مردي در انتظار خويش
به روي شاخساران ، ميوه يگنجشک ها روييد شفق در آب باران ريخت
خون روشنايي را نسيم ناشناس از سرزمين هاي غريب آمد
که شايد بشنود از خاک ، بوي
آشنايي را به ناخن مي خراشيد آسمان را پنجه
ي خورشيد سر انگشتان خون آلوده را در خاک
مي ماليد غروب از خشم ، در گوش درختان
ناسزا مي گفت دلم از خوف شب ، چون گربه
اي در چاه مي ناليد گروه زاغ ها چون پاره اي از پيکر
شب بود افق از لابلاي برگ ها ، چون
نقشه ي قالمن آن شب ، تازه از ديدار
خود باز مي گشتم چو قاب کهنه اي بودم
ز ژس خويشتن خاليصدايي از پي ام برخاست در خاموشي
جنگل چو برگشتم ، خودم را
در قفاي خويشتن ديدم
نگين مردمک بيرون پريد از
حلقه ي چشممز نابينايي اندوهگين خويش
ترسيدم سرم مانند مرغي پر کشيد از شاخه ي
گردن رگ خشکي پس از پرواز
او ، بر جاي او روييد تنم چون استخوان مردگان از
گوشت خالي شد
نسيم آن استخوان را ، چون سگي
بي اشتها ، بوييد کنار جاده ي جنگل که همچون چجوي ،
جاري بود درختي گشتم و يکباره از
رفتن فروماندم درختان در پي ام ، چون
رهروان خسته ، صف بستند سپس در من سر به سوي آن صف انبوه
گرداندم خودم رادر ستون نازکي از روشني
ديدم که از من دور شد ، در بيشه ي
تاريک پنهان شد به دل گفتم که او را
با دويدن ها به چنگ آرم ولي آيا درختي مي تواند باز
انسان شد ؟نگاهم رفت و ، نوميد از ميان برگ
ها برگشت از آن پس بارور شد شاخه هاي انتظار
من از آن پس همجنان در انتظار خويشتن
ماندم که شايد بگذرد يکبار ديگر از کنار
من هم اکنون شامگاهانست و رنگ آسمان
، خونين افق از لابلاي برگ ها ، چون
نقشه ي قاليمن اينجا در ميان بيشه ي انبوه ،
تنهايم چو قاب کهنه اي هستم
ز ژس خويشتن خاليبه روي شاخساران ، ميوه ي
گنجشک ها رسته زمين با آب باران شسته خون
روشنايي را من اکنون گوش بر نجواي
باد رهگذر دارمکه شايد بشنوم از او ، پيام آشنايي
را