الف) نظريه مبناگروى (foundationalism)
اين نظريه قديمى ترين رأى در موضوع مورد بحث است; زيرا سابقه اش به افلاطون، ارسطو و آكويناس مى رسد. از اين رو تاريخِ شناسنامه اى آن از ديدگاه رقيب بيشتر است. علاوه بر اين كه هيچ قولى مانند آن طرفدار نداشته است. تا اين اواخر نيز بيشتر معرفت شناسان بر اين مذهب و مسلك پاى فشرده اند. به گفته دنسى:مؤثرترين و با نفوذترين آرا در باب توجيه، نظريه منباگروى است... اصولا بحث از توجيهِ باور با اين رأى شروع مى شود و تصوير ديگر آرا برحسب قرب و بعدشان با مبناگروى تنظيم مى گردد. اين نظريه است كه به مهم ترين مسأله و دغدغه معرفت شناس يا شايد تنها دل مشغولى غايى او يعنى، مسأله توجيه، پاسخى در خور مى دهد و حتى در علومى نظير سياست و اخلاق هم نفوذ كرده و طرفدارانى پيدا كرده است. نظريه مبناگروى، بالغ بر ده تقرير دارد. اولين تقرير كه هنوز هم رايج ترين است «مبناگروى سنتى» (classical Foundationalism)است. اصول اين مكتب عبارتند از: اصل اول: مبناگروى كلاسيك، مجموعه باورهاى انسان را به دو دسته تقسيم مى كند: يك دسته باورهايى كه نيازمند تأييد از سوى باورهاى ديگرند و دسته اى ديگر كه خودْ باورهاى ديگر را تأييد مى كنند; بى آن كه نيازى به تأييد آنها داشته باشند. گروه نخست در توجيه و تصويب به ساير باورها دست نياز دراز مى كنند; برخلاف گروه دوم كه از اين جهت مستقلند. به قسم نخست، باورهاى روساختى (superstructure beliefs)باورهاى غيرپايه اى basic beliefs) (non -باورهاى مستنتَج beliefs) (infered و باورهاى غيرپايه اى موجّه beliefs) justified (nonbasic اطلاق مى شود. باورهاى گروه دوم را باورهاى مبنايى beliefs) (foundationalباورهاى پايه beliefs) (basicباورهاى واقعاً پايه beliefs) basic (properly و باورهاى به طور غيراستنتاجى پايه (non-inferentially basic beliefs)و باورهاى به طور غيراستنتاجى موجّه beliefs) justified inferentially - (nonمى نامند. به هر حال باور پايه و مبنا، آن است كه سر بى اعتنايى به استدلال و توجيه كشد و در توجيه، چشم به باورهاى ديگر نداشته باشد. از سوى ديگر باور استنتاجى، باورى است كه پشتيبانى تصويبى خود را از رهگذر استدلال و با اتكا بر باور يا باورهاى ديگر تحصيل كرده باشد. پس باور پايه مستقل از جريان استدلال است و باور غيرپايه وابسته بدان. نبايد از نظر دور داشت كه تعريف باور پايه به باورى كه توجيه خود را از باورى ديگر كسب نكرده و مستقل از سير استدلالى است، اعم است از اين كه باور پايه موجه باشد، ولى توجيهش مديون باور ديگر نباشد، بلكه خودْموجّه justified) - (self و خودْواضح evident) - (selfباشد. چنان كه چى شلم در تعريف آن مى گويد:باور پايه آن است كه آنچه را كه سبب مى شود كه من مى دانم كه الف ب است اين باور است كه الف ب است. يا اين كه بگوييم: باورپايه اصولا نيازمند توجيه نيست; نه از سوى ديگر باورها و نه از جانب خود. باورپايه در هر دو صورت از قِبَل غير موجه نيست و در عين حال توجيه گر ديگر باورها مى باشد. از نظر مبناگروى سنتى، اين دو دسته از باورها هستند كه بناى ِ معرفت (knowledge of house) ساختار نظام معرفت (knowledge of system the of structure) و به تعبير لرر، تئاتر معرفت (knowledge of theatre) يا باور ِ موجّهند. اصل دوم: مبناگراهاى سنتى مى افزايند: باور پايه آن است كه از حالات حسى ما (states sensory own our) و تجارب بىواسطه ما (our own experience immediateگزارش مى دهند. بنابراين حسّيات و تجربيات مستقيم، باورهايى هستند كه مى توانند روى پاى خود ايستاده در عين حال نياز غيرخود را در توجيه تأمين كنند. مثال آلستون چنين است:اگر من ادعا كردم كه شما افسرده ايد و از من مطالبه دليل شد، شواهد من بر اين ادعا مى تواند اين باشد كه شما بى حال و كسل و رنگ پريده به نظر مى رسيد، با تُن صداى غير عادى سخن مى گوييد، به چيزهايى كه قبلا رغبت داشتيد، علاقه اى نشان نمى دهيد، از جمع كنار مى كشيد و... در اين صورت اين باور كه شما افسرده ايد، موجّه مى شود. امّا اين باور كه شما بى حال به نظر مى رسيد، در عين حال كه گواهى بر تأييد مدعا است و آن را توجيه مى كند، توجيه خود را از ديگرى به دست نياورده است; زيرا اگر مجدداً بر اين باور مطالبه دليل شود، پاسخ دقيقاً همين گزاره خواهد بود; يعنى مى گوييم: «چون شما بى حال به نظر مى رسيد». به عبارت ديگر اين گزاره خودْ موجّه است. از اين رو گزاره پايه و موقف خواهد بود. بنابراين باور پايه باورى است ناظر به حالات حسى و تجربه بىواسطه، و تنها اين گونه باورها است كه باورهاى غير استنتاجى را مى سازند. اين اصل، دو لازمه مهم دارد: يكى اين كه مبناگروى سنتى نوعى اصالت تجربه مى شود; زيرا در ميان باورها اصالت را به باورهاى پايه مى دهد و باورهاى پايه در تجربيات خلاصه مى شوند. مبناگرايى مى گويد باورى كه راجع به حالات حسى يا تجربه بىواسطه نيست، بايد با توسل به باورهاى حسى توجيه شود. پيدا است كه اين شكلى از تجربه گروى و آمپريسم مى باشد. (مراد اصطلاح عام تجربه است كه شامل تجربيات بىواسطه نيز مى شود) لازمه دوم اين كه در اين مكتب، آغازه همه دانش هاى انسان، درون اوست. البته ما دانش هاى ناظر به عالم خارج هم داريم، ولى آنها هم در نهايت به معارف بىواسطه حسى و تجربى باز مى گردند و تحويل مى يابند. اين گذارى است از امر عينى به امر ذهنى و درونى و نوعى انتقال، تحويل و فروكاهش است از بيرون به درون. از سوى ديگر چون هميشه درون، درونِ من است، دامنه علوم پايه محدودتر شده در چند معرفتِ درونى و شخصى خلاصه مى شود. يكى از نتايج اين طرز تلقى «نه جزمن گروى» يا «تنهاگروى» (solipsism)مى باشد; زيرا معارف انسان به يافته هاى خود خلاصه مى شود; در واقع ما، من هاى تنها مى شويم. برخى مثل آلستون خود را به زحمت انداخته و كوشيده اند مبناگروى را از فردگروى افراطى (individualism) جدا سازند. او مى گويد:گاهى مى خواهيم مبانى معارف شخصى خود را نشان دهيم. اين همان مبناگروى فردى است; ليكن مى توان مبناگروى فرافردى نيز تصوير كرد. بدين معنا كه ما بايد به دنبال مبنا و اساس براى معرفت علمى باشيم و ببينيم اصولا چگونه معرفت علمى ساخته مى شود. در اين فرض است كه مى گوييم تحقيق علمى با مشاهدات شروع شده و با استفاده از روش استقرايى، تعميم و استنتاج مى شود. در اين صورت علم، توليدى پايان يافته نيست; تحقيقى است مستمر كه مبنا دارد و مى توان آن را بازسازى نمود. شبيه آنچه دكارت كرد. اين مكتب بيشتر در معرفت شناسى انگلو ـ آمريكايى معاصر Contemporary) American Epistemology - Anglo) رواج دارد. اصل سوم: حال اگر پرسيده شود كه چرا بايد مجموعه معلومات بشر به تجربه هاى بىواسطه و امور حسى منتهى شوند و چگونه است كه باورهاى حسى نياز به حمايتِ توجيهى از سوى ديگر باورها ندارند و ديگران به آن محتاجند، پاسخ را اصل سوم مبناگروى كلاسيك مى دهد، و آن اين كه: چون باورهاى حسى خطاناپذيرند (infallible) در ساختار معرفت انسان چنين نقش مهمى را بازى مى كنند. باور حسى مى تواند پايه باشد، روى پاى خود بايستد و ديگران را پشتيبانى كند. چون اصولا خطا در حريم آن راه ندارد و «عصمت معرفتى» دارد، نه تنها خطا در آن واقع نمى شود، بلكه اساساً خطابردار نيست. تعريف منطقى آن چنين است «باور P براى Sخطاناپذير است، اگر و فقط اگر براى Sمحال باشد كه به P باور داشته باشد و در اين باور خطا كند». اين بود طرح كلان مبناگروى كلاسيك. اين طرح به ما نشان مى دهد كه چگونه مى توانيم باورهايمان را در پهناى جهان خارج، گذشته، آينده، علم، اخلاق و دين بر اساس باورهاىِ پايه خطاناپذير توجيه سازيم. در اين صورت است كه مطالبات معرفت شناسى را پاسخ داده و گره از معماى توجيه معرفت گشوده ايم; در غير اين صورت ما به دام شكاكيت مى افتيم. مبناگرايى سنّتى، نقطه مقابل خود را شكاكيت مى داند و گويا معتقد است كه ما تنها دو راه در پيش داريم: مبناگروى; شكورزى. اين تصوير از مبناگروى ويژگى ها و خصايصى دارد كه مى توان آنها را چنين برشمرد: ويژگى اول: نسبت ميان باورها و گزاره ها از نوع نسب نامتقارن (asymmetricalrelations) است. ظاهراً اين اصطلاح به راسل باز مى گردد. او بعد از آن كه بر نِسَب و روابط در منطق، تأكيد بسيار مى كند، مى گويد:از يك نظر نسب يا متفاوتند و يا نامتقارن. نسبت ميان الف و ب آنگاه متقارن است كه همان نسبتْ ميان ب و الف هم برقرار باشد; نظير رابطه شباهت. يعنى اگر الف شبيه ب است، آنگاه ب نيز شبيه الف خواهد بود. و اين گونه نسب را متقارن يا منعكس مى گويد. ولى اگر نسب متقارن نباشد، نامتقارن خواهد بود. مثل نسبت پدرى. اگر الف پدر ب است، هرگز نمى تواند ب پدر الف باشد. يا نسبى مانند شوهرى، فرزندى و بزرگ ترى. رابطه توجيه و جريان استدلال در فرايند استنتاجى مبناگرايانه از نوع رابطه نامتقارن است. زيرا هميشه باورهاى غيرپايه اند كه توجيه خود را از باورهاى پايه دريافت مى دارند; امّا عكس آن صادق نيست. به عبارت ديگر ارتباط هميشه يك طرفه، يك سويه و خطى است. ساختار معلومات در تئورى مبناگروى مخروطى است كه در قاعده آن معارف پايه قرار دارند و در ادامه به تدريج به گزاره هاى رو ساختى مى رسيم. الگوى آن را در روش استقرايى مى توان اين گونه رسم كرد:باورهاى غيرپايهباورهاى پايه نظامى كه از اين طريق به دست مى آيد، ساختارى طولى دارد; بدين معنا كه P از qبه دست مى آيد و زاييده آن است qاز D وD از r و هكذا. اين فرايند نظامى زايشى و توليدى است. نظامى است روبه بالا و عمودى كه مرحله اى بر مرحله سابق استوار است و مرحله پيشين منشأ و مولّد مرحله متأخر خواهد بود. ويژگى دوم: توجيه در اين ساختار و ديدگاه، دو گونه اى (pluralism)است; بدين معنا كه توجيه نسبت به باورهاى روساختى، متفاوت از توجيه در ساحت باورهاى پايه است. در اين جا ما با دو نحو و دو گونه و دو نوع توجيه مواجهيم: توجيه استنتاجى; توجيه غير استنتاجى. پالاك (J.L. Pollock) براى روى آوردن به اين نظريه دو انگيزه ذكر كرده است: يكى اين كه مطالعات روان شناختى به ما مى گويد تمام معارف، رهاورد حسّند. پس باورها و معرفت هاى حاكى از تجارب حسى است كه مى تواند توجيه گر ساير باورها باشد. انگيزه ديگر آن كه ذهن بشر هميشه با فرايند استدلال روبه رو است. روح اين فرايند چنين است كه ما تنها وقتى در اعتقاد به باورى موجهيم كه از پيش باورى موجه داشته باشيم و يكى را از ديگرى صيد كنيم. از اين رو در اين فرايند همه باورها يكسان نيستند و يكى از ديگرى حاصل مى شود; مگر باورهاى حسى كه دست پخت غير خود نيستند. مجموعه اين عوامل باعث شد كه انسان به نظريه هرمىِ معرفت قائل شده اساس را باورهاى حسى قرار دهد و آنها را ايمن از خطا بشمارد. اين بود تصويرى اجمالى از مبنا گروى سنّتى. مبناگروى، تحريرها و تقريرهاى ديگرى هم دارد كه در اين جا به چند نمونه ديگر اشاره مى كنيم. تقرير دوم: چى شلم بيانى جالب از اين مكتب دارد كه به نوبه خود از اهميت ويژه اى در معرفت شناسى معاصر برخوردار است. او نخست باطرح شيوه سقراطى مى گويد: روش سقراط اين بود كه هميشه از مدّعى مطالبه دليل مى كرد. اگر او دليل و شاهدى ارائه مى داد، باز از دليل آن سؤال مى كرد. مثلا اگر شخص ادعا مى كرد مى دانم كه A، مى پرسيد از كجا مى دانى كه A. شخص Sپاسخ مى داد: چون مى دانم B; او باز در پاسخ به اين سؤال كه از كجا مى دانى B، مى گفت چون مى دانم كه C. اين روند دير يا زود در جايى باز مى ايستاد. چى شلم به اين، نقطه پايان يا موقف stope place گفت. خاصيت موقف اين است كه اولا توجيه گر ديگر گزاره هاست، ثانياً خودْ توجيه است. به اين عمل مى گويند: «آكسيوماتيك كردن استدلال». بدين معنا كه هر استدلالى را بايد ريشه جُست تا به مبادى و اصول موضوعه و متعارفه رسيد، و نيز بايد قواعد صورت را نيز نشان داد. قدماى ما موقف و سنگ بناى معارف بشرى را بديهيات مى دانستند كه يكى از آنها محسوسات است اما برخى از معرفت شناسان معاصر، نظير چى شلم مى گويند محسوس موقف نيست; زيرا خطا بردار است اولا; مبتلا به كم دقتى يا بى دقتى است ثانياً; چون كسى ادعا مى كند كه «مى دانم على اين جا است.» از او مى پرسيم از كجا مى دانى؟ پاسخ مى دهد چون «من او را در اين جا ديدم.» در اين پرسش و پاسخ جريان استدلال به نحو ساده اى به گزاره حسى مى رسد، ولى اين امرِ محسوس آخرين ايستگاه نمى تواند بود; زيرا آنچه را كه من ديده ام با دقت فقط مردى است قدبلند، مو مشكى و چشم آبى و حتى با دقت بيشتر من فقط رنگهاى مختلفى ديده ام; چون غير از رنگ چيز ديگرى قابل رؤيت نيست. بنابراين لازم است گزاره ديگرى را به آن اضافه كرده بگوييم: «مى دانم هيچ شخص ديگرى غير از على چنين اوصافى را ندارد.» اين گونه گزاره ها براى قطعيت هر امر حسى لازم است، امّا بايد گفت: اثبات آنها دشوار است; زيرا حس توان اثبات امتناع و استحاله ندارد. علاوه بر آن كه از گزاره «من على را در اين جا مى بينم.» نمى توان به سادگى به اين گزاره رسيد كه «على در اين جا هست.» به دليل آن كه گزاره اول، امرى شخصى و درونى (subjective)است و دوم عينى (objective) و گذار از امر ذهنى به عينى شواهدى كافى مى طلبد كه بسيار جاى تأمل دارد. چى شلم قائل شد كه فقط گزاره هاى خودنمون (self. presentation)موقفند. او براى توضيح اين نوع گزاره ها به تعبيرى از دكارت و آگوستين متوسل شد. دكارت در قسمت دوم از تأملات مى گويد:اگر در ديدن ها و شنيدن ها شك كنيم، لااقل اين يقينى است كه به نظرم مى آيد(it seems to me) كه من نور را مى بينم يا صدا را مى شنوم.آگوستين گفت:نمى دانم چگونه مى توان اين كلام را رد كرد كه: من مى دانم كه اين شى براى من به صورت سفيد ظاهر مى شود.appears to me) (it
چى شلم مى گويد: تعريف خودنمون بر تعابيرى مثل «به نظرم مى آيد» و «براى من ظاهر مى شود» كاملا منطبق نيست; زيرا گزاره اى خودنمون است كه بتواند خود را توجيه كند. پس از همين رو مى تواند خودْموجّه موقف باشد، و موقف باقى بماند. دليل اين كه آن دو تعبير دقيقاً خودنمون نيست اين است كه اگر گفتيم «اين ميز قهوه اى به نظر مى رسد.» واژه «اين ميز» به نحوى اشاره به امر عينى دارد. همچنين اگر گفتيم «اين شىء سفيد براى من ظاهر مى شود.» تعبير «اين شىء» و «سفيد» ارجاع به عالم خارج دارد و براساس استره اكام (ockham's razor) نبايد بى دليل به چيزى جامه وجود پوشاند. از اين رو تعبير بايد به گونه اى باشد كه تنها به اصل نمود و ظهور اشاره داشته باشد; نه شىء نمادين و امر عينى. در اين جا هر چند تنگناى زبانى وجود دارد، لكن فقط مى توان گفت I am appeared whitely to; يعنى (اين جمله در فارسى معادل روان و روشنى ندارد) «ظهورى كه براى من است، به صورت سفيدى است». نه اين كه بگوييم: «چيزى هست و آن چيز براى من سفيدْ ظاهر مى شود». به تعبيرى در اين عبارت whitelyصفت نيست تا تلويحاً به وجود خارجى آن اشاره گردد، بلكه قيد است; يعنى نحوه فعلِ ظهور را بيان مى كند، همين و بس. چنين گزاره هايى، خودنمون و به اصطلاح چى شلم مستقيماً واضح (directly evidence) اند. اين گزاره ها مى توانند موقف باشند. لازم به ذكر است كه نقيض خودنمون، خودنمون نيست. همچنين نتيجه خودنمون، خودنمون نيست. نيز قضيه سالبه خودنمون نيست. تنها خودنمون است كه خودنمون است و مى تواند موقف قرار گيرد. بيفزاييم كه اين تبيين و طرح مسأله به شكلى كه گذشت مختص به چى شلم است; گرچه راسل پيش از او با ارائه مثال «ميز» همين بيان را به طور ساده دارد. همچنين گفتنى اين تقرير از مبانى معارف بشرى، نوعى ديدگاه پديدار شناسانه معرفت شناختى است. تقرير سوم: تقرير ديگر مبناگروى از دكارت است. دكارت معتقد بود كه معرفت به وجود و ماهيت درونى نفس، به طور غيراستنتاجى فهم مى شود. هر فرد معرفتى ترديدناپذير از خود، حالات روانى، باورها و ذهنيات خود دارد. مثل اين كه مى گوييم: مى دانم كه درد دارم; يا به نظرم مى رسد كه درختى پيش روى من قرار دارد. او همچنين قائل بود كه انسان از حقايق متافيزيكى ـ نظير اين كه «بايد واقعيتى باشد» ـ معرفتى بىواسطه دارد. اين گونه معارف دو خصيصه وضوح و تمايز را داشته ترديدناپذير (indubitable) هستند. طبق تعريف، باورى ترديدناپذير است كه اگر و فقط اگر هيچ كس دليلى براى ترديد در آن در دست نداشته باشد. پيدا است كه اين تعريف از ترديدناپذير، با خطاپذيرى سازگار است; يعنى مى توان گزاره اى را فرض كرد كه تاكنون كسى براى شك و ترديد در آن دليلى در اختيار نداشته باشد، در عين حال امكان خطا در آن منتفى نباشد. پس اين تقرير نوعى عقب نشينى از اصل سوم به نظر مى رسد. تقرير چهارم: نهايتاً مبناگراهاى معاصر از تقريرهاى سابق دست كشيده به نوعى نسبى گروى متمايل شده و گفته اند: گزاره هاى پايه نسبت به افراد متفاوتند. گزاره اى مى تواند براى من پايه و خودْموجَّه باشد، در حالى كه براى شما چنين نباشد و بالعكس; مثلا ممكن است شما به طور مستقيم صحت اين گزاره را كه 169=1313 دريابيد، حال آن كه براى من چنين نباشد و براى من گزاره ساده اى مثل 9=33 پايه قرار گيرد. اصول مبناگروى مدرن عبارت است از: يك) ميان گزاره هاى پايه و غيرپايه، رابطه عدمِ تقارن برقرار است. دو) شك نسبت به هر باور روان شناختى كه ترديدناپذير مى نمايد، جايز است. سه) تقريباً هر باورى مى تواند در شرايطِ خاص، براى شخص ِ خاص، پايه باشد. چهار) ارتباط، مبنايى براى توجيه باور است، نه معرفت; گرچه هدفِ باور داشتن، معرفت است. پنج) باورهاى روبنايى تنها به صورت استقرايى بر باورهاى پايه استوارند. شش) اصل انسجام در فرايند توجيه در برخى حوزه ها مجاز است. رابرت آيودى (Robert Audi)چنين نظرى را مى پسنديد. هفت) ميان توجيه داشتن براى باورى و توانايىِ نشان دادن توجيه براى باورى، بايد تمايز قائل شد. ممكن است كسى براى باورى توجيهى داشته باشد، ولى نتواند آن را ارائه دهد; بنابراين ارائه وجه، ضرورى نيست. چنين نگرشى را، مبنا گروى معتدل (moderate foundationalism)ناميده اند. در اين جا چهار طرز تلقى از مبناگروى بيان شد. اين مسلك، تقريرها و بيان هاى ديگرى نيز دارد; مانند نظريه ويتگنشتاين، ديدگاه تارسكى و تئورى آستين. استظهار مبناگروى به دلايلى چند است كه به دو نمونه آن اشاره مى شود:دليل اوّل: احتمال و يقين (probability and certainty) اين دليل را معروف ترين مبناگراى سنتى قرن حاضر، يعنى لوئيس (C.I.Lewis)ارائه كرده است; او در عبارتى كوتاه مى گويد:اگر چيز يقينى وجود نداشته باشد، هيچ چيز حتى محتمل هم وجود نخواهد داشت. يعنى اگر بخواهيم معلوماتى ـ حتى احتمالى ـ داشته باشيم، بايد از پيش، nفقره اطلاع يقينى نزد ما باشد; در غير اين صورت حتى يك فقره اطلاعى كه از كمترين درجه احتمال هم بر خوردار باشد، در اختيار ما نيست. اين استدلال مبتنى بر حساب احتمالات است با اين بيان كه: در حساب احتمالات هرگز احتمال يك باور يا گزاره مطلق نيست، بلكه هميشه احتمال يك گزاره را با شاهد و دليل آن مى سنجند و بر حسب آن است كه درصدِ احتمال گزاره مفروض معين مى شود، نمى توانيم از احتمال مطلق فرضيه h سخن گفته و بگوييم p(h) ـ pعلامت احتمال است و h علامت فرضيه ـ بلكه در عوض بايد گفت: احتمال h براساس شرايط و شواهدe چند درصد است; p(h/e) ـ e علامت شاهد است ـ مثلا اگر گفتيم «امروز باران مى آيد.» نمى توان اين ادعا و فرضيه را مطلق، بى ارتباط و بريده از شرايطش در نظر گرفت و گفت قطعاً امروز باران مى آيد; بلكه بايد گفت با توجه به اين كه در فصل زمستان به سر مى بريم و هوا ابرى است و اين ابر باران زا است و هوا به اندازه كافى سرد است و... احتمال اينكه امروز باران بيايد مثلا 70% است. نتيجه آن كه هميشه بايد ميزان احتمال يك فرضيه را بر حسب شواهدى كه آن را پشتيبانى مى كنند، سنجيد و ضريب احتمال را معين ساخت; والاّ از احتمال هم خبرى نيست. از سوى ديگر درصدِ احتمال يك گزاره، هميشه ميان صفر و يك در نوسان است; پس اگر 0 p(h/e)=بود، در اين صورت با فرض e فرضيه hكاذب است و نقيض آن يقيناً صادق خواهد بود. و اگر 1 p(h/e)= بود در اين صورت با فرض شاهدِ eفرضيه hيقيناً صادق و نقيض آن يقيناً كاذب است. و اگر21 p(h/e)=بود در اين صورت فرضيه h با فرض eبه همان اندازه صادق است كه صدق نقيض h، و همان قدر كاذب است كه كذب نقيض آن. زيرا در حساب احتمالات هميشه داريم 1 p(h/e)= + h/e)p(در اين جا ما ميزان احتمال hرا بر حسب شاهدِ eسنجيديم; از اين رو است كه صحت ِ خود ِ گزاره eرا مفروض گرفته ايم. حال اگر به خود ِ گزاره eنقل كلام كرده آن را به عنوان يك فرضيه در نظر بگيريم، در اين جا هم ملاك همان است كه گذشت; يعنى ميزان احتمال eرا نيز بايد بر حسب شاهد يا شواهد إبسنجيم. در مثال سابق اگر اين گزاره كه امروز هوا ابرى است، به عنوان فرضيه تلقى شود، مى توان آن را به اين گزاره استناد داد كه من امروز در آسمان تراكمى از ابرها را مى بينيم. در واقع گزاره eخود به فرضيه hدرآمد و باز اگر گزاره سوم هم مورد سؤال قرار گرفت درجه احتمال آن را مى توان بر حسب گزاره eً ارزيابى كرد. حال اگر اين سير قهقرايى و تو در تو به هيچ گزاره معينى نرسد و احتمال يكى متكى بر احتمال ديگرى بوده، و احتمال دوم وابسته به احتمال سوم و چهارم و پنجم باشد و اين روند و جريان به گزاره داراى احتمال يك يعنى يقينى منتهى نگردد، ما حتى به يك فقره معرفت احتمالى هم دست نيافته ايم. بنابراين در سلسله معلومات، ضرورى است كه باور يا باورهاى يقينى و داراى درجه احتمال يك وجود داشته باشد. پس اگر ما به پايه n eرسيديم، hيعنى اولين گزاره ميزانى از احتمال را خواهد داشت. به اين استدلال اشكال شده است كه نتيجه استدلال در نهايت به اين جا رسيد كه ما يك يا چند فقره معلومات يقينى لازم داريم. حال آن كه مدعاى مبناگرايان اين بود كه سلسله معارف بايد به چند معرفت خطاناپذير منتهى گردد، و يقينى غير از خطاناپذير است; زيرا يقينى عنوانى است ناظر به ارتباط گزاره با عالِم، و خطاناپذير وصفى است حاكى از رابطه ميان گزاره و خارج، و نمى توان از يكى به ديگرى دست انداخت. لوئيس پاسخ داده مى گويد: انتقال از يقينى به خطاناپذير امرى سهل است; زيرا مى توان گفت اگر گزاره اى يقينى است، بدين معنا است كه ميزان احتمال آن يك است و اگر ميزان احتمال گزاره اى يك باشد، يعنى هيچ درصدى از كذب در آن راه ندارد. پس اين گزاره هميشه صادق است و خطاناپذير خواهد ماند. باز اشكال كرده اند كه در ابتداى استدلال گفته شد هيچ گزاره اى داراى احتمال مطلق نيست; در حالى كه در پايان دليل به چند فقره گزاره يقينى كه داراى احتمال مطلق است لزوماً رسيديد. پاسخ لوئيس به اين سؤال، چنين است: احتمال گزاره هاى پايه هم مشروط است نه مطلق; لكن مشروط به يك گزاره توتولوژى. به اين صورت كه مى گوييم [p(h)=p(h/qv~q)] يعنى اگر فرضيه hرا كه احتمالش يك است، نپذيريم لازمه اش آن است كه يا به اجتماع نفيضين و يا ارتفاع آنها قائل شويم و چون اين هر دو محالند، هميشه hصادق است; يعنى ضريب احتمال آن هميشه يك است.دليل دوم: دليل تسلسل(the regress argument) اگر گزاره اى پيش روى ما قرار گرفت، صحّت آن را در پرتو گزاره هاى ديگر اثبات مى كنيم. اگر در صدق p مردد بوديم، آن را نتيجه استدلالى قرار داده از راه گزاره qاز ترديد خارج مى شويم. مثلا اگر كسى ادعا كرد كه خوردن ميوه، بدن را قرين سلامت مى كند، از او مى پرسيم: چرا؟ پاسخ مى دهد: چون ميوه حاوى نوعى ويتامين است كه بدن انسان بدان محتاج است. باز مى توان پرسيد از كجا؟ ممكن است وى در پاسخ به رهاوردهاى علومى مثل شيمى يا علم تغذيه دست آويزد. اين فرايند، سيرى قهقرايى در اختيار ما مى نهد كه دوگونه مى تواد بود: قياسى; باور p از راه باور qتوجيه شود و q از راه r و r از راه e و.... استقرايى; باور p را با ارجاع به مجموعه اى از مشاهدات توجيه كرده با استناد به مشاهدات و استقراى آنها به باور پيشين دست يابيم. در روند قياسى يا استقرايى، ميان pو q يا rارتباط و نسبت خاصى برقرار است; بدين معنا كه p برآيندِ q است و q مولّدِ p. همچنين q حاصل rو rمولّد qاست. ارتباطى كه ميان p و q برقرار است، هرگز ميان p و هيچ گزاره ديگرى برقرار نيست و بالعكس; چنانكه نسبت ميان rو qدر جاى ديگرى يافت نمى شود. از اين نسبت به ربط استنتاجى relation) (inferentialتعبير مى شود. بنابراين با استفاده از نسبت و ارتباط استنتاجى، مى توان صحت و صدق گزاره اى را از گزاره ديگر استنتاج نمود. پس گزاره pصادق است، اگر گزاره qصادق باشد و qصادق است اگر rصادق باشد و.... ادامه استمرار اين سير به چند صورت ممكن است: الف) گزاره p توجيه و صدق خود را وامدار q است و گزاره q در توجيه و صدق خود به گزاره r چشم دارد و همين طور تا بى نهايت. ب) گزاره p توجيه و صدق خود را از گزاره q دريافت مى كند و گزاره qتوجيه و صدق خود را از گزاره r و r از p. ج) گزاره p توجيه و صدق خود را از گزاره q وام دارد. گزاره q توجيه و صدق خود را از گزاره r و گزاره r بر گزاره اى مبتنى است كه نيازى به توجيه استنتاجى ـ از ديگر گزاره ها ـ ندارد. فرض اول و دوم، به ترتيب تسلسل و دَور است و هر دو محال. بنابراين تنها فرض سوم، معقول و مقبول است. نتيجه آن كه سير قهقرايى معارف تا گزاره هاى نخستين كه خود موجِّهند ـ و به تعبير چى شلم تا محرك غيرمتحرك ـ ادامه مى يابد. استدلال پيش گفته نشان مى دهد كه استنتاجى نظام خودكفا نيست. يك روند استنتاجى به ما معرفت و صدق نمى دهد. راه معرفت آن است كه به خارج از اين سلسله سر كشيم و توجيه و صدق را از آنجا استمداد كنيم. يك سيستم استنتاجى، براى تضمين صدق گزاره ها خودبسنده نيست. بنابراين نظام هاى استنتاجى در منطق خود نابسنده و خودناكفايند; البته از حيث اكتساب صدق. بدين معنا كه صدق گزاره از درون اين نظام حاصل نمى شود، بلكه به بيرون چشم دوخته است. از همين رو است كه گفتيم در مبناگروى سنّتى، ما با دوگونه توجيه (استنتاجى و غيراستنتاجى) مواجهيم. اينك مى افزاييم كه صدق نيز دو گونه است: استنتاجى; يعنى صدقى كه از طريق توجيه استنتاجى به دست مى آيد. غيراستنتاجى; يعنى صدقى كه راهى به استنتاج ندارد. نظير سلسله وجوب هاى ممكنات كه چون همه بالغيرند، در نهايت لازم است به وجوب بالذات منتهى شوند، و همه وجود خود را از او كسب كنند. اين نكته نيز افزودنى است كه به اقتضاى استدلالِ از راه تسلسل، ما ضرورتاً نيازمند يك يا چند گزاره خودموجِّهيم. اين امر در گزاره هاى حسى صادق است; زيرا حسّيات گزاره هايى هستند كه در آنها فرايند استنتاج رخ نمى دهد مثلا اگر گفته شد «رنگ اين ميز را زرد مى بينيم.» چنين باورى از راه صغرا و كبرا حاصل نشده است و خود مى تواند دليلى براى خود باشد. در اين صورت مدعاى مبناگرا كه مى گفت: سير گزاره ها به حسّيات مى رسد، ثابت مى شود. بدين ترتيب اشكال سلارز و بونژر كه مى گويند هيچ گزاره خودْموجِّه در دست نداريم، پاسخ خود را مى يابد. برخى اشكال كرده اند كه تسلسل نه تنها محال نيست، بلكه ما با برخى از آنها زندگى مى كنيم. مثل نقاط غيرمتناهى بر روى يك خط، يا خطوط غيرمتناهى بر روى يك سطح، يا سطوح غيرمتناهى در يك حجمِ مفروض. پاسخ واضح است و آن اين كه شرط تسلسل فعليت داشتن اجزاى آن است. در مثال هاى يادشده اجزا به صورت بالفعل وجود ندارند.