بشنو از ني
ني هاي خوابناک ، به خميازه ي نسيماز يکديگر به نرمي مژگان جدا شدند
چشم به خواب رفته ي مرداب از آن ميان
در آفتاب صبح ، چو آيينه
برق زد آنگه ، نيي بلندتر از مار هفت بند
بيمارتر ز چهره ي مهتاب صبحگاه در تخم چشم خيره ي مرداب ، سبز شد
چون نيزه ي شکسته رها شد به
سوي ماه شش بند او چو سينه ي غوکان
سپيد بود بر گرد بند هفتم او ، طرقه اي سياه
آن طوقه را ز رنگ شب انگاشت
آفتاب کوشيد تا به دست بلورين
بشويدشاما هر آنچه کرد اما هر آنچه پيکر ني را به نور شست
زهر سياه ، در تن وي بيشتر دويد
هنگام ظهر : تا به کمرگاه
ني رسيد در آستان شب به گلوي سپيد ويني ، رنگ شب گرفت شب نيز رنگ نيچون باد رهگذر خبر از مرگ
روز داد خورشيد خشمگين از شستشوي پيکر ني نااميد شد
با پنجه هاي خونين ، آهنگ راه کرد
مهتاب از فراز درختان نگاه کرد
با آفتاب گفت نفرين به شب که هستي ني
را تباه کرد شب در جواب گفت اين زهر من نبود که در خون ني دويد
پوسيده بود ، نيپوسيده بود و در تن خود خون مرده
داشت اين خون مرده بود که وي را سياه
کرد