ارسطو
پيش از آنكه وارد بحث ارسطو بشويم در اينجا نامى از فلسفه اخلاق افلاطون نبرديم زيرا افلاطون فلسفه اخلاقى مخصوص بخود ندارد و آنچه را در فلسفه اخلاق نقل مىكند فلسفه اخلاق سقراط است كه ما درباره فلسفه اخلاق سقراط بحث كرديم و ديگر جائى براى فلسفه اخلاق افلاطون باقى نمىماند.اما ارسطو گرچه او هم فلسفه اخلاق مخصوص بخود ندارد و كتابى بدين نام ننوشته لكن در «منطقاش» كه به انكار واقعيت عينى داشتن اخلاق مىپردازد و يا در «فلسفهاش» كه انسان را طبيعتاً كمالگرا مىداند و يا در كتاب «اخلاقاش» كه حفظ تعادل را راهى براى خوشى و سعادت مىداند همچون اپيكور است (و فضيلت را همان حفظ تعادل مىداند) مىتواند بهانهاى براى طرح فلسفه اخلاق از ديدگاه ارسطو شود همچنانكه به همين مناسبت اخير ما به طرح فلسفه اخلاق در ديدگاه اپيكور بعداً مىپردازيم لكن با اين تفاوت كه «اپيكور» در فلسفه اخلاق، نظريه واحد و روشنى دارد اما «ارسطو» در منطقاش در مقايسه با فلسفه وجودش و با كتاب اخلاقاش، نظريات متناقض و متعارضى دارد كه از سردرگمى او در فلسفه اخلاق سرچشمه مىگيرد و نمىتوان او را فيلسوف اخلاق ناميد، لكن چون عادت فيلسوفان بر اين است كه در هر فلسفهاى يادى از ارسطو شود و در فلسفه اخلاق هم غالباً نام او را مىبرند آنهم پس از سقراط و افلاطون ما جزئى از كتاب را به نظريه ارسطو در فلسفه اخلاق اختصاص داديم و گرنه با نقد و بررسى ديدگاه ساير فيلسوفان همچون پروتاگوراس و اپيكور نيازى به بيان فلسفه اخلاق ارسطو نبود.ارسطو: بر خلاف سقراط كه فيلسوف اخلاق و عملاً هم وارسته بود اما ارسطو نه فيلسوف اخلاق و نه وارسته بود بلكه مزدور سلطانى ستمگر همچون اسكندر مقدونى بود كه جهان را به خون كشيد تا بر جهان مسلط شود و حاكم بر همه جهان گردد و اسكندر تنها جبارى بود كه در چنين هدفى موفق هم شد اما ارسطو در دربار چنين جبارى ستمگر با گرفتن پولهاى كلان، مشغول نوشتن كتب علمى بدستور اسكندر بود و تا اسكندر زنده بود زندگى خوشى داشت و پس از مرگ اسكندر مجبور به فرار شد.- ارسطو آنطور كه در «منطق اش» در شمردن قضاياى يقينى و بديهى اعتراف مىكند ظلم را واقعاً بد نمىدانست و معتقد به خوبى ذاتى عدالت و بدى ذاتى ظلم نبود و خوبى عدالت و بدى ظلم را از يقينيات نمىدانست و ارسطو در اخلاق سوفسطائى مسلك بود.