شاعرانگي بيدل دهلوي
پروين سلاجقه برگرفته از: سايت آتي بان سخن گفتن از عوامل شاعرانگي در شعر شاعري که :
هزار آينه در پرداز زلفش
زجوهر شاخه مژگان در آب است
زجوهر شاخه مژگان در آب است
زجوهر شاخه مژگان در آب است
در انتظار جمالي ، نشسته ام به خيالي
تحير از مژه آغوش ها گشاده به هرسو
تحير از مژه آغوش ها گشاده به هرسو
تحير از مژه آغوش ها گشاده به هرسو
زندگي در قيد وبند رسم وعادت مردن است
دست دست توست بشکن اين طلسم ننگ را
دست دست توست بشکن اين طلسم ننگ را
دست دست توست بشکن اين طلسم ننگ را
به عيش خاصيت شيشه هاي مي داريم
که خنده برلب ما قاه قاه مي گيريد
که خنده برلب ما قاه قاه مي گيريد
که خنده برلب ما قاه قاه مي گيريد
غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقيق
برگشت نگاهم به خود و آينه بين شد
برگشت نگاهم به خود و آينه بين شد
برگشت نگاهم به خود و آينه بين شد
نه وحدت سرايم ، نه کثرت نوايم
فنايم فنايم ، فنايم فنايم
فنايم فنايم ، فنايم فنايم
فنايم فنايم ، فنايم فنايم
گمگشتگان وادي حيرت نگاهي ايم
در گرد رنگ باخته کن جستجوي ما
در گرد رنگ باخته کن جستجوي ما
در گرد رنگ باخته کن جستجوي ما
تحّير تو زفکر دو عالمم پرداخت
به جلوه ات که نه دين دارم ونه دنيايي
به جلوه ات که نه دين دارم ونه دنيايي
به جلوه ات که نه دين دارم ونه دنيايي
قانع به جام وهميم، از بزم نيستي کاش
قسمت کنند برما،ازيک حباب ، نيمي
قسمت کنند برما،ازيک حباب ، نيمي
قسمت کنند برما،ازيک حباب ، نيمي
به جمعيت فريب اين جهان خوردم،ندانستم
که درهرغنچه،طوفان پريشاني کمين دارد
که درهرغنچه،طوفان پريشاني کمين دارد
که درهرغنچه،طوفان پريشاني کمين دارد
نرگسستان جهان وعده گه ديدار است
کز تحير همه جا آينه خرمن کردند
کز تحير همه جا آينه خرمن کردند
کز تحير همه جا آينه خرمن کردند
شايد گلي زعالم ديدار بشکفد
تا چَشم دارم آينه خواهم گريستن
تا چَشم دارم آينه خواهم گريستن
تا چَشم دارم آينه خواهم گريستن
از حسرت گلزارتماشاي تو آبست
چون شبنم گل آينه درآينه دان ها
چون شبنم گل آينه درآينه دان ها
چون شبنم گل آينه درآينه دان ها
درين گلشن نه بويي ديدم وني رنگ فهميدم
چو شبنم حيرتي گل کردم و آيينه خنديدم
چو شبنم حيرتي گل کردم و آيينه خنديدم
چو شبنم حيرتي گل کردم و آيينه خنديدم
به خلوت که حيا پرور است شوخي حسن
زچشم آينه بيرون نشست حيراني
زچشم آينه بيرون نشست حيراني
زچشم آينه بيرون نشست حيراني
در خلوتي که حسن تو دارد غرور و ناز
حيرت زچشم آينه بيرون نشسته است
حيرت زچشم آينه بيرون نشسته است
حيرت زچشم آينه بيرون نشسته است
براميد آن که يابيم از دهان اونشان
موي خود را جانب ملک عدم داريم ما
موي خود را جانب ملک عدم داريم ما
موي خود را جانب ملک عدم داريم ما
بي نفس در ظلمت آباد عدم خوابيده ايم
شاخه زن گيسو، سحرانشاء کن ازشب هاي ما
شاخه زن گيسو، سحرانشاء کن ازشب هاي ما
شاخه زن گيسو، سحرانشاء کن ازشب هاي ما
زان دهان بي نشان بوي سراغي برده ام
تا قيامت بايدم راه عدم پرسيد و رفت
تا قيامت بايدم راه عدم پرسيد و رفت
تا قيامت بايدم راه عدم پرسيد و رفت
در زراعتگاه امکان بس که بيم آفت است
خلق را چون دانه گندم دلي در سينه نيست
خلق را چون دانه گندم دلي در سينه نيست
خلق را چون دانه گندم دلي در سينه نيست
اگر زجوهر آينه نيست دام به دوش
چرا زروي تو حيرت، شکار آينه است ؟
چرا زروي تو حيرت، شکار آينه است ؟
چرا زروي تو حيرت، شکار آينه است ؟
رفته ايم از خويش اما از مقيمان دليم
حيرت از آيينه هرگز پا برون نگذاشته است
حيرت از آيينه هرگز پا برون نگذاشته است
حيرت از آيينه هرگز پا برون نگذاشته است
به هرجا مي روم از دام حيرت برنمي آيم
به رنگ شبنم از چشمي که دارم خانه بر دوشم
به رنگ شبنم از چشمي که دارم خانه بر دوشم
به رنگ شبنم از چشمي که دارم خانه بر دوشم
دوعالم گشت يک زخم نمکسود از غبار من
زمشت خاک من ديگر چه مي خواهد پريشاني؟
زمشت خاک من ديگر چه مي خواهد پريشاني؟
زمشت خاک من ديگر چه مي خواهد پريشاني؟
ره آوارگي عمري ست مي پويم ، نشد يارب ؟
که چون تمثال يک آيينه وارم دل شود پيدا
که چون تمثال يک آيينه وارم دل شود پيدا
که چون تمثال يک آيينه وارم دل شود پيدا
داده ست به باده طپشم حسرت ديدار
آيينه چکد گر بفشارند غبارم
آيينه چکد گر بفشارند غبارم
آيينه چکد گر بفشارند غبارم