در غبار خنده ي خورشيد
خواب مي بينم همه شب ، اسبرهوار مرادم را يالش از نور سحرگاهان ،
طلايي رنگ خواب مي بينم که برزين بلند او
راه مي پيمايم از فرسنگ تا فرسنگ
رو به سوي قله
هاي دور مي آرم قله هاي دور ، پنهان
در غبار خنده ي خورشيد مي روم آن سان که نعل اسب من از سينه ي
هر سنگ لاله ي برقي بروياندمي روم آن سال که گرماي نفس هاي تب آلودشپرده ي ابريشمين آبشاران را
بسوزاند مي روم آنجا که چون چشمم به طاق
آسمان افتدبشکفد در باغ چشمم سوسن
خورشيد همچو ژس بيشه ها در چشم آهوها
مي روم آنجا که چون اسبم
دو چشم از خواب بگشايد
نقش بندد در نگين مردمک هايشسايه ي پرواز خاموش
پرستوها عاقبت زين مي کنم روزي به
بيدارياسب رهوار مرادم را رو به سوي قله هاي دور مي
آرم قله هاي دور ، پنهان در
غبار خنده ي خورشيد مي روم آنجا که باغ آفرينش را
بهاري هست مي روم آنجا که دل ها را شکوه انتظاري
هست