ارتباط ميان معرفت شناسى و روان شناسى از زمانى شروع شد كه يك سلسله مسائل معرفتى نظير فرايند احساس، حافظه، تخيّل و مفهوم مورد توجه روان شناسان قرار گرفت. ولى اين امر به ادغام آن دو نينجاميد. روان شناسى و خصوصاً روان شناسى ادراك، علمى است كه فقط به توصيف و تبيين فرايند پيدايش ادراك و خصوصاً احساس مى پردازد; به تعبير ديگر به ادراك به عنوان يك امر وجودى مى نگرد. امّا معرفت شناسى، در عين توجه به ادراك و احساس، از منظرى ديگر به تماشاى ادراك و احساس نشسته است. احساس از حيث ارجاعش به جهان خارج و اين كه آيا مى تواند اثبات كننده جهان خارج باشد، توجه معرفت شناس را به خود جلب مى كند. پس ادراك و احساس از جهت يك امر وجودى و با نگاه استقلالى، بحثى روان شناختى خواهد بود; در عين حال كه ادراك و احساس با ديد ارجاعى و حكايى و مفهومى، در ميان مباحث و مسائل معرفت شناسى، حضور مى رساند. تفاوت ديگر معرفت شناسى و روان شناسى در مسأله باور است. بدين بيان كه روان شناس در صدد تبيين علّى باورها است. هر باورى و از جمله باورهاى دينى در محيط خاص و شرايط اجتماعى، فرهنگى و سياسى خاصى پديد مى آيد. بررسى علل عينى و بيرونى، اعم از علل اجتماعى، سياسى، فرهنگى و انسانى در محدوده روان شناسى باورها مى گنجد. نظريه فرويد را در زمينه منشأ دين، در اين مقوله مى توان ارزيابى كرد. امّا دلايل هم باور سازند. معرفت شناس با دليلِ باور ـ و نه علّت آن ـ سر و كار دارد. او مى كوشد تا بداند كه آيا باورها بر شواهد و ادله كافى و وافى مبتنى هستند. على رغم دو تفاوت مهم ميان معرفت شناسى و روان شناسى، داد و ستد ميان آن دو گرم است، و هر يك از نظريه ها و پيشنهادهاى ديگرى به عنوان اصل موضوع بهره مى برد.