در فلسفه اخلاق دو بحث مجزى و مستقل از هم هستند: 1 - بحث فلسفه اخلاق بمعنى اخص كلمه يعنى اينكه چرا «عدالت، احسان» خوب است و «خودخواهى بيجا و حسادت و بخل» بد است (چرا انسان بايد راستگو، عادل و نيكوكار باشد).2 - دوم بحث اينكه انسان دنبال انجام چه كارهائى هست (و چه چيزهائى را مىخواهد و از چه چيزهائى گريزان است).فلسفه اخلاق بمعنى اعم: (كه درباره رفتار انسان بطور عموم و مطلق بحث مىكنيم) - بعضى از دانشمندان دنبال بحث دوم بودند كه شايد بتوان آنرا به هدف زندگى تعبير كرد همچون ذى مقراطيس، اپيكور، هيلوتيوس، كه بنظر مىرسد هر حيوان ذى شعورى ابتداً بطور غريزى دنبال حفظ بقاى خود و بعد رفع درد و رنج از خود و نهايتاً بتواند جلب راحتى و خوشى براى خود است (و خوشى هر چه بيشتر، جالب توجهتر) است البته ذى مقراطيس و اپيكور مىگويند انسان دنبال خوشى است و ظاهراً مقصود آنها از خوشى، اعم از دفع درد و رنج و جلب لذت است (و گرنه اگر بگوئيم انسان دنبال تنها لذت است نه رفع رنج از خود، شايد معقول نباشد و يك فيلسوف، معقول نيست چنين اشتباهى بكند).- اما شوپنهاور بعكس مىگويد انسان دنبال كم كردن درد و رنج خود است هدف انسانها كم كردن بدبختىهاى خودشان است.اين عبارت شوپنهاور هم شايد شكايتى از احوال زمان خودش باشد كه مثلاً مىخواست بگويد آنقدر گرفتارى و درد و رنج در زمان ما زياد شده است كه تمام وقت همه مردم، صرف رفع مشكلاتشان مىشود و فرصت آنرا ندارند كه دنبال خوشى بروند و اگر اين مقصود شوپنهاور نباشد بعيد است كه مقصودش اين باشد كه انسان از لذت و خوشى گريزان است و يا اينكه علاقهاى به لذت و خوشى ندارد.