گیاه و سنگ نه، آتش نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

گیاه و سنگ نه، آتش - نسخه متنی

نادر نادرپور

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














مرثيه اي براي بيابان و
براي شهر

زمين ، ترحم باران را

در چشمه هاي کوچک ، از ياد برده
است

و باد

چراغ قرمز نارنج هاي
وحشي را

در کوچه هاي جنگل ، خاموش
کرده است

از دور ، تپه هاي پريشان ،
بيرحمي نهفته ي ايام را

فرياد مي زند

و سوسمارهاي طلايي

در حفره هاي تنگ

همچون زبان گوشتي خاک

حرف از سياه بختي با باد مي زنند

زاغان در انتظار زمستان

بر شاخه هاي
خشک

برف قليل قله ي البرز
را

با چشم مي جوند

در لاي بوته هاي گون ،
عنکبوت ها

بي بهره از لعاب تنيدن

سر گشته مي دوند

زخم درخت هاي کهن ، آشيانه
ي

گنجشک هاي شوخ جوان است

در پشتواره هاي حقير مسافران

خون و غرور ، قائل نان است

2

در شهر

درها و طاق ها

مانند قد مردان کوتاه است

از پشت هيچ پنجره ، ديگر

يک قامت کشيده

يا يک سر بلند ، نمايان نيست

داغ نياز ، پينه ي مهر نماز
را

از جبهه ي گشاده ي زاهد
زدوده است

بر شيشه ها ، تلنگر وحشت

رؤياي کودکان را آشفته مي کند

و گاهگاه ، باران

نقش و نگار بي رمق خون را

از زير ناودان ها ، مي شويد

مردان ، دل هاي مرده شان را

در شيشه هاي کوچک الکل نهاده
اند

و دختران ، صفاي عطوفت را

در جعبه هاي پودر

ديگر ، کسي رفيق کسي نيست

اين يک ، زبان آن يک را

از ياد برده است

انبوه واژه هاي مهاجر

بي رخصت عبور

از درزها به مطبعه ها روي
مي کنند

و بغض

اين لقمه ي درشت گلوگير

چاه گرسنگي را پر کرده ست

و نان خشک را

با آب چشم ، تر کرده ست

نيروي کودکي

در کوچه هاي تنگ شرارت

از صبح تا غروب ، دويده

بر بام ، در کمين کبوتر نشستهاست

چشم چراغ ها را با سنگ
بسته است

خورشيد و ماه بادکنک هاي سرخ
و زرد

در آسمان خالي ، پرواز مي کنند

و روزها و شب ها اين سکه
هاي قلب

در دستهاي چرکين ، ساييده مي شوند

ديگر ، صداي خنده ي گل ها

الهام بخش پنجره ها نيست

آواز ، کار حنجره ها نيست

سيگار در ميان دو انگشت

از ديرباز ، جاي قلم را
گرفته است

و دود اعتياد

دل ها و خانه ها را تاريککرده است

شوهر

پنهان ز چشم زن

در آرزوي بردن بازي

تک خال قلب خود را مي بازد

و ، زن

نقاش خانگي

پيوسته . نقش خود را در قاب
آينه

تکرار مي کند

گل هاي کاغذي

و ميوه هاي ساختگي را

در ظرف ها و گلدان ها جاي مي دهد

او ، عاشق طبيعت بي جان است

3

در شهر و در بيابان

فرمانرواي مطلق ، شيطان است

در زير آفتاب صدايي نيست

غير از صداي ، زنجره هايي که باد
را

با آن زبان الکن دشنام مي دهند

در سينه ها ، صداي رسايي
نيست

غير از صداي رهگذراني که گاه گاه

تصنيف کهنه اي را در کوچه هاي شهر

با اين دو بيت ناقص ،
آغاز مي کنند

آه اي اميد غايب

آيا زميان آمدنت نيست ؟

سنگ بزرگ عصيان دردست هاي
توست

آيا علامت زدنت نيست ؟










/ 55