بعد از هر سال
بعد از هر سال يک روز صبح ، لحظه ي زادنفرا رسيد فرياد دردناک زمين در
گلو شکست زهدان او چو حلقه ي
چاهي دهان گشود من همچو کودک از تن
گرمش جدا شدم آنگاه ، شور آتش دردش
فرو نشست برخاستم ز خاک در حلقه ي طلايي چشم ، نگاه
صبح تابيد همچو پرتو خورشيد
در نگين اکنون نسيم در دل من بال
مي زند اکنون درون سينه ي من مي
تپد زمين اکنون بهار در دل من لانه
کرده است من رويش سپيد هزاران جوانه
را بر شاخه هاي لخت من بازي کبود هزاران ستاره را
در چشمه هاي دور من جنبش شبانه ي هر ابر پاره را
در آسمان ژرف من گردش عصاره ي گرم حيات
را در ساقه ي گياه تر ، احساس
مي کنممن نبض بي صداي جماد و نبات
را در مغز و پوستم در خون و گوشتم چو ضربه هاي قلب خود
احساس مي کنم پاي مرا چو ريشه ي بي آب
نخل پير در ژرفناي خاک ، به زنجير بسته اند
اما هنوز ، دست من از لابلاي ابر
مانند مشت بسته ي گلدسته
هاي شهر سوي ستاره هاستدر پنجه هاي سوخته اش مشعل
دعاست با من دعا کنيد اي شاخه هاي خشک اي دست هاي سرد نوازش
نيافته اي چشمه هاي دور اي ديدگان کور اي در شما ستاره ي شادي نتافته
يار شما منم من با ستاره ها من با پرنده ها من با شکوفه هاي سحر ، زاده مي شوم
من با نسيم هر نفس آشنا ،
چو موج از نو براي زيستن آماده مي
شوم چون مشت خشمگين و گره خورده ي درخت
خورشيد را ميان دو دستم
گرفته ام خورشيد در من است در من ، اجاق معجزه ي روز ،
روشن است