طريقه پيشين قابل فهم سازيم:
چگونه يك فكر، كه بخودى خود، در برگيرنده هيچ (يا عنصر) حسّى نيست مىتواند
(دريافتى) احساسى از لذت و الم پديد آورد1( - بخش دوم كتاب بنياد ما بعدالطبيعه
اخلاق: اگر از ما بپرسند كه چرا اعتبار عام قاعده ما بمنزله يك قانون بايد شرط
محدود كننده اعمالمان باشد و ارزش را كه به اين شيوه عمل، مىدهيم را به چه بنيادى
استوار ساختهايم ارزش كه آنقدر زياد است كه هيچ علاقهاى نمىتواند افزونتر از آن،
باشد يا اگر باز هم از ما بپرسند چگونه است كه انسان تنها از اين راه، باور دارد كه
ارزش شخصى خودش را حس مىكند كه در مقايسه با آن، حال خوشايند يا ناخوشايند به چيزى
شمرده نمىشود، نخواهيم توانست پاسخ رضايتبخش به اين پرسشها بدهيم همچنين در
نمىيابيم كه چگونه ممكن است تا اينسان عمل نمود يا از چه رواست كه قانون اخلاقى
تعهد آور مىشود. ».«در انجام اين كارها بايد هيچ انگيزهاى در ميان نباشد مگر آنكه همين مفهوم عالم
معقول، خود، آنچنان انگيزهاى باشد تا خرد اصلاً به آن علاقمند شود.مفهوم
ساختن و تفسير اين (مطلب) دقيقاً همان مسألهاى است كه ما از حلّ آن ناتوان هستيم2(
- بخش دوم كتاب بنياد ما بعدالطبيعه اخلاق (ترجمه فارسى، صفحه 136).