درنگي بر «زمستان» اميد
دكتر غلامحسين يوسفي سوينبرن (R.Ch Swinburne)، شاعر معروف انگليسي (1837-1909)، شعري دارد با عنوان «باغ پروسرپاين»(1) كه اثري معروف است و درباره آن بحثها شده است، از آن جمله است نقد ت. اس. اليوت (T. S. Eliot) و اليور التن (Oliver Elton). پروسرپاين(2) در اساطير رومي نام دختر زئوس (ژوپيتر) و دمتر (سيريز) ربة النوع كشاورزي است كه هادس (پلوتو) رب النوع حاكم بردنياي زير زمين، او را مي ربايد و با خود به زير زمين مي برد و همسر خود مي گرداند؛ اما دمتر دختر را باز مي گرداند و سرانجام توافق مي كنند كه فصل بهار و تابستان دختر بر روي زمين و پاييز و زمستان را در زير زمين به سر برد كه كنايه اي است از هنگام شكوفايي و باروري زمين و دوره بي حاصلي آن. در اين شعر، اشاراتي به اين اسطوره وجود دارد كه نموداري از اوضاع عصر شاعر و ناخرسندي او از پژمردن شور و شاديها براثر نيرو گرفتن پيرايشگران (پيوريتنها) تواند بود. در بند دوم آن چنين مي خوانيم: «من از اشكها و خنده ها خسته شده ام، و از مردمي كه مي خندند و مي گريند؛ و از آنچه ممكن است از اين پس پيش آيد از براي مردمي كه مي كارند و مي دروند. من از روزها و سا عتها ملولم، از غنچه هاي پرپر شده گلهاي نازا، از آرزوها و احلام و قدرتمنديها و از هر چيز به جز خواب.» اليور التن در اين شعر رنگي از «مردم و خاموش شدن» مي بيند و صفاتي كه سوينبرن به كار برده نيز نموداري از اين حالت تواند بود: «بادهاي ساكن»، «امواج بي رمق»، «غنچه هاي پرپرشده»، «گلهاي نازا»، «مزارع بي حاصل»، «سالهاي سپري شده»، «چيزهاي مصيبت بار»، «احلام مرده ايام از ياد رفته»، «غنچه هاي ناشكفته سرمازده از برف»، «عشقهاي كهن»، «بالهاي خسته» و «خوابي جاودانه در شبي جاوداني». مرگ نيز به صورت «زني رنگ پريده... با تاجي از برگهاي بي حركت، ايستاده است، او همه چيزهاي فناپذير را گرد ميآورد/ با دستهاي سرد و فناناپذير/... او در انتظار هر كس و همه كس است.» شعر سوينبرن نمونه اي است كه چگونه شاعر توانا احوال خود و عصر خويش را از خلال اسطوره اي كهن و تصاويري گويا نقش كرده است. به نظر بنده، شعر «زمستان» مهدي اخوان ثالث (م. اميد) نيز از لحاظي ديگر چنين كيفيتي دارد و اثري است شايان توجه و تحسين. در زبان فارسي، بسياري از پيشينيان و معاصران از زمستان و جلوه هاي آن به صور گوناگون به اقتضاي مقام سخن گفته اند.(3) برخي از اين آثار، وصفي است بسيار كوتاه از منظره زمستان و برف، و گاه به شرح سخن مي رود از سرما و افسردگي و سرسپيدي باغ و بوستان و پرواز زاغان، تغزلي زمستانه و مناسب و احياناً گريز به مدح. بديهي است در اين ميان توصيف برف به عنوان مظهر بارز زمستان جايي خاص دارد.(4) يونانيان قديم، كه چهار فصل را به شكل چهار زن نمايش مي دادند، زمستان را زني تصوير مي كردند سربرهنه، در كنار درختاني بي برگ؛ و آنگاه كه چهار جانور را براي نشان دادن فصلها برمي گزيدند، زمستان به صورت يك سمندر نقش مي شد. در هر حال، در برابر اين همه اشعار فارسي- كه بسياري از آنها خوب و زيباست- آنچه «م. اميد» سروده، با همه آنها تفاوت بارز دارد، چه از نظر مايه و مضمون و چه از نظر صورت و طرز بيان. به عبارت ديگر، وي از اين موضوع معروف و مأنوس تابلويي تازه نقش كرده و اثري بديع و بي سابقه پرداخته است كه اينك به تماشاي آن مي پردازيم. اين شعر- كه تاريخ سرودن آن دي ماه 1334 است- ظاهراً نمودار برخورد شاعرست با فضاي كشور پس از 28 مرداد 1332 و آنچه او را مي آزرده است: محيط تنگ و بسته و خاموش، نبودن آزادي قلم و بيان، نابودي آرمانها، تجربه هاي تلخ، پراكندگي ياران و همفكران، بي وفاييها و پيمان شكنيها و سرانجام كوشش هركس براي گليم خويش از موج به در بردن و ديگران را به دست حوادث سپردن. در اين سردي و پژمردگي و تاريكي است كه شاعر، زمستانِ انديشه و پويندگي را احساس مي كند. در اين ميان غم تنهايي و بيگانگي شايد بيش از هر چيز در جان او چنگ انداخته است كه وصف زمستان را چنين آغاز مي نمايد: «سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت/ سرها در گريبان است./ كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را./ نگه جز پيش پا را ديد نتواند/ كه ره تاريك و لغزان است/ وگر دستِ محبت سوي كس يازي/ به اكراه آورد دست از بغل بيرون/ كه سرما سخت سوزان است.» گذرندگان «نمي خواهند» سلامش را پاسخ دهند؛ هركس در خود فرو رفته و به راه خويش مي رود و «ياراي» آن ندارد كه سر بركُند و اظهار آشنايي نمايد. در اين راه تاريك و لغزان، بيشتر از پيش پاي خويش را نيز نمي توان ديد: ديدي محدود و راهي بسته و آينده اي مجهول. سردي كشنده تهديد و مرگ، چنان همه را بيم زده كرده كه پاسخ به محبت آشنايان را نيز با اكراه برگزار مي كنند. آنچه از هوا، ظاهر خانه ها، حالت عابران، درختها، زمين، آسمان، ماه و خورشيد با ايجاز تمام گفته شده، نمايشي است محسوس و گويا از اين فصل سرد؛ اما در عين حال در پس هر جزء از آن گوشه اي از اجتماع ترسيم شده كه چون همه در كنار يكديگر قرار گيرد، تابلويي تمام به دست مي دهد از زمستاني- به تعبير جيمز تامسن(5) «عبوس و غمگين»- كه شاعر در جان خويش و در دل جامعه احساس مي كند: «سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت/ هوا دلگير/ درها بسته/ سرها در گريبان/ دستها پنهان/ نفسها ابر/ دلها خسته و غمگين/ درختان اسكلتهاي بلورآجين/ زمين دلمرده/ سقف آسمان كوتاه/ غبارآلوده مهر و ماه/ زمستان است.» زمستاني كه «م.اميد» در اين تابلو زنده و پايدار نقش كرده، زمستانِ اميدست، تصويري است شاعرانه از پديده و تجربه اي اجتماعي. ساختمان اثر در عين تازگي، يكپارچه، هماهنگ و به هم پيوسته است. در اين اثر هنري از يك سو لطف قريحه و قوه ابداع شاعر بارز است و از ديگر سو چيرگي وي بر زبان فارسي كه حاصل تتبع و تامل اوست در آثار بزرگان ادب. اين شعر هم از وزن برخوردار است و هم از قافيه، منتها تركيب اين عناصر در مصراعهاي كوتاه و بلند- كه به اقتضاي جريان طبيعي سخن، از طبع شاعر تراويده- به صورتي تازه و دلكش است. به اين معني كه شاعر توانسته است در اين سمفوني حاصل از نغمه ي حروف و حسن تركيب كلمات، مصراع بندي، وقفها، سكوتها، تكيه بر برخي اجزاي كلام و به جا نشاندن قافيه ها، در هر مورد، به تناسب مقام، آهنگي مناسب به سخن ببخشد. ذوق او از آرايشهاي لفظي و معنوي كلمات نيز بهره برده است؛ از اين قبيل است: «پير پيرهن چركين»، «سرما سخت سوزان است»، «بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم» و امثال آن. هوراس- شاعر و سخن سنج نامور رومي- مي گفت: «زبان مانند درختان بيشه اي است كه مجموعه اي از برگهاي كهنه و تازه دارد.» زبان شعري اميد مصداق اين سخن است. به علاوه وي توانسته است در كنار واژه هايي فصيح و ديرينه، از قبيل: «يارستن، يازيدن، حريف (هم پياله)، وام گزاردن، بي گه، چراغ افروختن»، كلماتي از زبان گفتار امروز را بياورد، مانند: «دَمَت گرم، تيپا خورده، ناجور، حساب را كنار جام نهادن» و اين دو نوع كلمات و تركيبات را با مهارت تمام با يكديگر سازوار كرده است. ببينيد در به كار بردن كلمه ي «آي»- كه يكي از اصوات است و در زبان روزمره عامه مردم هم رايج است- و قافيه كردنِ آن به تناسب مقام، چه ذوقي به خرج داده است. به علاوه در ساختمان جمله و نحوِ سخن نيز تأثر او از زبان فصحاي قديم مشهود است، نه به صورت تقليد خام، بلكه با حسن انتخاب. مثلاً در فارسي قديم، گاه جزيي از جمله، بعد از فعل مي آيد و به اين طريق برجستگي بيشتري پيدا مي كند، نظير «افشين برخاست شكسته و به دست و پاي مرده» (تاريخ بيهقي، ص220). در شعر اميد نيز اين كيفيت مكرّر ديده مي شود: «كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را». حتي تتابع اضافات، كه در بلاغت غالباً ناپسنديده است و در القاي معني كُندي ايجاد مي كند، با كاربرد به جاي او، سبب قوّت تصوير و تأكيدي مناسب مي شود. اينك تصويري ديگر، زيبا و گويا، از حبس نفس در سينه ها، پرواي سخن خويش داشتن، برخورد با ديوارها، و نوميدي از همگان: «نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون/ ابري شود تاريك/ چو ديوار ايستد در پيش چشمانت/ نفس كاين است/ پس ديگر چه داري چشم ز چشم دوستان دور يا نزديك؟» در اين بي كسي و تنهايي و گريز همه از تو و تو از آنان، در اين زمستان، به كجا توان پناه برد؟ آيا با تأثر از سنت شعر فارسي است و يا در جستجوي بي خبري و فروخواباندن اعصاب بي قرار و انديشه هاي پريشان است كه شاعر داروي غم را در باده مي جويد، و در هوايي كه «بس ناجوانمردانه سردست» به جوانمردي پير باده فروش پناه مي برد: «مسيحاي جوانمرد من!/ اي ترساي پيرِ پيرهن چركين!/ هوا بس ناجوانمردانه سردست.../ آي... دَمت گرم و سرت خوش باد!/ سلامم را تو پاسخ گوي/ در بگشاي!» وقتي كه كوبنده ي در از خويشتن ياد مي كند، حاكي از افسردگي، رميدگي و تلخ كامي گوينده است از آنچه بر سر او و ديگران آمده است، با لحني بيزار از هستي: «منم من، ميهمان هر شبت/ لولي وش مغموم/ منم من/ سنگ تيپا خورده ي رنجور/ منم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجور.» زمزمه ي او با جملاتي كوتاه و آهنگي مناسب ادامه دارد. بيان دلتنگي است از نيرنگها، اظهار بي رنگي و كناره گيري از همه ي رنگها، از سرماي شبانگاهي لرزيدن، در سكوت، صداي دندان به هم خوردن خويشتن را شنيدن: «نه از رومم نه از زنگم/ همان بي رنگِ بي رنگم/ بيا بگشاي در، بگشاي، دلتنگم/ حريفا!/ ميزبانا!/ ميهمان سال و ماهت پشتِ در چون موج مي لرزد/ تگرگي نيست/ مرگي نيست/ صدايي گر شنيدي/ صحبت سرما و دندان است/ من امشب آمدستم وام بگزارم/ حسابت را كنار جام بگذارم.» در پاسخ باده فروش- كه مي گويد: شب بي گاه و سپري شد، سحر شد و بامداد آمد- گويي گفتار كساني درج شده كه در آن روزهاي تاريك، نويد فرارسيدن روشنايي بامداد را مي دادند؛ اما مرد تنهاي شب، فروغ اين صبح كاذب را باور نمي كند و آن را فريبي بيش نمي داند. سيلي سرد زمستان را بر بناگوش خويش احساس مي كند. آسمان را تنگ مي بيند و چراغ او را در تابوت ظلماتْ پنهان، و شب و روز را يكسان. اگر نوري در اين دل ظلمت بتوان جُست، «چراغ باده» است، همان گونه كه حافظ نيز از «جام سعادت- فروغ»، «خورشيد قدح»، «چراغ مي» و «شعاع جام» سخن مي گفت و مي سرود: «ساقي، به نور باده بر افروز جام ما». اما اميد چراغ باده را در شبي غم زده و تاريك و نوميد، بزم افروز خويش مي خواهد. اينك از او بشنويد: «چه مي گويي كه بي گه شد/ سحر شد/ بامداد آمد؟/ فريبت مي دهد/ بر آسمان، اين سرخي بعد از سحرگه نيست./ حريفا! گوش سرما برده است اين/ يادگار سيلي سردِ زمستان است/ و قنديل سپهر تنگْ ميدان/ مرده يا زنده/ به تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توي مرگ اندود پنهان است/ حريفا! رو چراغ باده را بفروز/ شب با روز يكسان است.» بندِ آخر، تصويري است عالي از اين زمستان و در عين حال نوعي ردّ العجزالي الصدر. اما اميد در شعر به برخورداري از گنجينه ي زبان پيشينيان اكتفا نمي كند، بلكه خود نيز به آفرينش تركيبات تازه مي پردازد، نظير: گرمگاهِ سينه، لولي وَش، تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توي مرگ اندود، اسكلتهاي بلورآجين... حتي در تعبير رايج «مثل بيد مي لرزد»، تغييري اندك پديد مي آورد و مي گويد: «...ميهمان سال و ماهت، پشتِ در چون موج مي لرزد»، و با همين دگرگوني، به جمله رنگي از لطف شعري مي بخشد و تصويري نو به دست مي دهد. اثر هنري هر قدر دلپذيرتر است، دوستار هنر تماميت و كمال بيشتري در آن مي جويد، نظير بلوري درخشان و خوش تراش كه در آن وجود يك مويه نازك و پوشيده از انظار نيز دور از انتظارست. «زمستان» از جوهر شعري و لطف مضمون و جمال اسلوب برخوردار است و شعري است گيرا و دلكش. اميد با روح شاعرانه و حُسن ذوق و بصيرتي كه در زبان فارسي دارد، به خلق اين اثر و نظاير آن توفيق يافته است. در هر حال، شعر «زمستان» از آثار نغز و ماندگار ادبيات معاصر است؛ بي سبب نيست كه شاعر نيز مجموعه اي از اشعار خويش را- كه سي و نه قطعه است- به نام اين قطعه، «زمستان» ناميده است كه خود نوعي گزينش است. اگر بخواهيم نمونه هايي برجسته از شعر امروز فارسي را برگزينيم، براي قطعه «زمستان» بايد در آن ميان، جايي خاص در نظر گرفت؛ گوينده آن نيز بي گمان از شاعران و نمايندگان ارجمند شعر امروز است، هم به واسطه طبع و قريحه توانا و پرورده خويش و هم بر اثر مايه وري از فرهنگ ايران و ادب فارسي. 1. The Garden of Proserpine 2. پرسفونه، لاتيني: پروسرپينا. 3. از آن جمله اند: رودكي، دقيقي، ابوالحسن علي آغاجي، كسايي مروزي، بهرامي سرخسي، فردوسي، منوچهري، اسدي طوسي، فخرالدين اسعد گرگاني، مسعود سعد سلمان، امير معزي، ناصرخسرو، قطران تبريزي، اديب صابر، انوري، عبدالواسع جبلي، ازرقي هروي، رشيدالدين وطواط، اثيرالدين اخسيكتي، نظامي گنجه اي، خاقاني، حميدالدين بلخي، كمال الدين اسماعيل اصفهاني، محمدبن عمر فرقدي، قبولي ترشيزي، حسن وثوق (وثوق الدوله)، مؤيد ثابتي، رهي معيري، علي صدارت (نسيم)، ابراهيم صهبا و ديگران. 4. كساني چون منوچهري و كمال الدين اسماعيل اصفهاني و قبولي ترشيزي در آن به شرح سخن گفته اند. كمال الدين اسماعيل قصيده اي مشهور با رديف «برف» سروده است كه قبولي ترشيزي و رهي معيري و ابراهيم صهبا نيز همان وزن و رديف را اختيار كرده اند. تا مي رسد به نمايش برف و اسكي سوارها از وثوق الدوله و مطايبه رهي و صهبا در باب اسكي سواري مدير روزنامه باباشمل. 5. James Thomson (1748- 1700)، شاعر اسكاتلندي - از «چشمه روشن»، به نقل از روزنامه «اطلاعات»، 20/6/84. © کپي رايت توسط .:مقاله نت.: بزرگترين بانك مقالات دانشجويي کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به اين سايت و گردآورندگان و نويسندگان مقالات است.) برداشت مقالات فقط با ذکر منبع امکان پذير است.