مبشر صبح نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مبشر صبح - نسخه متنی

سید مرتضی آوینی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ديديم که مي شناسيمش و آن (عهد ) تازه شد. شمع ميمرد و پروا نه مي سو ز د تا ا ن عهد جاودانه شود، عهدي که اتش او با بال ها ي ما بسته است .ديديم که ميشنا سيمش و دو ستش دا ريم ،آن همه که افتا بگر د ا ن آفتاب را ، آن همه که دريا ما ه را ...و او نيز ما را دو ست ميدا رد ، آن همه که معنا لفظ را .
ديديم که مي شناسيمش ،از ان جا ذبه اي که با لها را بسوي او مي گشو د ،از ان قبا ي اشک که بر اند امش دو خته بو د،از انکه مي سوخت و با اشک ا ز چشما ن خويش فرو ميريخت و فا ني ميشد در نو ر ي سرمدي ، هما ن نوري که مبدآ ازلي ادم و عالم ا است و مقصد ابدي ان .آب ميگذر د ،اما اين نقش سر مدي فر اتر ا ز گذشتن بر نشيته است . چشما نش بسته شد،اما نگا هش با قي ما ند ، دها نش بسته شد ،اما کلا مش باقي ماند.
زمين محبط است، نه خا نه وصل. در اين جا نو ر از نار مي زا يد و بقا در فنا است و قرا ر در بي قرا ري. زمين معبر است و نه مقر....وما مي دا نستيم .پروا نه اي دورا ن دگرديسي اش رابه پايان برد و بال گشو د و پيله اش چون لفضي تهي از معنا ، از شا خه در خت فرو افتا د . رشته وحي گست و ما ما نديم و عقلما ن . عصر بينات به پايان رسيد و ان اخرين شب ، ديگر به صيح نينجا ميد .در تاريکي شب ، سير سير کي نو حه غر بت را زمزمه ميکرد . خانه ، چشم بر زمين و اسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها يش پنهان شد . پرده ها را آويختيم تا چشما نما ن به لاشه سرد و بي رو ح زمين نيفتد و درخو د ما نديم و يتيما نه گريستيم .
ديري نپاييد که ما ه بر آمد و د ر آينه خو د را نگريست و شب پرک ها با ل به شيشه کو فتند تا را هي به دشت شناو ر د رما هتا ب بيا بند.
عزيز ما ، اي وصي اما م عشق ! آنا ن که معنا ي (و لايت ) را نمي دا نند در کا ر ما سخت د رما ند ه اند ، اما شما خوب مي دانيد که سر چشمه اين تسليم و اطا عت و محبت د ر کجا ست . خود تا ن خوب مي دا نيد که چقد ر شما را دو ست مي دا ريم و چقد ردلمان مي خو ا ست آن که روز به ديدا ر شما آمد يم ، سر در بغل شما پنها ن کنيم و بگرييم .
ما طلعت ان عنا يت ازلي را در نگاه شما باز يا فتيم . لبخند شما شفقت صبح را دا شت و شب انزواي ما را شکست . سر ما و قدمتا ن ، که وصي اما م عشق هستيد و نا يب اما م زمان (ع).

/ 3