در انتظار آن چنان روز
روزي اگر فرمان مرگ آيد که اي مرذاز اين همه عضوي که اکنون در تن
توست يک عضو رابگزين و باقي را
رها کن مي پرسم از تو از بين اعضايي که داريآيا کدامين عضو را برمي گيزيني
آيا کدامين را به خدمت مي
گماري ؟از بين مغز و قلب
و گوش و ديده و دست آيا به دنبال کدامينت نظر هست ؟آيا تو مغز خسته را برمي گيزيني ؟مغزي که کارش جز خيال بي
ثمر نيست آيا تو چشم بي زبان را مي پسندي ؟چشمي که در فرياد خاموشش
اثر نيست آيا تو قلب شرمگين را دوست
داري؟قلبي که جز عاشق شدن هيچش
هنر نيست آيا تو گوش بينوا را مي
پذيري ؟گوشي که گر از ياوه ها و برنتابد
رندانه در تحسين او گويند :
کر نيست زنهار ، زنهار زينان مباد هيچ يک را برگزيني
زيرا که از اينان نصيبت
جز ضرر نيست زيرا که در اينان هنر نيست
اما اگر از من بپرسي من دست را بر مي گزينم
دستي که از هر گونه بند آزاد باشد
دستي که انگشتانش از
پولاد باشد دستي که گاهي سخت
بفشارد گلو را دستي که با خون پاس دارد آبرو را
دستي که آتش ذر سياهي
برفروزد دستي که پيش زورگويان مشت گرددمشتي که لب ها را به دندان ها
بدوزدمشتي که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را مشتي که در هم بشکند
با ضربه ي خويشآيينه ي جادوگران را آري ، اگر از من بپرسيمن مشت را بر مي گزينم شايد که فريادي برآيد از
گلوييبا مشت خشم آلود من پيوند گيرد
آنگاه ، لبخندي صفاي اشک يابد
آنگاه ، اشکي پرتو
لبخند گيرد در انتظار آنچنان روزبگذار تاپ يمان ببنديم بگذار تا با هم بگرييم بگذار تا با هم بخنديم
اشک تو با لبخند من
همداستان باد مشت تو چون فرياد من بر آسمان باد