<span class="p_h1">&#64831;</span> خدا كيست و چيست؟ (2) <span class="p_h1">&#64830;</span> - خدا کیست و چیست؟ (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خدا کیست و چیست؟ (2) - نسخه متنی

جان هیک؛ مترجم: مسعود خیرخواه

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

﴿ خدا كيست و چيست؟ (2)


جان هيك
مترجم: مسعود خيرخواه

هدف بوديسم و تائوئيسم و كنفوسيانيسم و بعضى شاخه هاى هندوئيسم ، به حقيقت ابدى به عنوان« يك فرد محدود»نمى نگرند. پس به عنوان يك آزمايش در نظر داشته باشيد كه ما هم اكنون در اين مقاله از كلمه خداوند به عنوان يك واژه غربى درباره حقيقتى لايتناهى كه بعضى ها به عنوان يك فرد به آن باور دارند و بعضى ها هم به آن اعتقادى ندارند سخن مى گوييم و بعد از اين نيز با محدود نكردن آن در همان بدو امر به يك مفهوم ويژه و خاصى از حد اعلاى دينى اين سؤال را كه«خدا چيست و يا كيست »مطرح مى كنيم. وقتى بدين شكل عمل كنيم عده اى ترجيح مى دهند كه از واژه خداوند استفاده نكنند زيرا جدا كردن اين مفهوم از ذهن بيشتر مردم در مورد موجودى محدود و آسمانى تقريباً مشكل است و درعوض از واژه هايى چون«حقيقت غايى»يا غايت و يا« حقيقت مطلق »استفاده مى شود. با اين همه بياييد به همين منظور كنونى خودمان اكتفا كنيم و از واژه آشناى خداوند استفاده كنيم و تقريباً هميشه از ياد نبريم كه در اينجا آن را به عنوان مفهوم محدود شده اى كه يكتاپرستى و وحدانيت هاى غربى مى ناميم استفاده نمى كنيم، هرچند در حقيقت همه اين يكتاپرستى ها از خاورميانه نشأت گرفته اند.


از اين نقطه ما به كجا خواهيم رفت؟ به نظر من در نظر گرفتن يك تمايز آشكارا مهم كه توسط برخى از عرفاى بزرگ مسيحى شكل گرفته است مفيد واقع خواهد شد؛ به همان ميزان كه توسط عرفاى ديگر سنت هاى عمده بوجود آمده است. اگرچه نويسنده اى كه به او اسم كنايه آميز« ديو نيسوس مجعول »داده شده به ميزان زيادى بيرون از تاريخ مسيحيت ناشناخته است اما در واقع او احتمالاً يگانه فرد تأثيرگذار در آن تاريخ بوده است. او با نام ديونوسيوس مى نوشت و مريد سن پل بود. وى يك عامل تأثيرگذار عمده در طى دوران هزار سال قبل از اصلاحات بوده است.


براى مثال، توماس آكويناس از وى حدود 1700 مرتبه به عنوان يك حاكم و فرمانروا نام برده است.


به نظر من تأثير وى تأثيرى بسيار خلاقانه بوده است زيرا وى تأكيد كنونى مبنى بر وصف ناپذيرى و غيرقابل بيان بودن غايت خداوند را تقويت كرده است. من طرفدار واژه« وصف ناپذير »نيستم اما درعوض واژه« فراتر از طبقه بندى » را ترجيح مى دهم كه به معنى ماوراى گستره سيستم بشرى ادراك و طبقه بندى هاى ذهنى مان است. الهى دانان تقريباً هميشه« وصف ناپذيرى »يا« فراتر از طبقه بندى »بودن خدا را مسلم فرض كرده اند هرچند معمولاً براى اين نتيجه گيرى منطقى شان هيچ دليلى ارائه نمى كنند.


خداوند، اين وجود غايى، روح يا ذهنيت نيست و همچنين در حوزه تصور، اعتقاد و ايمان ، سخن و درك نيز نمى گنجد. او را نمى توان با سخن شناخت و با درك كردن و فهميدن لمس كرد. نه زندگى مى كند و نه زندگى است ، نه ماده است و نه زمان و ابديت . قابل درك و فهم نيست . نه يك فرد است و نه يك شخص ، نه الوهيت است نه خاصيت، نه برادرى است و نه پدرى . چيزى نمى توان در مورد او گفت. نه نامى براى او وجود دارد و نه آگاهى از او. او فراتر از انكار و تأكيد و تأييد است.


ما بايد مفهوم خيلى راديكال ترى را در مورد اين واقعيت كه خداوند چيست بپذيريم اما سرشت و ذات او ماوراى فهم و درك سيستم هاى ذهنى و زبانى ماست. زمانى كه ما در مورد چنين واقعيتى سخن مى گوييم در واقع در مورد واقعيتى كه كاملاً فراتر از دايره درك ماست و همانطورى كه هست صحبت نمى كنيم بلكه در مورد تأثيرش بر وجودمان سخن مى گوييم ، با اين تفاوت كه در حوزه قلمرو تجربه انسانى، اذهان و زبان هايمان به آن مى پردازند. ارزش اش را دارد بر اين نكته تأكيد شود كه وصف ناپذيرى خداوند مستلزم اين نيست كه حقيقت غايى (كه ما او را خداوند مى ناميم) يك صفحه سفيد و خالى است، بلكه بر عكس نشان دهنده فراتر از دايره ذهنى بودن سرشت و ذات خداوند براى ما انسانهاست. در ضمن اين كاملاً تصادفى است كه وقتى بوديسم ماهايانه از حقيقت غايى به عنوان« سونياتا»سخن مى گويد آن را خلأ مى نامد؛خلأ در اينجا يعنى خالى از هر چيزى كه ذهن انسان به طور اجتناب ناپذير و براساس عملكرد شناختى اش به آن مى پردازد.


اما با پذيرش وصف ناپذيرى خداوند ، بى درنگ مشكلاتى در مورد خداشناسى مسيحيت بروز مى كند. ما فرض مى كنيم ديونيسوس يك راهب مؤمن مسيحى خداپرست بوده است و به همان اندازه كه او فرا مطلق بودن كامل الهى را مى آموزد بدنه اصلى دكترين مسيحيت را نيز براى خود بديهى و مسلم فرض مى كند. اگرچه وى به شكلى اعجاب برانگيز علاقه و تمايل كمى نسبت به اعتقادهاى جزمى سنتى دارد، اما براى خود مسلم مى داند كه خداوند يك تثليث متشكل از پدر، پسر و روح القدس است و مخاطب (دوم شخص ) به عنوان حضرت مسيح مجسم مى شود. اما چگونه يك فرد مى تواند هر دوى اينها را در نظر بگيرد كه خداوند از طرفى كاملاً وصف ناپذير است و در عين حال اظهار كند كه همه چيز را در مورد خداوند مى داند؟


خداوند نمى تواند هم ويژگى هاى قابل درك توسط انسان و عكس آن را در آن واحد به عنوان يك موجود سه گانه دارا باشد.على الظاهر اين يك تناقض محض است و ديونيسوس آشكارا به اين تناقض پى برده است. او در كتابش با عنوان« اسماء الهى »اين سؤال را مطرح مى كند كه چگونه ما مى توانيم از اسماء الهى سخن برانيم (يعنى ويژگى هاى الهى را برشمريم) ؟ اگر خداوند متعال فراتر از همه گفتمان ها و دانش ها و افهام و دور از دسترس اذهان بشر است و اگر او همه چيزها را در بر مى گيرد، محدود مى كند ، شامل مى شود و پيشى مى گيرد و در عين حالى كه خودش از تيررس هر نوع درك، تصور، ديدگاه ، نام ، گفتمان و دريافتى به دور است چگونه مى توانيم سخن از اسماء الهى ببريم و آنها را بر شمريم؟


او حداقل گام اول را در مقام پاسخ به اين سؤال بر مى دارد. او اظهار داشته است كه خداوند در كتاب هاى مقدس« خود آشكار »است. اما در پس بيان اين مطلب بر آن است تا بگويد كه زبان كتاب مقدس درباره خداوند زبانى« استعارى »است. او از واژه مدرن« استعاره »استفاده نمى كند اما ديونيسوس خيلى واضح نشان مى دهد كه هرگاه وى صحبت از سمبل ها مى كند مقصودش همان چيزى است كه ما بدان استعاره مى گوييم (« تاريكى خداوند »، صفحه35).


ديونيسوس در اوايل قرون وسطى مى گويد كه«كلمه خداوند تصويرى شاعرانه را به كار مى گيرد و از آنچه كتاب مقدس براى ما به شيوه سمبليك و شورانگيز آشكار كرده است صحبت مى كند و اينكه چگونه نور الهى، حقيقت را به وسيله سمبل هاى جانشين براى ما شناخته شده مى سازد و مى شناساند.» (كتاب مقدس، ص???) بنابراين او اذعان مى دارد كه نقش سمبل هاى كتاب مقدس و شعرهاى آن كاربردى و عملى است تا بدان وسيله ما را به جلو سوق دهد. يك حقيقت وصف ناپذير و به خودى خود سخاوتمندانه، پرتوى مستحكم و متعالى و نوعى روشنگرى مورد قبول و متناسب با هر موجود را آشكار مى سازد.


با همه اين تفاسير او فراتر از اسنادهاى كتاب مقدس نمى رود تا اصل مشابهى را براى اعتقادات مسيحيت به كار برد، اگر او اصل مشابهى داشت مى توانست با تعليمات بودا هم صدا شود، تعليماتى كه يك هزارسال زودتر آمده بود و نقش اعتقادات مذهبى را كمك به ما جهت تعالى، به وسيله طى شدن مراحل ويژه اى از يك سفر روحانى مى داند؛ مراحلى كه پس از رسيدن به هدف مذكور و برآورده شدن آن از درجه اهميت ساقط شده و كنار مى رود. با اين همه اگرچه ديونيسوس شروع خوبى از خود نشان مى دهد (با در نظر گرفتن شرايط زمانى اش او به واقع متفكرى جسور و خلاق بود)، اما جنبه ديگرى از زندگى دينى وجود دارد كه نوشته هاى او آن را مورد توجه قرار نداده است و آن «تجربه دينى» است. در اين مجال منظور من آن يگانگى وصف ناپذير الهى اى كه او از آن صحبت مى كند نيست، بلكه قصد من يك تجربه دينى «عام تر» است؛ حسى خاص از حضور خداوند براى فرد پرستش كننده، حسى از بودن و وجود داشتن در حضور خداوند، تجربه خاص و آشكار «من خداوند» در نيايش، حس حضور الهى از طريق مراسم عبادى يا بعضى لحظات در زندگى روزمره، خود آگاهى تغيير يافته اى كه بعضى اوقات از طريق مكاشفه يا طى كردن درجات يا بصيرت صوفيانه كه در همه دورانها گزارش شده است.


بنابراين با توجه به مركزيت و محوريت تجربه دينى چه كسى يا چه چيزى مورد تجربه قرار مى گيرد؟ اگر اين چيز تجربه حضور عاشقانه پدر مقدس از تعاليم مسيح است كاملاً آشكار است كه اين همان حقيقت وصف ناپذير الهى كه ديونيسوس از آن سخن رانده نيست. پس رابطه بين حقيقت الهى يا غايى و خداوند موجود در كتاب مقدس و مسيحيت كدام است؟ اين همان سؤالى است كه ديونيسوس از پس آن برنمى آيد.


ساير متألهان قرون وسطى نيز نمى توانند از پس اين سؤال برآيند. به عنوان مثال آكويناس اظهار مى دارد كه ذات الهى با بزرگى اش از آن چيزى كه ذهن و فكرمان بر آن دسترسى مى يابد پيشى مى گيرد و از درك و كلام بشرى فراتر مى رود. او سعى دارد پلى بين وصف ناپذيرى خداوند و باورهاى ما در مورد خداوند از طريق به كارگيرى قياس و تمثيل ايجاد كند. اما اين امر به تنهايى كمكى نمى كند. در حقيقت براساس نظرات آكويناس سرشت الهى كاملاً ساده است و از ويژگى هاى متمايزى تشكيل نشده است. بنابراين ويژگى هايى چون خير و نيكى، خرد و عشق محصولاتى هستند كه درسطح انسانى و در نتيجه تأثير الهى بر ما به وجود مى آيند. حالا بياييد قرنها را سپرى كنيم و از ديونيسوس به ديگر نابغه خلاق قرن 13 و 14 يعنى «اكهارت» بپردازيم. اكهارت عميقاً تحت تأثير ديونيسوس بوده است كه معتقد به «خداى ناشناخته فراتر از همه خداها» بوده است كه اين در عقايد «پل تيليش» كه معتقد بود «خداوند فراتر از خداى يكتاپرستان است» تكرار شده است. اكهارت، بين ربوبيت فرامطلق و خداوند پرستش شده تميز قائل مى شود. (سرمون ص 27) اين كاملاً آشكار است كه منظور از خدا «در تمايز با ربوبيت» همان خداوند كتاب مقدس (انجيل) و عبارت مسيحيت است. او اظهار مى دارد كه خداوند عمل مى كند اما ربوبيت عمل نمى كند. علاوه بر اين او آشكارا اذعان مى دارد كه خداوند شناخته شده و قابل تجربه و پرستش مسيحيت، فقط در رابطه با جامعه تجربه كننده و پرستش كننده وجود دارد. ادامه دارد


نکته : جان هيك فيلسوف كليسا الهيات خدا اسلام مسيحيت



روزنامه ايران، 4 اسفند 1383



/ 1