پيشينه
فلسفه غرب در چندين مرحله، با موجى از شكاكيت مواجه بوده است كه البته هر مرحله، از تفكرات قبلى خود گسسته نيست و ريشه در انديشه هاى پيشين دارد; چنان كه مراحل بعدى را نيز تحت تأثير خود قرار داده است. اصولاً تاريخ تفكرات همانند زنجيرى است كه هر حلقه اى پيامد گذشته است و درآمدى براى آينده. مرحله نخست: اولين موج شكاكيت در يونان باستان شكل گرفت. نخستين فلاسفه يونان به عالم خارج توجه داشتند و تمام كوشش و تلاش آنان بر اين بود تا اصل نهايى همه اشيا را معين سازند; اما برخى عوامل موجب آن شد تا در برهه اى از تاريخ يونان چرخشى صورت گيرد و توجه فلاسفه به سوى فاعل شناسايى برگردد. اهم اين عوامل عبارت بودند از: 1) در زمينه منشأ جهان و مسأله تغيير و حركت، آرا و نظريات متفاوت و بعضا متضادى عرضه شد و فرضيه هايى پى در پى پيشنهاد گرديد كه گاهى در برابر يكديگر بودند. اين امر طبعاً اذهان را متوجه مسأله شناخت مى كرد و زمينه را براى شك گروى هموار مى ساخت. 2) آشنايى وسيع يونانيان با فرهنگ هاى غيربومى، از قبيل تمدن هاى ايرانى، بابلى و مصرى باعث شد تا درباره فرهنگ و تمدن يونانى سؤال هايى جدّى طرح شود: آيا فرهنگ يونانى يك فرمان مقدس و برخوردار از تأييد الهى است؟ يا اين كه مى تواند تغيير يابد، اصلاح و تعديل شود و ببالد؟3) روش فلسفه، پيش تر داراى ويژگى قياسى و استنتاجى بود. وقت آن رسيده بود كه پديدارهاى جزئى گردآورى شوند و به مشاهدات به مثابه اندوخته ها نگريسته شود و از آنها نتايجى عملى فراهم آيد. از اين روى روش استقرايى و تجربى به طور جدى مطرح شد. اين امر نوعى تضعيف معرفتِ يقينى تلقى مى شد و موضوع توجه را از جهان كبير به جهان صغير يعنى انسان و انديشه هايش سوق داد. 4) فلسفه پيشينِ يونان با حقيقت عينى سر و كار داشت. جهان شناسان مى خواستند درباره جهان، شناخت هايى بيابند. آنان تشنگان حقيقت و واقعيت بودند; از اين رو كشف واقعيت عينى را وجهه همت خود قرار دادند. كم كم اهداف عملى مطمح نظر واقع شد.تربيت شاگرد براى فلاسفه پيش از سقراط امرى فرعى محسوب مى شد، زيرا غايت اصلى شناخت واقع بود، ولى تدريجاً به صورت كارى اصلى درآمد و در صدر برنامه هاى سوفسطاييان نشست. فن بلاغت و سخنورى براى حيات سياسى ضرورى، و فضيلت سياسى در نيكو سخن گفتن خلاصه شد. بنابراين پرورش اذهان و تربيت انسان به عنوان فاعل شناسايى مدّ نظر قرار گرفت. اين عطف توجه به انسان همراه با نگرشى شكاكانه در زمينه علم و معرفت بود. بر اين اساس سوفيسم پيدا شد و سوفسطاييان، صحنه تاريخ يونان را آكندند. پروتاگوراس (متولد حدود 481 ق.م.) گفتارى معروف دارد; او مى گويد:انسان مقياس همه چيز است; مقياسِ هستى چيزهايى كه هست و مقياسِ نيستىِ چيزهايى كه نيست. وقتى باد مىوزد ممكن است كسى احساس سرما كند و ديگرى چنين احساسى نداشته باشد; پس تعبير صحيح آن است كه بگوييم «به نظر مى رسد هوا خنك است. نسبيّت (relativism) چيزى غير از اين نيست. پروتاگوراس نسبيّت را حتّى به ارزش هاى اخلاقى هم تسرّى داد. گرگياس (حدود483 تا 375 ق.م.) فرد معروف ديگر اين نحله، قائل بود:هيچ چيز وجود ندارد و اگر چيزى وجود داشته باشد، نمى تواند شناخته شود و اگر وجودْ شناختنى باشد، اين شناسايى نمى تواند به ديگران منتقل گردد. مرحله دوم: پيرهون (حدود 360 - 270 ق.م.) تحت تأثير نظريهكيفيات حسى دموكريتوس و نسبيّت سوفسطاييان و شناخت شناسى كورنايى، بر آن بود كه: عقل انسان نمى تواند به بودها برسد و در جوهر درونى اشيا نفوذ كندما فقط مى توانيم بدانيم كه اشيا، چگونه به نظر ما مى آيند. افراد داراى آرا متفاوتند و ما نمى توانيم بدانيم كدام حق است و كدام باطل. زيرا در برابر هر قولى، قول مخالفى وجود دارد، با دلايلى به همان اندازه معتبر. پس بايد تعليق حكم كرد و در صدور حكم و فتوا بايد توقف نمود. كارنئادس (12/214 - 8/129 ق.م.) بنيانگذار آكادمى سوم، معرفت را غير ممكن مى دانست. او براى اولين بار نظريه احتمال را مطرح كرد. احتمال درجات متفاوتى دارد، ما مى توانيم با جمع آورى دلايل به سود يك موضع به حقيقت نزديك شويم; ولو هرگز نتوانيم به يقين برسيم، و از اين طريق احتمال آن را افزايش دهيم. مرحله سوم: شكاكيت اين دوره كه به مدرسه پيرهون وابسته بود، از سوى آنزيدموس كنوسوسى (حدود 43 ق.م.) احيا شد. او ده دليل در موافقت با موضع شكاكانه ارائه داد كه بعداً توسط آگريپا به پنج دليل تقليل يافت. ولى مهم آن است كه نظريه شكاكيت، استدلالى شد و از حالت يك طرز تلقّى يا روش خارج گرديد. سكستوس امپريكوس (حدود 250 م) طرز نگرش شكاكانه را با تفصيل و جزئيات بيان داشت. همچنين وى با ردّ استدلال هاى قياسى، به دليل دَورى بودن آنها، امكان معرفت يقينى را ممتنع اعلام كرد. مرحله چهارم; شكاكيت مدرن: شكاكيت در قرون وسطا و اعصار ميانه، ظهور و بروز چندانى نداشت و حتى اسمى از آن به چشم نمى خورد. براى اولين بار آثار امپريكوس در 1562 به لاتينى و در 1621 به يونانى باز گردانده شد. همچنين آثار سيسرون در قرن شانزدهم ظاهر گشت. بدين ترتيب شكاكيت بار ديگر به صحنه آمد. بى ترديد مباحث اصلاحگران درباره شكاكيت، در طرح مجدد آن بى تأثير نبوده است. شكاكيت نوين با دكارت (1650 ـ 1596 م.) آغاز شد. دكارت با طرح فرضيه روح شيطانى (evilspirit hypothesis) قائل شد كه هيچ چيز جز من و باورهاى من و شيطانى كه اين باورها را به من تلقين مى كند، وجود ندارد. در روزگار دكارت، ستاره شناسى به طالع بينى، شيمى به جادوگرى و پزشكى به سحر آميخته و آلوده شده بود. از اين رو دكارت مى كوشيد معرفت حقيقى را از غير حقيقى تمييز دهد. وى با شكاكيت ِ روشى و دستورى ِ خود سعى بر آن داشت تا ملاك و معيارى براى تمايز معرفت هاى واقعى از معرفت هاى بى معنا ارائه دهد. جريان و روند شكاكيت به دست افرادى چون هيوم به حيات خود ادامه داد، و امروز به گونه هاى متنوع و متفاوتى مطرح مى شود. حتى در خلال اين جريان نظراتى به عنوان پاسخ در برابر شكاكيت و دفاع از حريم يقين و معرفت ارائه مى شود كه خود زمينه ساز نوعى شكاكيت علمى تر و مدرن تر است.