دليل دوم: استدلال از راه تجربه (the argument from experience)
اگر ما در حال مواجهه مستقيم با اشياى محسوس باشيم، معرفتى نسبت به آنها خواهيم داشت; اما اگر ارتباط مستقيم ما با رويدادها و حوادث محسوس قطع شد و در حال تجربه كردن آنها نباشيم، نمى توانيم ادعاى معرفت كنيم. ما معمولاً چنين مى انديشيم كه تجربه راهنماى معتبرى است براى اين كه نسبت به آن قسمت از جهان كه در حال تجربه كردن آن نيستيم، معرفتى حاصل كنيم. از اين رو اگر در حال حاضر مواجهه اى با امر محسوس نداشته باشيم ـ مثل اين كه دفترى را كه چند دقيقه پيش در كشوى ميزم ديدم الان بگويم مى دانم كه اين دفتر در كشوى ميز من هست، يا اين كه از آينده خبر داده بگويم فردا صبحانه خواهم خورد ـ معمولا خود را مجاز مى دانيم كه بگوييم «مى دانم». استدلال از راه تجربه به ما چنين اجازه اى نداده ما را در اين گونه موارد در ادعاى معرفت محق نمى داند. اين استدلال به هيوم (Hume David) فيلسوف و مورخ اسكاتلندى (1776 - 1711 م) باز مى گردد. مقدمات آن عبارتند از: مقدمه اول: معرفت دو گونه است: تبيين امر بالفعل مشهود و پيش بينى امر بالفعل نامشهود. اگر امرى را كه فعلاً مشهود و محسوس ما است، توانستيم تبيين علّى كنيم، معرفتى حاصل كرده ايم; مثلاً اگر به درختى آفت زده برخورديم و به علت آن پى برديم، در اين مورد معرفتى به دست آورده ايم. همچنين اگر با امرى كه بالفعل نامشهود است، سروكار داشتيم و توانستيم آن را پيش بينى كنيم، مى توانيم مدعى معرفت باشيم; مثل آن كه در قالب يك قضيه شرطيه بگوييم: اگر آب صد درجه حرارت ببيند، به جوش مى آيد. پيش بينى هايى از اين دست را دانشمندان علوم تجربى انجام مى دهند. خلاصه آن كه معرفت يا تبيين علّى است و يا پيش بينى; قسم سوم ندارد. مقدمه دوم: معرفت در هر دو نوع نيازمند قانون كلى است. نگاه نخستين به ما مى گويد كه اگر بچه اى را ديديم كه گريه مى كند و از او پرسيديم چرا گريه مى كنى، و او گفت: چون كسى به من سيلى زده است، ذهن بدين پاسخ رضايت نمى دهد. به عبارت ديگر قضيه اى شخصيه (على به حسن سيلى زد) قضيه شخصيه ديگرى (حسن گريه مى كند) را تعليل كرده است. حال آن كه وراى اين دو قضيه شخصيه، حداقل يك گزاره كلى وجود دارد كه اگر بدان تمسك نشود، هرگز چنين انتقال و تعليلى صورت نمى گيرد. مثل اين كه هرگاه شخصى به شخص ديگرى سيلى زد، او احساس درد خواهد كرد; يا اين كه هرگاه كودكى احساس درد كرد، گريه مى كند. اين در مورد تبيين بود. پيش بينى نيز از اين قائده مستثنا نيست; يعنى آن هم نيازمند قانون كلى است. مثلاً اگر ديديم على تقاضاى حسين را اجابت نكرد، مى گوييم: آن دو با يكديگر نزاع خواهند كرد; با اتكا به اين قاعده كلى: هرگاه كسى از اجابت درخواست ديگرى سرباز زد، كارشان به نزاع خواهد كشيد. مقدمه سوم: قانون كلى قابل حصول نيست. قضايا به طور كلى از نظر هيوم دو دسته اند: تحليلى و تجربى. اگر محمول گزاره اى از تحليل موضوع برآمد، آن گزاره، تحليلى (analytic) خواهد بود; مثل اين كه هر شوهرى مرد است. قضاياى تحليلى ناظر به ارتباط ميان مفاهيم اند، برخلاف گزاره هاى تجربى كه محمول از شكافتن و تجزيه موضوع حاصل نمى شود; بلكه از راه تجربه به دست آمده ناظر به عالم خارجند. مثل اين كه گفته شود: مردان نسبت به همسران خود وفادارند. در اين گزاره وفادارى در دل موضوع نيست; بلكه از راه نوعى استقراى تجربى استحصال شده است. قوانين كلى كه در تبيين ها و پيش بينى ها به طور نامرئى حضور دارند، از سنخ گزاره هاى تحليلى نمى توانند بود، تا ضرورت صدق داشته باشند. پس تمام قوانين، تجربى و علمى بوده و متكى بر اين اصل مهمند كه «طبيعتْ مشىِ واحد دارد». مثال خود هيوم چنين است: اگر دفترچه اى را چند دقيقه پيش در كشوى ميزم قرار داده باشم، در صورتى مى توانم بگويم مى دانم كه آن دفترچه هم اكنون در كشوى ميز من است كه اولاً به ياد بياورم كه آن را چند دقيقه قبل در آن جا قرار داده ام; ثانياً در ذهنم باشد كه من يا شخص ديگرى به آن دست نزده است و ثالثاً اين اعتقاد مهم را نيز داشته باشم كه رفتار طبيعت يكسان است. در غير اين صورت ادعاى معرفت بىمورد خواهد بود. بنابراين اصل و پايه تمام قوانين تجربى يكنواختى رفتار طبيعت مى باشد. نفس اين اصل تجربى نيست; يعنى اين اصل خود از طريق تجربه به دست نيامده و تجربه توان اثبات و يا نفى آن را ندارد، والاّ محذور دور پيش مى آيد. زيرا اصل يكنواختى در رفتار طبيعت، پشتيبان تمام قوانين تجربى بوده براى تجربه است و خود نمى تواند از تجربه حاصل شود. اين اصلْ خود قضيه اى ممكنه است و قضاياى ممكنه انكارشان به تناقض نمى انجامد. اگر كسى به اين اصل گردن ننهد، به تناقض گويى مبتلا نشده است; برخلاف قضاياى تحليلى كه صدقشان ضرورى بوده طرد و نفى آنها منجر به تناقض مى شود. بنابراين اصل يكنواختى عملكرد طبيعت، نه تحليلى است و نه تجربى. نتيجه آن كه هر دو قسم معرفت، يعنى تبيين و پيش بينى، از آن جا كه هر دو بر قوانين تجربى متكى بودند و قوانين تجربى بر اصل پيش گفته مبتنى است، دور از دسترس انسان ها است; يعنى راهى جز شكاكيت پيش روى ما نيست. نتيجه استدلال اخير، شكاكيت منطقه اى است. زيرا تنها درصدد اثبات شكاكيت نسبت به امور تجربه ناشده است. همچنين اين استدلال، چنان كه معرفت را منتفى مى كند، باور موجه را هم غيرقابل حصول مى داند. به نظر مى رسد هيوم گزاره هاى ناظر به امور تجربه ناشده را فهم پذير دانسته است.