از دريچه ي قطار
مانند کرم کوچک ابريشم ازافق بر خاک مي خزيد قطار مسافريصحرا ، چو برگ توت از سبزي و ترياز دور ، کودکان گريزان تپه ها
دنبال هم به سوي افق
مي شتافتند هر يک نشانده مشعلي از
اختران شب بر چوبدست تيز درختان دوردست
شب را به نور مشعل خود مي شکافتند
توپ سفيد ماه ، ميان دو دست کوه
سرگشته مانده بود کم کم قطار سينه کشان و نفس زنان
خود را به انتهاي بيابان رسانده
بود