يك ـ عقل گروى - درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی - نسخه متنی

محمدتقی فعالی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














































































































































































































يك ـ عقل گروى

عوامل متعددى از جمله پيدايش و رشد علوم تجربى، موجب شكاكيت،به خصوص در علوم دينى شد. شكاكيتِ مرحله دوم، زمينه را هموار ساخته بود. در چنين شرايطى بود كه تحت تأثير افكار افلاطون، مسلك «اصالت عقل» پديد آمد. در اين مسلك با پذيرش كم و بيش تجربه، بر مفاهيم عقلى و فطرى تأكيد شد. دكارت (Rene Descartes) (1596 ـ 1650 م.) از جمله كسانى بود كه راه حل را در سيستماتيك كردن معرفت، به شكل هندسى و بر اساس اصولى واضح، يافت. او فلسفه خود را از شك آغاز كرد; شكى دستورى و ممرّ كه بعد از گذار از دوازده مرحله به يقين بار مى يابد. «اصل كوژيتو» كه زير بناى فلسفه او را تشكيل مى دهد، بيان مى داشت كه اگر در همه چيز شك كنم، در شك خود نمى توانم شك كرد و چون شك نوعى فكر است پس فكر كننده اى بايد وجود داشته باشد. بنابراين: «شك مى كنم، پس هستم; sum  ergo cogito». او در خود چهار حالت اراديّات، انفعاليّات، تصورات و تصديقات را از يكديگر تمييز داد. صدق و كذب در اراديّات، انفعاليات و تصورات راه ندارد; يعنى تنها درحكم است كه خطا و صواب روى مى دهد. از سوى ديگر، تصورات را سه دسته كرد: فطريات، مجعولات و خارجيات. قسم اخير تصوراتى است كه از رهگذر حواس به ذهن مى آيند; ولى مطابقت آنها با خارج قابل احراز نيست. مجعولات با تجزيه يا تركيب ذهنى به دست مى آيند و در آنها نيروى تخيّل سهمى مؤثّر دارد. از اين رو فطريات ارزشمند است. مفاهيم فطرى نظير خدا، نفس، امتداد و حركت را خدا در درون نفس قرار داده است و از اين رو است كه ضمان صدق دارند. دكارت از اين طريق وجود خدا و نفس را اثبات كرد.

نكته ديگر اين كه او با فاصله انداختن ميان كيفيات اوليه و ثانويه قائل به صحّت كيفيات اوليه نظير شكل و حركت شد. كيفيات ثانويه كه از راه حواس حاصل مى شوند، ضمانت صدق نداشته و تنها براى بقاى زندگى مفيد خواهند بود.

عقل گرايى در اروپا يك جريان بود و با آراى مالبرانش (Malebranche)(1638 ـ 1715 م.) ادامه و تجديد حيات يافت. اين فيلسوف فرانسوى كه از دكارت و آگوستين متأثر بود، قائل شد كه ادراك به خروج نفس از بدن و نيز به صورت تمثل نيست; بلكه علم، فقط به صور موجودات تعلقمى گيرد. اين صور چون در ذات بارى وجود دارند، نفوس آن صور را از راه ادراك ذات حق ادراك مى كنند. در واقع علم، صفت خدا است. ما خدا را كه مى بينيم صور همه اشيا را ديده ايم. پس علم «رؤيت فى الله» است; البته نه به معناى رؤيت ظاهرى، بلكه به واقع نوعى تعقل است.

از ديگر آراى او «اصالت علل موقعى» (occasionalism) است. او همانند دكارت، روح و بدن را دو جوهر متمايز مى دانست; يعنى هيچ جسمى در جسم ديگر و در غير جسم، و نيز هيچ غير جسمى در غير جسم و جسم تأثير نمى كند. آنچه در خارج اتفاق مى افتد، فقط اقتران امور است. پس حركت در خود جسم نيست; بلكه مثلا هرگاه گوى بيليارد با گوى دوم مقارن شد، عمل خدا است كه در آن «موقع» گوى دوم را به حركت در مى آورد. بنابراين هرگاه اجسام مقارن نفس واقع شدند، خدا صورتى در ذهن ايجاد مى كند. پس قدرت و علم او حتى در ذهن هم حكمفرما است.

آنچه انديشه اسپينوزا (Spinoza) (1632 ـ 1677 م.) را جالب توجه كرد، كوششاو در آشتى دادن ميان دو سنت اصالت تسميه و عقل گرايى افراطى است.ديدگاه او در باب كليات از اكام و هابز (1588 ـ 1679 م.) متاثّر بود. كلى تعبيرى است حاكى از تصورات جزئى كه آنها از تحريكات حواس به دست مى آيند. كلى حقيقت ندارد; بلكه فقط لفظى است با معنايى تاريك و مبهم. كلى تنها صورتى اجمالى است كه چون انسان ازداشتن صورت هاى تمام اشيا عاجز است، صورتى خيالى و صورتى مجمل ساخته، آن را كلى مى نامد. اسپينوزا معرفت را در سه سطح ارزيابى كرد كه كامل ترين آنها «معرفت شهودى» است. اين معرفت چون با معلوم منطبق است، يقين زاست و تحقق آن در پايان راه فلسفه نشسته و خودنمايى مى كند. سطح دوم «معرفت عقلى» است كه همچون معرفت شهودى خطاناپذير است. «عقيده» سطح ديگر معرفت است كه از تجربه حسّى ناشى مى شود، و از همين رو، خطا را برمى تابد.

اين فيلسوف هلندى، به منظور تبيين تئورى حقيقت، تئورى وحدت انگارى را جاى تئورى دوگانه انگارى نشاند. بر اين اساس امور ذهنى و امور مادّى دو چيز نيستند; بلكه دو جنبه از يك شىءاند. اين ديدگاه كه در دامان مسيحيت باليد، قائل شد كه جوهر فقط خدا است. از اين رو، تمايز ميان جواهر ذهنى و مادّى، تمايز ميان دو صفت غير متناهى خدا است. اسپينوزا غايت معرفت را نوعِ شهودىِ آن مى دانست و جهان را يك كلى منسجمى اعتبار مى كرد و همه چيز را در خدا مى ديد. براى همين، خدا را آغاز فلسفه خويش و طلوع انديشه هاى فلسفى خود قلمداد كرد.

لايپ نيتز (Leibe nitz)(1646 ـ 1716 م.) از ديگر انديشه مندان اين مشرب است كه به جوهر فرد (Monad) معتقد شد. حقيقتْ واحد است، ولى كثرت موجودات نيز امرى موهوم نيست. در واقع همين حقيقت واحد است كه به صورت اجزاى بسيار ريز در آمده و سراسر جهان را ساخته است. اين اجزاى بى بُعد، امورِ عينىِ معقولند. برخلاف دكارت، او به روح جهان اعتقاد داشت و در باور او جهان از جواهر فرد كه منشأ حياتند تشكيل شده است. هر جوهر فرد واجد تمام جواهر ديگر است. پس هر يك منعكس كننده كل جهان بوده و خود عالمى صغير است. مناد دو خاصيت ادراك و شوق دارد. شوق، محرّك جوهر در وصول به كمال است. ادراك، در مناد گاه پنهان است و گاه آشكار. اولى ادراكى است ضعيف و دومى نظير ادراكاتِ روشنى است كه در انسان و حيوان وجود دارد. مرحله سوم خاص انسان است، و ادراكى است بسيار روشن. لايپ نيتز در باب منشأ حصول ادراك، ضمن ردّ نظريه «لوح سفيد» و با استدلال به اين كه چون جوهر فرد، واجد ادراكات جواهر ديگر است، قائل شد: «ادراك ديگران از راه خوديابى جوهر فراهم مى شود». اين نظريه، تفسيرى خاص از نگرش اصالت عقل است.

/ 136