گهواره اي در تيرگي
فانوس ماه صبح ، درآويخت از درختناگاه ، باد سخت فانوس را شکست قلب زمين تپيد نبض زمين گسست پشت زمين شکست و ترک خورد و
قرص ماه چون قطره اي بزرگاز تنگناي قطره چکان بلور صبح
در آن ترک چکيد لب هاي داغدار زمين ،
قطره را مکيد بالاي بان من ابر سيه چو پيله ي
ابريشمين گسيخت صدها هزار بال سپيد از درون
او بر خاک تيره ريخت نور سپيده چون نمک آبهاي
شور ماسيد بر کرانه ي درياي آسمان
خواب سپيد برف پلک شکوفه ها همه را
بست ناگهان اکنون ، زمين ترست مژگان کاج هاي تر از لابلاي
برف مانند شاخ شب پرگان از ميان بال
سر مي کشد برون پر مي زنند در پس ديوار کور ابر
پروانه هاي وحشت و تاريکي و
جنون در من ، سپيده نيست در من ، شکوفه نيستدر من ، سپيده ها همه از ياد رفته اند
در من ، شکوفه ها همه بر باد رفته
اند در من ، شب است و ابر در من ، گل است و خون در من ، هزار خار چو مژگان
تيز کاج از لابلاي برف گل آلود ساليان
سر مي کشد برون پر مي زنند در پس ديوار پلک من
پروانه هاي وحشت و تاريکي
و جنون در کارگاه باغ از روي دار قالي هر کاج ، برف
صبح صد رشته ي گسيخته ي پاره پاره را
تا پنجه ي نسيم ، گره در گره زند
نخ در نخ افکند آن فرش نيمه بافته ي
نيمه کاره را اما کجاست مرگ که مانند دار
کاج داري بپا کند وز ريسمان دار در بين آسمان و زمينم رها کند
تا دستهاي باد درتيرگي تکان دهد اين گاهواره را