فلاسفه قبل از سقراط، توجه ويژه اى به مسائل معرفت شناسى نداشتند. زيرا دغدغه اساسى آنها، مسأله دگرگون شدن طبيعت و منشا پيدايش جهان بود. گويا پيش فرض همه آنها اين بود كه شناخت طبيعت امرى ممكن است. در عين حال، گاه مباحثى از سنخ و نوع معرفت شناسى بر زبان و قلم آنان مى رفت; مثلا برخى منبعى را بر منبع ديگر براى شناخت ترجيح مى دادند. هراكليتوس و پارامنيدس عقل را ترجيح داده و اتميان براى اولين بار مبحث احساس را طرح كردند، وپارمنيدس الئائى، ميان حقيقت و نمود تمايز قائل شد.ولى اين گونه مباحث چندان جدى نبود. اين امر تا زمان سوفيست ها ادامه داشت.اين گروه اساساً در امكان حصول معرفت ترديد داشتند. گورگياس (Gorgias) مى گفت:در خارج چيزى نيست و اگر باشد قابل شناخت نيست و اگر قابل شناخت باشد قابل شناساندن نيست. نخستين فيلسوفى كه در برابر موج سهمگين شك گرايى ايستاد، سقراط بود. او هر چند معرفت را در محدوده اخلاق مطرح ساخت (معرفت با فضيلت مساوى است) ولى حصول معرفت را ممكن دانست. در پى او افلاطون معرفت را در حوزه اى گسترده تر مطرح كرد، و از اين طريق جبهه مستحكمى در برابر شكاكان گشود.