در راه خدمت به خلق - عرفان اسلامی جلد 4

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

عرفان اسلامی - جلد 4

حسین انصاریان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

در راه خدمت به خلق

يكى از بزرگان داستان مهمى برايم نقل كرد از اوايل جنگ جهانى اوّل در تهران كه در آن درس و عبرت و پند براى همگان است .

مردى بود متقى ، با فضيلت ، بزرگوار و آراسته به تربيت الهى و داراى روح ملكوتى كه در بازار تهران داراى يك مغازه بود .

درآمد مالى خود را دو تقسيم كرده بود ، قسمتى را براى مخارج خانه خود گذاشته بود و سهم ديگر را براى رفع نياز نيازمندان.

بدون انجام كار خير راحت نبود ، دلش مالامال از غم براى مسلمانان بود ، كار نيكى نبود مگر آن‏كه در آن سهم داشته باشد . از خانه جز براى كار خير و طاعت حق و امرى از امور اسلام خارج نمى‏گشت .

روزى از خانه مطابق با نيت هميشگى خود خارج شد ، ولى آن روز به كار خيرى برنخورد ، با كمال اندوه و تأسف به خانه برگشت ، به همين سبب ميلى به غذا نداشت ، خوابش نمى‏برد ، ناراحت و رنجيده بود .

ساعت‏ها از شب مى‏گذشت ، شهر به خواب رفته بود ، اما ديده او بيدار بود ، لباس پوشيد و به همسرش گفت : من به قصد حل مشكل مسلمانى يا انجام كار خيرى از خانه خارج مى‏شوم .

خانه را ترك كرد و از اين كوچه به آن كوچه ، از اين محل به آن محل ، از اين خيابان به آن خيابان در حركت بود ، از خداى مهربان توقع داشت در آن وقت شب كار خيرى نصيبش شود !!

ناگهان صداى ناله‏اى توجه او را جلب كرد ، به سوى صاحب ناله رفت ، جوانى را ديد سر به ديوار گذاشته ، آه مى‏كشد و اشك مى‏ريزد .

به جوان سلام كرد ، دردش را پرسيد ، از گفتن درد و رنجش ابا داشت ، به او گفت : جز براى رفع حاجت و برطرف كردن درد دردمند از خانه بيرون نيامده‏ام ، دردت را بگو .

جوان در پاسخ گفت : اينجا نزديك محله بدكاران است ، مرا قدرت ازدواج نيست ، به تازگى دختر جوان زيبارويى را به اين خانه كه خانه بدكاران است آورده‏اند ، من مايل به آن دخترم ، به خاطر پول كم من ، رئيس اين خانه كه خانم نسبتاً مسنى است از ورود من به خانه و ديدار دختر جلوگيرى مى‏كند !

آن مرد بافضيلت به جوان گفت : اكنون كه دختر در معرض فساد مفسدين قرار نگرفته ، اگر به او علاقه شديد دارى و حاضر به ازدواج با او هستى ، من وسائلش را فراهم كنم .

جوان باور نمى‏كرد ، بهت زده شده بود ، در پاسخ آن مرد گفت : اگر اين خدمت را نسبت به من انجام دهى ، كار بزرگى كرده‏اى .

آن مرد با كرامت در خانه را زد ، خانم رئيس در را باز كرد ، چشمش به قيافه‏اى الهى و چهره‏اى ملكوتى افتاد ، سخت تعجب كرد ، فرياد زد : اى مؤمن ! مى‏دانى اينجا كجاست ؟

اينجا محله بدكاران است ، شما را چه شده به اين ناحيه گذر كرده‏اى ؟

جواب داد : دخترى را كه جديدا به خانه شما آورده‏اند ، براى اين پسر مى‏خواهم ، چنانچه ميسر است اين خدمت را انجام داده و دلى را از اندوه و رنج به در آر .

جواب داد : اين دختر جهت ماندن در اين خانه نزديك به پنجاه تومان ضمانت سپرده ، شما حاضرى آن پنجاه تومان را بپردازى ؟

گفت : آرى ، با آن‏كه پنجاه تومان در آن زمان پول زيادى بود و با آن مى‏توانستند كار عمده‏اى انجام دهند ، ولى آن مرد بزرگوار در راه رضاى محبوب حاضر به پرداخت آن پول بود .

/ 244