بازگشت
دل آسوده ي من ، لانه پاک کبوتربود که چتر شاخساران بر فرازش
سايه گستر بود شبي فرياد خشم آلوده ي طوفان
گريزان کرد از وحشت ، کبوتر
بچگانش را از آن پس ، لانه ويران شد
بهار از او گريزان شد دهان شبنم آلودش پر از خاک بيابان
شد پر از خاکي که مي پوشاند
شب ها آسمانش را
تهي شد سينه اش مانند دام خالي
صياد هم از آوا ، هم از فرياد
نه فريادي که گاه از خشم ،
بفشارد گلويش را نه آوايي که گاه از شوق ،
بگشايد دهانش را تو از راه آمدي ، با بال
هاي آفتابي رنگ فضاي تيره اش را بار ديگر روشني
داديز شر فتنه هاي آسمانش ايمني
داديبه همراه خود آوردي بهار
جاودانش را از اين پس ديگرم دل ، آشيان
بي کبوتر نيست نگاه او به دنبال
کبوترهايديگر نيست تو از راه آمدي، اي مرغ صحراهاي
تنهاييپس از چندين شکيباييدرنگت جاوداني باد در
ويرانسراي من بمان ديگر ، بمان ديگر براي
من بمان ، تا لانه ي دل بازگويد
داستانش را بمان ، تا شوق ديدار تو
بگشايد زبانش را
نه شکوفه ، نه پرنده اي بينوا درخت کز ياد آسمان و زمين هر دو
رفته ايآيا در انتظار بهاري مگر هنوز ؟مرغان برگ هاي تو ، يک يک پريده اند
آيا خبر ز خويش نداري
مگر هنوز ؟اين عنکبوت زرد که خورشيد
نام اوست ديگر ميان زاويه ي برگ هاي
تو تاري ز روزهاي طلايي نمي
تند ديگر نيگن ماه بر انگشت
شاخه هات سوسو نمي کند چشمک نمي زند ديگر درون جامه ي سبزي که داشتيآن آشيان کوچک گنجشک هاي
باغچون دل نمي تپد آن روز ، آشيانه ي آنان دل تو بود آيا بر او چه رفت که
ديگر نمي تپد ؟اين دل ، نشان هستي بي حاصل
تو بود مرغان برگ هاي تو در آتش
خزان يکباره سوختند و به پاي تو
ريختند گنجشک هاي در به در از آشيان
خويشهمراه باد و برگ ،
به صحرا گريختند اما تو ايدرخت ، تو اي بينوا درخت
چون مرده ي برهنه ي پوسيده
استنخوان بر گور بي نشانه ي خويش ايستاده
اي بنگر که
هر چه داشتي از دست داده ايبنشين که بعد ازينديگر به خنده لب نگشايد شکوفه ايزيرا به روي هيچ لبي ، جاي
خنده نيست بنشين که بعد ازينديگر ز لانه پر نگشايد پرنده ايزيرا که در حباب فلزين
آسمان ديگر هوا نمانده و ديگر پرنده نيست
اي بينوا درخت آيا خبر ز خويش نداري هنوز هم ؟از ياد آسمان و زمين هر دو
رفته ا يآيا در انتظار بهاري هنوز هم ؟