مبشر صبح
ديديم که مي شنا سيمش ..و تصو يرش را از پيش در خا طر داشته ايم . ديديم که مي شنا سيمش، نه آن سا ن که ديگران ر و نه حتي آن سا ن که خود را. چه کسي ا ز خو د آشنا تر ؟ ديده ا ي هر گز که نقش غربت درچهره خويش بيند و خو د را نبشناسد؟ديديم که مي شنا سيمش، بيش تر از خو د .. تا آنجا که خو د را در ا و يا فتيم، چونان نقشي سر گر دا ن در آبگينه که صا حب خو يش را با ز يا بد و يا چو نا ن سا يه اي که صا حب سا يه را و از آن پس با آفتا ب خود را بر قد مگا هش مي مي گستر ديم و شب که مي رسيد به او مي پيو ستيم.
آن صو ر ت ازلي را چه کسي بر اين لو ح قد يم نقش کرده بود؟ مي ديديم که چشمانش فا ني است ، اما نگا هش با قي ، مي ديديم که لبا نش فا ني است ، اما کلا مش با قي . چشمانش منزل عنا يتي ازلي و دها نش معبر فيضي ازلي و د ستا نش ...... چه بگويم ؟ کاش گو ش نا محر ما ن نمي شنيد .
پهند شت (حدو ث )افقي بود تا (طلعت ازلي) او را ا ظهار کند و (زما ن فا ني )، آينه ا ي که آن (صو ر ت سر مدي را .ديديم که مي شنا سيمش ، و او هما ن است ، که از اين پيش طلعتش را درآب و خا ک و با د و آتش ديده ايم، در خو ر شيد آنگا ه مي تا بد، د ر ابر آنگا ه که مي با ر د،د ر آب با را ن آنگا ه که در جست و جوي گو دال ها و دره ها بر مي آيد ،در شفقت صبح ،در صراحت ظهر د رحجب شب در رقت مه و در حزن غرو ب نخلستان، درشکا فنتن دانه ها و د ر شکفتن غنچه ها ....... د رعشق پروانه و در سو ختن شمع.