همه شكاكان، اهل استدلال نيستند. برخى از راه استفهام وارد شده از اين طريق موضع شكاكانه را بيان مى دارند. آنان در برابر هر معرفتى كه ديگرى ادعا مى كند، مى پرسند: چگونه مى دانى؟ مثلاً اگر كسى بگويد: مى دانم كه الف ب است، آنها سؤال مى كنند: چگونه مى دانى الف ب است؟ و اگر شما بگوييد: از اين جا مى دانم الف ب است كه مى دانم كه الف ج است و ج ب است، پس مى دانم كه الف ب است، او باز مى پرسد: از كجا مى دانى الف ج است و ج ب است؟ اگر شما مجدداً بگوييد: چون مى دانم الف د است و د ج است، پس مى دانم كه الف ج است، شكاك، سؤال خود را تكرار مى كند. او آن قدر اين استفهام را ادامه خواهد داد تا جواب هاى شما بخشكد و پايان يابد. از اين جا او نتيجه مى گيرد كه علوم شما بى پايه است و اساس استوارى ندارد و علمِ بى پايه، علم نيست. اين سؤال هاى پى در پى از آن رو كه طرف مقابل را خاموش مى كند و او را به سكوت وا مى دارد، بسا موفقيت آميز باشد، اما اگر وراى اين سؤال ها استدلالى در كار نباشد، اين روش از نظر فلسفى قابل بحث و اعتنا نيست. زيرا بر فرض كه جواب هاى ما پايان يافت، از كجا موضعِ شكاكيت معتبر باشد؟ حال اگر استدلالى اين طريقه را قابل بحث و گفتوگو كرد، اين روش ملحق به قسم اول خواهد شد. استدلالى كه شكاكِ از راه سؤال را تأييد مى كند مى تواند اين باشد: مقدمه اول: هيچ كس نمى داند كه الف ب است; مگر آن كه بتواندبگويد كه چگونه مى داند كه الف ب است. مقدمه دوم: هر تلاشى براى پاسخ به اين پرسش كه چگونه مى دانى الف ب است، با تكرار اين گزاره كه الف ب است، موفق نيست; زيرا مصادره به مطلوب است. به هر حال اگر شكاكِ از راه استفهام، به چنين استدلالى متوسل شد، ضمن آن كه به شكاكِ از راه استدلال ملحق مى شود، بايد توجه داشت كه استدلال مضمر او نيز بى اشكال نيست. مقدمه دوم قابل جواب است: اگر كسى بگويد: «من سرم درد مى كند» و شكاكِ از راه استفهام بپرسد: چگونه مى دانى كه سرت درد مى كند؟ شما پاسخ مى دهيد كه چون «مى دانم كه سرم درد مى كند». در اين مورد هر چند گزاره نخست تكرار شده است، مصادره نيست; به طور كلى در زمينه وجدانيات مى توان با تكرار گزاره نخست، پاسخى پذيرفتنى و كارا داد.