اصناف معرفت
معرفت، محدوده انحصارى ندارد. حوزه ها و قلمروهاى بسيارى وجود دارد كه مى توان در آنها ادعاى معرفت كرد. راه ها و طرق دسترسى به معرفت گوناگون است و علت اين گوناگونى، تفاوت هايى است كه از نظر معرفت شناسى ميان آنها به چشم مى خورد. بنابراين مسأله اين است كه منابع و اصناف معرفت چيست و راه ها و محدوده هاى معرفت كدام است. معرفت شناسان، بالغ بر ده منبع براى معرفت ارائه كرده اند. در اين جا به معرفى برخى از آنها مى پردازيم.الف) ادراك حسى (perception)
ما از طريق اندام هاى حسى به شناخت هايى دست مى يابيم; مثلاً چيزى را مى بينيم; صدايى را مى شنويم; مزه اى را مى چشيم و بويى را استشمام مى كنيم. حواس به ما يك سلسله گزاره هايى مى دهند كه طبعاً برآمده از فعل و انفعال هاى خاصى هستند. مسأله ادراك حسى با برخى علوم تجربى نظير روان شناسى ادراك، فيزيولوژى و عصب شناسى مرتبط مى شود. قهراً نتايج و دستاوردهاى آن علوم در تحليل اين مسأله معرفت شناختى و فلسفى تأثيراتى بر جاى مى گذارد. اما مسأله مهم و عمده در نظريه ادراك حسى (theory of perception) اين است كه آيا ادراك حسى معرفت زا است. اگر پاسخ منفى باشد، نتيجه، جز شكاكيت حسى نخواهد بود. به تعبير ديگر مهم بررسى ارتباط معرفت هاى حسى با عالم عين است. در اين جا است كه معضله ديگرى تحت عنوان مسأله جهان خارج (problem of external world) مطرح مى شود; به تعبيرى اگر از شكاكيت حسى مفرّى پيدا شد و توانستيم به طور مستدل ارزشمندى احساس را به اثبات رسانيم، در اين صورت جهان خارج را كه در اولين وهله با احساس به ادراك در مى آيد، از راه دليل ثابت كرده ايم. بنابراين دو مسأله ادراك حسى و اثبات جهان خارج با يكديگر ارتباطى وثيق و تنگاتنگ دارند. بنابراين بر معرفت پژوهان است كه آنها را مسائلى مسلم و مفروغٌ عنه نپنداشته با جدى گرفتن آنها از راه دليل طى طريق كنند. از اين رو است كه مسأله ادراك حسى، شأنى والا در معرفت شناسى معاصر يافته و جايگاهى ويژه به خود اختصاص داده است; همان گونه كه قدما و حكماى اسلامى بالاخص بوعلى با دركى صحيح از اهميت اين مسأله به تحليل و بررسى آن همت گمارده اند. به طور كلى در باب ادراك حسى سه نظريه وجود دارد و همين سه نظريه جغرافياى فلسفى ادراك حسى را تشكيل مى دهد: واقع گروى مستقيم ( directrealism) واقع گروى غيرمستقيم (indirect realism) و پديدار گروى (phenomenalism). ما نخست مفهوم واقع گروى را تحليل كرده سپس تمايز ميان مستقيم و غيرمستقيم را بيان مى كنيم، و در ادامه به اصالت پديدار مى پردازيم. واقع گروى در نظريه ادراك حسى به اين معنا است كه امورى را كه ما از طريق حس درك مى كنيم، مستقل از ما وجود دارند و حداقل برخى از ويژگى هايى را كه ما ادراك مى كنيم، واجدند; حتى اگر ما در مقام و حال ادراك آن ويژگى ها نباشيم. دست كم برخى از اوصاف اشياى محسوس، ماهيت مستقلى از فاعل شناسايى دارند; هر چند انسان در حالِ ادراك آنها نباشد. بايد توجه داشت كه واقع گروى معرفت شناختى با واقع گروى متافيزيكى (metaphysical realism) تفاوت دارد. واقع گروى در معرفت شناسى، يعنى اين كه شناخت هاى ما از اشيايى بيرون از خود حكايت مى كنند، و معرفت هاى ما محكىٌ عنه مستقل دارند. امّا قسم دوم از واقع گروى را اعتقاد بر آن است كه اشياى مستقل از ما وجود دارند. پس يكى بحث معرفت شناختى است و ديگرى بعد وجود شناختى دارد. مرز ميان مستقيم بودن و غير مستقيم بودن در كلام معرفت شناسان، چندان روشن و شفّاف نيست. در عين حال مى توان گفت عارف S به طور مستقيم شىء O را درك مى كند، اگر S شىء O را درك كند، بدون اين كه دركى از واسطه I داشته باشد، در مقابل عارف S به طور غير مستقيم شىء O را درك مى كند، اگر S شىء O را درك كند از راه دركى كه از واسطه Iدارد. بنابراين ملاك و معيار، وجود و عدم واسطه (intermediary) است كه از آن تحت عناوين داده حسى (sense - datum) نمود (appearance) و صورت (idea) ياد مى شود. مى توان واقع گروى غيرمستقيم را با ادراكى كه شخص از خود از طريق آينه دارد، سنجيد. از آن جهت كه در هر دو واسطه، وجود دارد; همان گونه كه واقع گروى مستقيم با دركى كه ما از درد خود، يا احتمالاً از اندام هاى خود داريم مشابه است. پس هر دو نوع واقع گرا در اين جهت متفقند كه اشياى محسوس و برخى اوصافشان از فاعل شناسايى مستقلند و اختلافشان در اين است كه يكى در ادراك حسى نقشى براى واسطه قائل نيست و ديگرى وجود واسطه را لازم مى شمارد. اصالت پديدار، شكلى از ضد واقع گروى (anti - realism) است. پديدارگرا وجود مجزا و مستقل اشيا و اوصافشان را انكار مى كند و شىء محسوس را تنها در تجربه و پيچيدگى هاى آن مى بيند. از اين رو واقعيتى جدا از فاعل شناسايى وجود ندارد، تا بتوان آن را شناخت. سخن پديدارگرا از اين جهت شبيه مُدعاى واقع گراى مستقيم است; يعنى هر دو در ادراك به واسطه اعتقاد ندارند. از جهتى پديدارگرا با واقع گراى غير مستقيم موافق است; زيرا كه هر دو متعلق مستقيم ادراك حسى را شىء مادى نمى دانند. واقع گروى مستقيم خود بر دو نوع است: ساده (nجive) و علمى (scientific). واقع گروى ساده بر اين باور است كه اشياى واقعى واجد تمام اوصاف و ويژگى هايى است كه ما از آنها احساس مى كنيم. البته اين موضع گاهى به صورت خفيف ترى مطرح است و به جاى تمام اوصاف، تقريباً تمام اوصاف يا اغلب اوصاف گذاشته مى شود. در برابر، واقع گراى علمى، قائل است كه اشيا داراى تمام اوصاف احساس شده نيستند; بلكه برخى از آنها را در خارج واجدند. ريشه نوع اخير به لاك (Locke) برمى گردد. او كيفيات را دو دسته كرده است: كيفيات اوليه (qualities primary) و كيفيّات ثانويه (secondary qualities). وى اعتقاد داشت كه كيفيّات اوليه نظير شكل، حجم، بافت مولكولى و حركت در خارج قابل اثباتند; برخلاف كيفيّات ثانويه مثل رنگ، گرما و مزه كه نمى توان آنها را در خارج به اشيا نسبت داد. تفكيك ميان كيفيّات اوليه و ثانويه وامدار مطالعات و تحقيقات علمى به خصوص فيزيك بود. لاك غير از شواهد علمى، ادله فلسفى نيز اقامه كرد; از جمله «اُسْتُره اكام» (Ockham's razor) را به ميان كشيد. ويليام اكام مى گفت:هيچ چيز را نمى توان موجود دانست، مگر آن كه دليلى محكم و قاطع بر آن داشته باشيم. جهان خلوت تر از آن است كه فكر مى كنيم و بايد با تيغ دليل از شلوغى آن كاست. خسّت (parsimony) گرايش صحيحى در تحقيقات و مطالعات فلسفى است. البته مخالفت هايى با نوع علمى واقع گروى شد كه ايرادهاى باركلى (Berkeley G,) سرآغاز آن به شمار مى رود. واقع گروى غيرمستقيم نيز به دو قسم ساده و علمى تقسيم مى شود. در اين جا است كه جغرافياى فلسفى و نقشه ادراك حسى كامل مى شود. استراوسون (Strawson) آرمسترانگ (Armstrong) از واقع گروى مستقيمِ ساده حمايت كردند; سلارز (Sellars) جانب واقع گروى مستقيم علمى را گرفت; لاك و جكسون (Jackson) واقع گروى غيرمستقيم علمى را مورد تأييد قرار دادند، و آير (Ayer) و لوئيس (Lewis) به سوى پديدارگروى گرويدند.واقع گروى حسىواقع گروى غيرمستقيم واقع گروى مستقيم (دنسى)
(لاك ـ جكسون)علمى ساده علمى(سالارز) ساده(استراوسون ـ آرمسترانگ
در ميان حكماى اسلامى و انديشه مندان الهى، ابن سينا با طراحى و پردازش نظريه ادراك حسى، توجه ويژه اى به اين امر مبذول داشت. ابن سينا، احساس را اينسان تعريف كرد:الحسّ يأخذ الصورة عن المادّة مع هذه اللواحق و مع وقوع نسبة بينها و بين المادّة و اذا زالت تلك النسبة بطل ذلك الاخذ;احساس يعنى انتزاع صورت از ماده و عوارض آن به شرط حضور ماده، پس قوه حاسّه صورتى را از ماده تجريد و اخذ مى كند و به اين ترتيب صورتى حسى حاصل مى آيد. احساسْ مشروط به سه شرط است: حضور ماده، همراه بودن عوارض و لواحق با صورت و نهايتاً جزئى بودن مُدرَك. بنابراين در ادراك حسى، وجود صورت به عنوان واسطه ميان حاسّ و محسوس ِ بالعرض كه همان شىء خارجى است، ضرورت دارد. چنين تصويرى از ادراكحسى، ذهن انسان را متوجه نظريه واقع گروى غيرمستقيم مى كند. از سوى ديگر ابن سينا تمام كيفيات محسوسه را واقعى دانسته بر آن دليل اقامه كرده است. همچنين از راه دليل جهان خارج را اثبات مى كند. رأى ديگر از آن شيخ اشراق است. او به طور ابتكارى، احساس را نوعى علم حضورى دانست. بر اين اساس، نظريه سهروردى با واقع گروى مستقيم، قابل مقايسه مى باشد.