شيطان و آدم
بگو به خواجه
که از شهر
عافيت دوري
گرسنه چشم جهاني اگر چه گنجوري
تو را به جز لب ناني ز
گنج بهره نبود
بدين معامله مالک نيي که مزدوري
فغان که گنج سليماني ات رود بر باد
به خاک تيره سرانجام طعمهي موري
کمند خويش فرا چين اگر چه
بهرامي
فريب صيد مخور زانکه دانه ي گوري
چه لحظه هاي سرور آفرين که از تو گذشت
چو راه باغ نداني به لانه مسروري
سخن درست بگويم چو کرم ابريشم
درون پيله به جان کندني و معذوري
درون جان تو شيطان نشسته آدم
کو
چرا ز سجده گريزي مگر که مغروري
شرار عشق نداري چو شمع خاموشي
نه در نهاد تو سزي نه در دلت
نوري
رخ از وصال مگردان که يار نزديکست
به جهد چاره ي خودکن که از
خدا دوري