ارتباط مهم و اساسى معرفت شناسى، با فلسفه دين برقرار مى شود. معرفت شناسى از علومى است كه براى بسيارى از مسائل عمده و اساسى فلسفه دين، سرنوشت ساز و تعيين كننده است. اگر پاره اى از لايه هاى فلسفه دين را خوب بكاويم و از هم بشكافيم، به معرفت شناسى راه خواهيم برد. معرفت شناسى، ريشه، مبنا و اساس فلسفه دين است. برخى از ارتباط هاى مهم ميان اين دو شاخه علمى، بدين شرح است. الف) يكى از مباحث راهگشا در معرفت شناسى، امكان معرفت است. شكاكّان با تلقى هاى مختلف، عدم امكان معرفت را ديده باور دوخته اند. اگر در اولين گام و سرآغاز تلاش فكرى ازعهده ردّ شكاكيت بر نياييم، هيچ زمينه اى براى مباحث دين شناسانه باقى نخواهد ماند و ما يكسره به وادى شكاكيت دينى فرومى غلتيم. از اين رو، لازم است پيش تر مسأله امكان معرفت را مطرح كرده با بررسى و ارزيابى ادله شكاكانِ قديم و جديد، راه را بر معرفت شناسى بگشاييم. ب) مسأله اقامه دليل در معرفت شناسى، جايگاهى ويژه دارد. در نظريه معرفت، به اين مطالب مى پردازند كه اصولا دليل چيست; توجيه باور چگونه است; دليليت دليل به چيست; آيا دليل نفسى است يا نسبى; آيا دليل براى همه انسان ها دليل است، يا براى گروهى خاص. روشن است كه پيش از پاسخ به پرسش هاى پيش گفته، از عهده اقامه دليل براى دعاوى اصلى دين برنخواهيم آمد. ج) ايمان يكى از مباحث معرفت شناسى دينى است. در آن جا مطرح مى شود كه ماهيت ايمان چيست; رابطه ايمان با معرفت چيست; آيا ايمان از سنخ معرفت است، يا از سنخ عمل، يا از سنخ اميد و انتظار; آيا معرفت در افزايش و بالندگى ايمان نقشى دارد، و آيا ايمان در رشد علم تواند كه مؤثر باشد. د) از جمله مباحث فلسفه دين، مسأله تعريف دين است. بررسى انواع تعاريف و اشكال هاى آن و ملاك تعريف صحيح، از جمله مباحث معرفت شناسى است. هـ) در زمينه ارتباط اديان با يكديگر، بحث دعوىِ صدقِ انحصارىِ اديان مطرح است. در اين باره مباحث تجربه دينى، تعبير دينى، توجيه باورهاى دينى از طريق تجربه هاى عرفانى مطرح مى شود كه همه از خانواده مسائل معرفت شناسى هستند. و) در معرفت شناسى مسائلى از قبيل ماهيت معرفت، حقيقت باور، نظريه مطابقت يا انسجام گروى در باب صدق، و نظريه مبنا گروى يا انسجام گروى در زمينه توجيه، مطرح هستند كه نقشى به سزا و كاملا مؤثر در مباحث فلسفه دين ايفا مى كنند. چگونگى اين تأثير و تأثرات از مباحث كتاب حاضر است. امروزه بسيارى از فلاسفه دين به اين نياز پى برده اند. برخى از آنان نخست در فلسفه دين تخصص داشتند و از آن جا به عالم معرفت شناسى وارد شدند و هم اكنون از معرفت شناسان معروف به شمار مى آيند; متفكرانى نظير پلانتينجا و آلستون از اين گروهند. برخى ديگر كه ابتدا به معرفت شناسى روى آورده بودند، اين علم را سكّوى پرواز به سوى فلسفه دين قرار داده، بعد از ورود به مباحث دين پژوهى، در فلسفه دين صاحب نظر شده اند; در اين ميان به افرادى از جمله نينيان اسمارت و زنّر مى توان اشاره كرد. نتيجه آن كه فيلسوفانِ دينِ معرفت شناس و معرفت شناسانِ فيلسوفِ دين، به خوبى نشان دادند كه ارتباط ميان دين پژوهى و معرفت شناسى انكارناپذير است و نياز يكى به ديگرى امرى است مسلّم. از اين رهگذر نياز ما نيز به معرفت شناسى روشن تر مى شود. التفات به اين نكته هم خالى از لطف نيست كه در دهه هشتاد، جنبشى عليه معرفت شناسى آغاز شد. اين جنبش كه توسط ريچارد ررتى (Richard Rorty)و ويليامز (M.Williams) هدايت و رهبرى مى شد، تحت عنوان «مرگ معرفت شناسى» (death of epistemology) شكل گرفت. آنها با مشخص كردن دقيق وظايف معرفت شناسان و مبانى و پيش فرض هاى آن در سست كردن و تضعيف آنان كوشيدند. اين تفكر بر آن بود كه زمان كنار گذاشتن معرفت شناسى فرا رسيده است، و اكنون هنگام افول و خاموش شدن چراغ معرفت شناسى است. اين مدّعا به ذائقه برخى از نهيليست ها هم خوش آمده است.