<p />2. وظيفه اخلاقى (moral duty) - درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

درآمدی بر مبانی فکری انقلاب اسلامی - نسخه متنی

محمدتقی فعالی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














































































































































































































2. وظيفه اخلاقى (moral duty)

اگر شواهدى كافى براى اعتقاد به گزاره اى ارائه شد، آيا انسان از نظر اخلاقى وظيفه اى جهت پذيرش و باور آن گزاره دارد؟ كليفورد (W.K. Clifford) مى گويد:

در صورتى كه شواهد كافى براى اعتراف به يك گزاره وجود داشت، سرباز زدن از پذيرش آن امرى غير اخلاقى است.

پس باور به يك گزاره در صورت وجود ادله كافى، اخلاقى بوده مقتضاى اخلاق باور است. ويليام جيمز اين نظريه را نپذيرفت. وى در مقاله اى تحت عنوان اراده معطوف به باور (The will to Believe) گفت:

در زندگى روزمره شاهديم كه براى يك اعتقاد و باور، ادله كافى و وافى معمولاً حاصل نيست. راهنماى ما در حالت عادى ايمان است. اگر اين عامل از دست انسان گرفته شود، ما دست به هيچ عملى نخواهيم زد.

چنين ديدگاهى در زمينه ايمان، مبتنى بر مقدماتى است كه مى توان به طور خلاصه آنها را اين گونه مرتب و بيان نمود.

الف) مى توان تمام گزاره هاى دينى را فرضيه ناميد. فرضيه همان چيزى است كه به ذهن آدم عرضه مى شود. فرضيه هاى دينى خود به دو قسمند:

فرضيه هاى زنده (live hypothesis); فرضيه هاى مرده (dead hypothesis).

گزاره زنده آن است كه اگر بر كسى عرضه شود، نسبت به آن حساسيت مثبت يا منفى نشان مى دهد; گزاره هاى مرده، از اين نظر خنثا هستند. مثلاً مسيحيان گزاره «مسيح وجود ندارد.» را برنمى تابند، ولى يك فرد بودايى به اين گزارش، حساسيت ندارد. پس اين قضيه براى مسيحيان گزاره اى زنده است.

ب) اگر انسان با بيش از يك فرضيه مواجه شد و در شرايطى قرار گرفت كه بايد دست به انتخاب بزند، جيمز اين حالت را «گزينش» (option) ناميده است. گزينش ها در سه لحاظ تقسيم مى شوند:

لحاظ اول: گزينش جاندار (live option) و گزينش بى جان (option dead). گزينش آنگاه جاندار است كه تمام فرضيه هاى عرضه شده زنده باشند; در غير اين صورت گزينش بى جان است; خواه همه فرضيه هاى آن مرده باشند، يا بعضى از آنها.

لحاظ دوم: گزينش ها يا اجتناب ناپذيرند (forced option) و يا قابل اجتناب (unforced option) اگر فرضيه هاى عرضه شده در گزينش به صورت قضيه منفصله حقيقيه باشند ـ كه امر آن از دو بيرون نيست ـ گزينش اجتناب ناپذير است; مثلاً در مورد دو قضيه يا با چتر بيرون برو يا بدون چتر، انسان ملزم به انتخاب است. در غير اين صورت گزينش قابل اجتناب خواهد بود. لحاظ سوم: گزينش يا خطير است (momentous option) در صورتى كه فقط يكبار مجال تحقق آن پيش آيد و يا حقير (unmomentous option) كه اين گونه نباشد. مثال معروف اين است كه فرض كنيم در زمان دكتر نانسن (كاشف قطب شمال) زندگى مى كنيم و او به ما مى گويد: «اگر مى خواهيد شما هم كاشف قطب شمال باشيد با ما بيايد. اگر آمديد يا به سلامت به آن جا مى رسيد، يا موفق نخواهى شد. اگر موفق شديد كاشف و فاتح قطب شمال خواهى بود». اگر ما در پاسخ بگوييم: «شما برويد، اگر سالم برگشتيد، دفعه بعد با شما مى آيم» جيمز مى گويد: اگر شما غير از بار اول برويد كاشف قطب شمال نخواهى بود. پس گزينش در اين جا خطير است; زيرا در زندگى تكرار نمى شود. جيمز در ادامه مى گويد: گزينش هاى جاندار، اجتناب ناپذير و خطير، مهم ترين گزينش هايند. و او آنها را گزينش هاى حقيقى و حياتى (genuine option) مى نامد.

ج) اگر انسان با گزينش هاى حياتى روبه رو شد، امر از دو بيرون نيست: يا عقل مى تواند راهنما باشد و راه را بر ما بگشايد; در اين صورت ما تابع عقل بوده حكم آن را مى پذيريم و اين در صورتى است كه عقل ادله كافى براى انتخاب و گزينش در اختيار داشته باشد. ولى اگر عقل فتوا را نيارَست، چه بايد كرد. مسلم است كه نمى توان ساكت ماند، چون طبق فرض گزينشى حقيقى و حياتى در كار است و نبايد فوت شود. وى در اين جا مى گويد: «بايد احساسات، عواطف و اراده آدمى دست اندر كار شوند و داورى كنند». احساسات و عواطف و اراده كل وجود آدمى است. پس در قضاوت ها انسان ها با كل وجود حكم مى كنند نه اين كه از ذهن و عقل مدد جويند و چون در اغلب موارد ادله كافى در اختيار نيست، بيشتر به كمك عواطف و اراده داورى مى كند. گزاره هاى دينى، انسان را هميشه با گزينش هاى حقيقى مواجه مى كند. گزاره هايى كه اهم آنها عبارتند از: خدا هست; انسان داراى روح است; انسان جاودانه است، و انسان مختار است. اين گونه گزاره ها هميشه بر انسان عرضه مى شوند و گزينش در اين زمينه ها هميشه جاندار و خطير و اجتناب ناپذير است. از سوى ديگر عقل در اين زمينه ها راه به جايى ندارد. پس تنها اراده و احساسات است كه راه گشا است و فيصله بخش خواهد بود.

د) ايمان يا كاشف است و يا جاعل. ايمانِ جاعل (pre-cursive faith) ايمانى است كه واقعيتى را ايجاد كند; مثلاً اگر براى اولين بار به شخصى برخورديم و به او گفتيم: «من از تو شديداً متنفرم» همين جمله در او ايجاد دشمنى مى كند. پس با اين بيان امرى جعل شد. تلقين از نوع ايمان جاعل است. اگر انسان به خود تلقين كند: «من از تاريكى نمى ترسم» تدريجاً ترس او كاهش يافته و شايد از بين برود. اما ايمان كاشف، ايمانى است كه امرى با آن كشف مى شود و نه ايجاد; مثلاً اگر از شخصى كه احتمال مى دهيد زيد است، نامش را سؤال كرديد و او پاسخ مثبت داد، در اين صورت زيد بودن او مكشوف مى شود. پس اگر به احتمال زيد بودن، ترتيب اثر داديم، اين امر ما را به واقعيت مى كشاند. در اين جا ايمان (=احتمال امرى) كاشف خواهد بود و نه جاعل.

از سوى ديگر واقعيت هاى جهان برخى با تأمل و تفكر كشف مى شوند و بعضى ديگر باعمل; مثلاً شورى غذا تنها با چشيدن آن معلوم مى شود، و يا اگر خواستيد بدانيد شخص به قلقلك حساس است، تنها راه آن انجام اين عمل است. نتيجه آن كه در باب گزاره هاى دينى امر چنين است كه بايد بر وفق آن عمل نمود تا واقعيت امر مكشوف شود و آنها صدق خود را نشان دهند. پس راه كشف صدق آنها عقل نيست، اراده است و عمل. اگر انسان ايمان داشته باشد و به مقتضاى آن عمل كند، صحت گزاره هاى دينى و فرضيات مذهبى بر او معلوم مى گردد. نتيجه آن كه اگر ادله كافى براى امرى وجود نداشت وظيفه اخلاقى مستلزم تبعيت و پيروى از ايمان و اراده است، نه عقل، چنان كه كليفورد مى گفت. و از آن جا كه در اكثر موارد انسان شواهد كافى ندارد، اغلب ايمان كارساز و دست گير او است.

/ 136