يكى از بزرگان داستان مهمى برايم نقل كرد از اوايل جنگ جهانى اوّل در تهران كه در آن درس و عبرت و پند براى همگان است .مردى بود متقى ، با فضيلت ، بزرگوار و آراسته به تربيت الهى و داراى روح ملكوتى كه در بازار تهران داراى يك مغازه بود .درآمد مالى خود را دو تقسيم كرده بود ، قسمتى را براى مخارج خانه خود گذاشته بود و سهم ديگر را براى رفع نياز نيازمندان.بدون انجام كار خير راحت نبود ، دلش مالامال از غم براى مسلمانان بود ، كار نيكى نبود مگر آنكه در آن سهم داشته باشد . از خانه جز براى كار خير و طاعت حق و امرى از امور اسلام خارج نمىگشت .روزى از خانه مطابق با نيت هميشگى خود خارج شد ، ولى آن روز به كار خيرى برنخورد ، با كمال اندوه و تأسف به خانه برگشت ، به همين سبب ميلى به غذا نداشت ، خوابش نمىبرد ، ناراحت و رنجيده بود .ساعتها از شب مىگذشت ، شهر به خواب رفته بود ، اما ديده او بيدار بود ، لباس پوشيد و به همسرش گفت : من به قصد حل مشكل مسلمانى يا انجام كار خيرى از خانه خارج مىشوم .خانه را ترك كرد و از اين كوچه به آن كوچه ، از اين محل به آن محل ، از اين خيابان به آن خيابان در حركت بود ، از خداى مهربان توقع داشت در آن وقت شب كار خيرى نصيبش شود !!ناگهان صداى نالهاى توجه او را جلب كرد ، به سوى صاحب ناله رفت ، جوانى را ديد سر به ديوار گذاشته ، آه مىكشد و اشك مىريزد .به جوان سلام كرد ، دردش را پرسيد ، از گفتن درد و رنجش ابا داشت ، به او گفت : جز براى رفع حاجت و برطرف كردن درد دردمند از خانه بيرون نيامدهام ، دردت را بگو .جوان در پاسخ گفت : اينجا نزديك محله بدكاران است ، مرا قدرت ازدواج نيست ، به تازگى دختر جوان زيبارويى را به اين خانه كه خانه بدكاران است آوردهاند ، من مايل به آن دخترم ، به خاطر پول كم من ، رئيس اين خانه كه خانم نسبتاً مسنى است از ورود من به خانه و ديدار دختر جلوگيرى مىكند !آن مرد بافضيلت به جوان گفت : اكنون كه دختر در معرض فساد مفسدين قرار نگرفته ، اگر به او علاقه شديد دارى و حاضر به ازدواج با او هستى ، من وسائلش را فراهم كنم . جوان باور نمىكرد ، بهت زده شده بود ، در پاسخ آن مرد گفت : اگر اين خدمت را نسبت به من انجام دهى ، كار بزرگى كردهاى .آن مرد با كرامت در خانه را زد ، خانم رئيس در را باز كرد ، چشمش به قيافهاى الهى و چهرهاى ملكوتى افتاد ، سخت تعجب كرد ، فرياد زد : اى مؤمن ! مىدانى اينجا كجاست ؟ اينجا محله بدكاران است ، شما را چه شده به اين ناحيه گذر كردهاى ؟جواب داد : دخترى را كه جديدا به خانه شما آوردهاند ، براى اين پسر مىخواهم ، چنانچه ميسر است اين خدمت را انجام داده و دلى را از اندوه و رنج به در آر .جواب داد : اين دختر جهت ماندن در اين خانه نزديك به پنجاه تومان ضمانت سپرده ، شما حاضرى آن پنجاه تومان را بپردازى ؟گفت : آرى ، با آنكه پنجاه تومان در آن زمان پول زيادى بود و با آن مىتوانستند كار عمدهاى انجام دهند ، ولى آن مرد بزرگوار در راه رضاى محبوب حاضر به پرداخت آن پول بود .