بازگشت - گیاه و سنگ نه، آتش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گیاه و سنگ نه، آتش - نسخه متنی

نادر نادرپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














بازگشت

دل آسوده ي من ، لانه پاک کبوتر
بود

که چتر شاخساران بر فرازش
سايه گستر بود

شبي فرياد خشم آلوده ي طوفان

گريزان کرد از وحشت ، کبوتر
بچگانش را

از آن پس ، لانه ويران شد

بهار از او گريزان شد

دهان شبنم آلودش پر از خاک بيابان
شد

پر از خاکي که مي پوشاند
شب ها آسمانش را

تهي شد سينه اش مانند دام خالي
صياد

هم از آوا ، هم از فرياد

نه فريادي که گاه از خشم ،
بفشارد گلويش را

نه آوايي که گاه از شوق ،
بگشايد دهانش را

تو از راه آمدي ، با بال
هاي آفتابي رنگ

فضاي تيره اش را بار ديگر روشني
دادي

ز شر فتنه هاي آسمانش ايمني
دادي

به همراه خود آوردي بهار
جاودانش را

از اين پس ديگرم دل ، آشيان
بي کبوتر نيست

نگاه او به دنبال
کبوترهايديگر نيست

تو از راه آمدي، اي مرغ صحراهاي
تنهايي

پس از چندين شکيبايي

درنگت جاوداني باد در
ويرانسراي من

بمان ديگر ، بمان ديگر براي
من

بمان ، تا لانه ي دل بازگويد
داستانش را

بمان ، تا شوق ديدار تو
بگشايد زبانش را

نه شکوفه ، نه پرنده

اي بينوا درخت

کز ياد آسمان و زمين هر دو
رفته اي

آيا در انتظار بهاري مگر هنوز ؟

مرغان برگ هاي تو ، يک يک پريده اند

آيا خبر ز خويش نداري
مگر هنوز ؟

اين عنکبوت زرد که خورشيد
نام اوست

ديگر ميان زاويه ي برگ هاي
تو

تاري ز روزهاي طلايي نمي
تند

ديگر نيگن ماه بر انگشت
شاخه هات

سوسو نمي کند

چشمک نمي زند

ديگر درون جامه ي سبزي که داشتي

آن آشيان کوچک گنجشک هاي
باغ

چون دل نمي تپد

آن روز ، آشيانه ي آنان دل تو بود

آيا بر او چه رفت که
ديگر نمي تپد ؟

اين دل ، نشان هستي بي حاصل
تو بود

مرغان برگ هاي تو در آتش
خزان

يکباره سوختند و به پاي تو
ريختند

گنجشک هاي در به در از آشيان
خويش

همراه باد و برگ ،
به صحرا گريختند

اما تو ايدرخت ، تو اي بينوا درخت

چون مرده ي برهنه ي پوسيده
استنخوان

بر گور بي نشانه ي خويش ايستاده
اي

بنگر که
هر چه داشتي از دست داده اي

بنشين که بعد ازين

ديگر به خنده لب نگشايد شکوفه اي

زيرا به روي هيچ لبي ، جاي
خنده نيست

بنشين که بعد ازين

ديگر ز لانه پر نگشايد پرنده اي

زيرا که در حباب فلزين
آسمان

ديگر هوا نمانده و ديگر پرنده نيست

اي بينوا درخت

آيا خبر ز خويش نداري هنوز هم ؟

از ياد آسمان و زمين هر دو
رفته ا ي

آيا در انتظار بهاري هنوز هم ؟










/ 55