معرفت شناسى، يكى از شاخه هاى فلسفه است. به زعم بسيارى از فلاسفه، معرفت شناسى در كانون فلسفه معاصر قرار گرفته است. زيرا ديگر شاخه هاى فلسفه در مقام آنند كه معرفتى را از چيزى حاصل كنند. امّا پيش تر بايد بدانيم كه آيا اصولا معرفتْ حاصل شدنى است؟ و اگر پاسخ مثبت است، با چه شرايطى؟ و يا اصولا چگونه مى توانيم عقيده اى را موجّه سازيم؟ فلاسفه در پى آنند تا چيزى را بدانند، امّا دانستن چيست؟ ما چه را مى توانيم بدانيم؟ و چه را نمى توانيم؟ شرايط دانستن كدام است؟ مرزهاى دانستن تا كجا است؟ چرا بايد بدانيم؟ آيا انسان مى تواند بداند؟ آيا دانش به دانسته هاى اوليه مى رسد؟ دانستن از كجا آغاز مى شود؟ اينها و ده ها پرسش ديگر، بى شك بر هر دانش فلسفى مقدمند. بر اين اساس معرفت شناسى علمى مولّد است و شاخه هاى ديگر فلسفه، از توليدات و محصولات آن ـ خواسته يا ناخواسته، دانسته يا نادانسته ـ بهره بسيار مى برند; به گونه اى كه به جرأت مى توان گفت هيچ سخن نيست كه نهايتاً در معرفت شناسى ريشه نداشته باشد. اگر ما به دقت نظريه هاى گوناگون فلسفى را بنگريم و تيزبينانه بشكافيم، دير يا زود، به عقيده اى معرفت شناختى دست خواهيم يافت. پس، معرفت شناسى را بايد پايه و اساس دانش ها انگاشت.