنه دردي
از پس دردي
چه مي بخشد به تو اين خدعه ننگي از
پي ننگي
چه مي نالي از اين تازي که در گرگان
نمي بيني
نه تقوايي نه انصافي نه
ايماني نه فرهنگي
در اين غوغاي تنهايي ز دشمن شد
نصيب ما
شب سختي غم تلخي گل اشکي دل
تنگي