مرثيه اي براي بيابان و
براي شهر
زمين ، ترحم باران را در چشمه هاي کوچک ، از ياد برده
است و باد چراغ قرمز نارنج هاي
وحشي را در کوچه هاي جنگل ، خاموش
کرده است از دور ، تپه هاي پريشان ،
بيرحمي نهفته ي ايام را فرياد مي زند و سوسمارهاي طلايي در حفره هاي تنگهمچون زبان گوشتي خاک
حرف از سياه بختي با باد مي زنند
زاغان در انتظار زمستان
بر شاخه هاي
خشک برف قليل قله ي البرز
را با چشم مي جوند در لاي بوته هاي گون ،
عنکبوت ها بي بهره از لعاب تنيدن
سر گشته مي دوند زخم درخت هاي کهن ، آشيانه
ي گنجشک هاي شوخ جوان است
در پشتواره هاي حقير مسافران
خون و غرور ، قائل نان است
2
در شهر درها و طاق ها مانند قد مردان کوتاه است
از پشت هيچ پنجره ، ديگر
يک قامت کشيده يا يک سر بلند ، نمايان نيست
داغ نياز ، پينه ي مهر نماز
را از جبهه ي گشاده ي زاهد
زدوده است بر شيشه ها ، تلنگر وحشت
رؤياي کودکان را آشفته مي کند
و گاهگاه ، باران نقش و نگار بي رمق خون را
از زير ناودان ها ، مي شويد
مردان ، دل هاي مرده شان را
در شيشه هاي کوچک الکل نهاده
اند و دختران ، صفاي عطوفت را
در جعبه هاي پودر ديگر ، کسي رفيق کسي نيست
اين يک ، زبان آن يک را از ياد برده است انبوه واژه هاي مهاجر
بي رخصت عبور از درزها به مطبعه ها روي
مي کنند و بغضاين لقمه ي درشت گلوگير
چاه گرسنگي را پر کرده ست
و نان خشک را با آب چشم ، تر کرده ست نيروي کودکيدر کوچه هاي تنگ شرارت
از صبح تا غروب ، دويده بر بام ، در کمين کبوتر نشستهاست
چشم چراغ ها را با سنگ
بسته است خورشيد و ماه بادکنک هاي سرخ
و زرددر آسمان خالي ، پرواز مي کنند
و روزها و شب ها اين سکه
هاي قلب در دستهاي چرکين ، ساييده مي شوند
ديگر ، صداي خنده ي گل ها
الهام بخش پنجره ها نيست آواز ، کار حنجره ها نيستسيگار در ميان دو انگشت
از ديرباز ، جاي قلم را
گرفته است و دود اعتياد دل ها و خانه ها را تاريککرده است
شوهر پنهان ز چشم زن در آرزوي بردن بازيتک خال قلب خود را مي بازد
و ، زن نقاش خانگيپيوسته . نقش خود را در قاب
آينه تکرار مي کند گل هاي کاغذيو ميوه هاي ساختگي را
در ظرف ها و گلدان ها جاي مي دهد
او ، عاشق طبيعت بي جان است
3
در شهر و در بيابان فرمانرواي مطلق ، شيطان است
در زير آفتاب صدايي نيست غير از صداي ، زنجره هايي که باد
را با آن زبان الکن دشنام مي دهند
در سينه ها ، صداي رسايي
نيست غير از صداي رهگذراني که گاه گاه
تصنيف کهنه اي را در کوچه هاي شهر
با اين دو بيت ناقص ،
آغاز مي کنند آه اي اميد غايب آيا زميان آمدنت نيست ؟سنگ بزرگ عصيان دردست هاي
توست آيا علامت زدنت نيست ؟