ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • پس نشان ناتمامى خرد
    كه گواهى دو زن در دادگاه
    دور باشيد از زنى كو زشتخوست
    گر كه كار نيك باشد در ميان
    ورنه مى افتد طمعشان در سرشت
    تا كنند از هر طرف اعمال زشت



  • اينچنين باشد، اگر كس بنگرد
    همچو يك مرد است كو گردد گواه
    نيكوان را نيز پاييدن نكوست
    خود نبايد كرد اطاعت از زنان
    تا كنند از هر طرف اعمال زشت
    تا كنند از هر طرف اعمال زشت




خطبه 080-وارستگى و پارسائى







  • هر كه راه پارسائى جسته است
    پارسائى شكر نعمت گفتن است
    گر شما را برنمى آيد ز دست
    دور مانيد از عملهاى حرام
    چونكه حجت هاست بسيار آشكار
    راه عذر از هر طرف گرديده سد
    حجت آوردن كسى را كى سزد؟



  • از دل خود آرزو را شسته است
    گرد زشتى را ز باطن رفتن است
    لااقل هر چند كه مقدور هست
    شكر نعمت بر لب آورده مدام
    هم كتابى آمده از كردگار
    حجت آوردن كسى را كى سزد؟
    حجت آوردن كسى را كى سزد؟




خطبه 081-در نكوهش دنيا



در وصف دنيا




  • چون ستايم خانه اى اينسان خراب
    صد حسابش هست در نان حلال
    هر كه در آن بى نيازست اى شگفت
    وانكه در آن مستمندست، اى دريغ
    هر كه كوشد تا جهان آرد به چنگ
    هر كه هرگز در پى دنيا نتاخت
    هر كه بر آن كرد با عبرت نگاه
    وانكه در آن خيره شد با آرزو
    ديده اش را دوخت بر هم مو به مو



  • آخرش مرگست و آغازش عذاب
    در فراقش نيز تعذيب و ملال
    صد گرفتارى گريبانش گرفت
    غم شكافد سينه اش را همچو تيغ
    ره به سر منزل نبردش، پاى لنگ
    عاقبت او را مطيع خود شناخت
    پس جهان دادش نشان از راست راه
    ديده اش را دوخت بر هم مو به مو
    ديده اش را دوخت بر هم مو به مو




(شريف رضى در اينجا به تعريف از ادبى بودن اين جملات مى پردازد)


خطبه 082-خطبه غراء



از خطبه هاى عجيب اوست.

كه خطبه غرا ناميده مى شود و در اين خطبه به حقايق مهمى اشاره فرموده است. صفات خداوندى جل شانه، سپس توصيه به تقوا نموده و مردم را از دنيا بر حذر داشته است. سپس درباره روز قيامت مطالبى مى فرمايند، آنگاه مردم را به مسائلى كه در زندگى در آنها غوطه ورند متوجه مى كند. سپس فضيلت پند گرفتن انسانها را بيان مى دارد.




  • شكر گويم قادرى كو برترست
    او كه نزديك تمام عالمست
    دست بخشش ز آستين آرد برون
    چون برآيد از زمين بيخ بلا
    شكر او گويم كه خوان بنهاده است
    مومنم بر او كه از روز ازل
    راه از او جويم كه نزديك من است
    چون توانائى بود بس چيره گر
    تكيه بر او مى كنم در هر نفس
    از زبان من برآيد اين گواه
    بر فرستادش كه در بحر زمان
    بسته گردد راه عذر آدمى
    مى دهم پندى بگيريدش به گوش
    پند داده در كتابش با مثل
    جانتان را داده از تقوا لباس
    هر عمل سر مى زند از بيش و كم
    بهر هر كارى نهاده اجرتى
    خيل موجودات را چون آفريد
    نعمتى وافر بفرموده نثار
    هم بترسانده از آتش وز عذاب
    هر عمل را در حساب آورده است
    چون جهان سرچشمه ى جوى بلاست
    امتحانها مى دهد پس، كارتان
    چشمه ى دنيا گل آلودست و نيز
    از برون حجله باشد دلفريب
    در درون حجله جامت ريخته
    هست مكارى كه چون دادت فريب
    سايه اى كوتاه و هم ناپايدار
    جلوه مى سازد كه بكشاند به دام
    وانكه را با او بود ناآشنا
    چون ز مهرش آدمى برزد خروش
    رم كند تا كه بسر آيد فرود
    يا دراندازد سوارش را به دام
    از كمان چرخ گيتى در فضا
    رشته هاى مرگش اندازد به دست
    مى كشاند تا به منزلگاه تار
    تا ببيند حاصل كردار خويش
    اينچنين بودست رسم روزگار
    برگهاى زرد ريزد از درخت
    عده اى بيرون روند از كاروان
    داس مرگ از دور آورده نفير
    ماندگان هم نيز با قلب سياه
    چون رمه در اين چراگاه وجود
    اين تسلسل بگذرد تا در جهان
    بشكند در هم بناى روزگار
    آدمى در خواب و بعد از چند گاه
    هر كسى خفتست در ژرفاى گور
    گر كه مرغان هوايش خورده اند
    از ميان پرتگه هاى هلاك
    آورد بيرون يكايك، مو به مو
    ايستاده، مهرها بر لب زده
    چشم واقع بين يزدان هست باز
    بانگ خواننده همى آيد به گوش
    هست تن پوش تواضعشان به تن
    چاره جوئيهايشان گشته تباه
    آرزوها چون حبابى روى آب
    بانگها در سينه ها گشته خموش
    آب خجلت از جبين آيد برون
    دل چو شاگردى همى لرزد ز ترس
    بانگ غرائى بخواند بر حساب
    تا دهندش حكم قاطع را به دست
    مردمان در دور گيتى بنده اند
    تحت اشراف ربوبى بوده اند
    چون شود خاموش شمع زندگى
    پس ملائك مرغ جانش از قفس
    تنگ مى خوابند در تيره مغاك
    وانگهى خوانندشان از بطن گور
    بر اساس زانچه ز ايشان سر ز دست
    هر كسى دارد حسابى آشكار
    داد مهلت آدمى را كبريا
    راه روشن داد بر ايشان نشان
    نقد مهلت داد تا در زندگى
    عمر چون بازار و مهلت همچو نقد
    كرد با آب خرد او را خجل
    كرد نظاره كه در ميدان خير
    بار انديشه چه كس گيرد به پشت
    داد اين فرصت كه در كوتاه عمر
    گرچه آن هم بگذرد با اضطراب
    وه كه يزدان داد گوهرهاى پند
    تا نشيند در سراى قلب پاك
    باغ انديشه از آن يابد نشاط
    پس بترسيد از خداى عالمى
    همچو آنكس كه شنيد آواز او
    گر گناهى كرد آورد اعتراف
    پيشتر زانكه وزد باد اجل
    هم يقين كرد و بترسيد و بتاخت
    پند را چون گوهرى در گوش كرد
    دعوت شاه جهان را دل نهاد
    بازگشت از تيره راه گمرهان
    رهنما چون مشعلى را برفروخت
    منزل دين را چو دادندش نشان
    سوى منزلگاه خوبيها شتافت
    جام باطن شست از آلودگى
    باغ رستاخيز خود آباد كرد
    خوب مى دانست زين دنياى پوچ
    خوب مى دانست ره باشد دراز
    مى رسد جائى كه دارد احتياج
    پس نكوئى كرد و از بد، گشت دور
    اى عبادالله ترسيد از خدا
    چون شما را نافريده بى هدف
    زانچه ترسانده شما را هر نفس
    گر وفاى عهد از او خواهيد نيز
    پس ببايد تا كه با پايستگى
    ادامه ى خطبه كه تذكر به نعمتهاست:
    تا نشيند گوهر گفته در او
    تيرگى ها را زدايد در مسير
    نقش اعضاء را برويش بركشيد
    با تناسب در دوام و طرز كار
    هر دلى روزى خود خواند به پيش
    هر كسى با هر طريق و هر خصال
    شادمانى را قرين آه كرد
    ليك باشد از خزانش بى خبر
    رد پاى رفتگان بر جا نهاد
    يا چها خوردند از خوان قضا
    جام لذت پر نموده لب به لب
    پيش از آنكه دور آخر در رسد
    دستشان در بند مرگ افتاد تنگ
    خرمن صد آرزو سوزاند و رفت
    بر نبسته توشه اى زين رهگذر
    سبز و خرم بر نشسته در كنار
    تا خزان ناگه درآيد از كمين؟
    خم شود از بار پيرى چون كمان
    غير بيمارى چه دارد انتظار
    ترس در دل دارد از دزد ممات
    قلبها در اضطرابى جان گداز
    لرزه بر جانش فتاده همچو بيد
    بانگ حسرت در گلو كرده نهان
    ياورى خواهد ز اولاد و ز خويش
    بازمى جويد رهى را بر فرار
    باز آيا مرگ از او گرديده دور؟
    خوابگاهى تنگ، چون تيره مغاك
    زانكه بر خاكش بگشته نوحه گر
    گشته پژمرده تنش از خاك گور
    خاك افشاندست بر آثار او
    هر نشان كز رفته بر جا مانده است
    استخوانها سخت بد پوسيده گشت
    آن نفس بيدار گردد چشم هوش
    مهلتى باقى نمانده بهر ريب
    سنگ افزونتر نهد روز معاد
    نيست مهلت تا نمايد بيشتر
    هر طريق آخر به بنبستى رسد
    هست جارى در شما آب حيات
    مرغهاى جانتان كنج قفس
    خود مگر آباء و ابنائش نه ايد؟
    هر بنائى مردگان كندند پى
    آن بنا را مى نماييد استوار؟
    بى نصيب از بهره هاى معنوى
    كرده ايد از مكتب دانش برون
    خوانده ايدش بر سوى لهو لعب
    هست بى مفهومشان در زندگى
    هست در دل دادن بر جاه و مال
    عاقبت بايد گذشتن از صراط
    بيم اين لغزش به دل باشد مدام
    ترستان در دل ببايد پايدار
    بر همه كار جهان غير از خرد
    بس كه مى لرزد سراى باطنش
    اشك، كرده، خانه ى خوابش خراب
    بر اميد رحمت پروردگار
    ظلمت شهوت از او گردانده پاك
    آورد با خويشتن ياد خدا
    ترس در دل دارد از شاه جهان
    تا ره روشن نمايان گشت و بس
    كان كنار ساحلى گيرد كنار
    از مسير خود نكردندش بدور
    خود نبوده هيچگه بر او نهان
    سر نهاده بر طريق بندگى
    در قيامت هم بود ايمن ترين
    شاد از آن مژده كه خوانندش به گوش
    توشه ها با خويش برد آن جان پاك
    پيشدستى كرد در اعمال خير
    راه بازار سعادت را بيافت
    رشته هاى زشتكارى را بريد
    زين سبب در كار خود پيروز بود
    هست كافى تا بداند اين پيام
    اوفتد در آتش از اعمال زشت
    قهر او بر دشمن و مهرش به دوست
    هم خصومتگر براى كافرين
    تا بترسيد از خداى پرده پوش
    بسته گشته راه عذر از هر طرف
    صد دليل آورده صدها رهنماى
    كو به تاريكى نمايد رهزنى
    مى كند آهسته در دل منزلى
    زيركانه زو نمى آيد خروش
    تا كند سرو خرد را خوار و پست
    تا كند سرو خرد را خوار و پست



  • در توانائى ز هر كس سرترست
    زندگى با لطفهايش همدمست
    بخشد از ميزان حاجت ها فزون
    تيشه ى لطفش بيندازد ورا
    از ره رحمت به هر كس داده است
    بوده پابرجاى آن عزوجل
    رشته ى رهجوئيش در گردن است
    كى بجويم يارى از دست دگر
    ياورى او جهان را هست بس
    هست احمد، مرسل و عبداله
    موج فرمانش شود هر دم روان
    بيم عقبى در دلش افتد دمى
    پس بترسيد از خداى پرده پوش
    كرده تعيين بهر هر نفسى اجل
    روزى بسيار داده بى هراس
    باشد آگاه از تمام زير و بم
    در كمين تا كه بيايد مهلتى
    آدمى را همچو افسر برگزيد
    كرده نيكو بخششى از هر كنار
    راه حجت كرده روشن با كتاب
    وقت هر كس را معين كرده است
    خانه ى محنت، سراى ابتلاست
    تا به ميزان در كشد كردارتان
    آبش آلوده، بظاهر، بس تميز
    نو عروسى كرده آرايش به زيب
    زهر قاتل را بدان آميخته
    مى گريزد از كنارت عن قريب
    تكيه گاهى سست و بس نااستوار
    هر كه از وى مى گريزد صبح و شام
    تير مهرى در دلش سازد رها
    ناگهان مانند يك اسب چموش
    هر سوارى كه بر او بنشسته بود
    دامهائى كه بگسترده مدام
    سينه اش گيرد هدف تير قضا
    كى توان از چنگ غدارش برست؟
    خوابگاهى تنگ و سرشار از غبار
    گر جهنم يا بهشتش هست پيش
    چرخ گردنده نمى يابد قرار
    مى كند بر تن ز برگى سبز، رخت
    جمع ديگر در پى محمل روان
    نيست رحمش لحظه اى بر خرد و پير
    رو نگردانند از ديو گناه
    هر كسى چندى نشست و پس غنود
    نيستى بانگى برآرد از نهان
    بگسلد از يكديگر زنجير كار
    سيل رستاخيز مى آيد راه
    طعمه ى مارست يا روزى مور
    يا ددان در زير چنگش برده اند
    يا درون خاك و ژرفاى مغاك
    جملگى فرمانبر فرمان او
    دسته دسته صف كشند از هر رده
    كاروان را بنگرد زير و فراز
    كاروانش بشنود با گوش هوش
    ذلت و خوارى به گردن چون رسن
    تركتاز مكرشان مانده ز راه
    خانه ى نقش خوشى گشته خراب
    موج صحبت ها نمى آرد خروش
    مى نشيند بر رخ و گردن فزون
    چونكه نگرفت از جهان رفته درس
    خواهد از عمر تلف كرده جواب
    گر سزايش جنت و گر دوزخست
    با وجود قدرت حق زنده اند
    گر گرفتارند يا آسوده اند
    بر سر آيد دوره ى پايندگى
    باز پرانند و گيرندش نفس
    تا بدن پوسيده گردد زير خاك
    تا كه بنشينند بر خوان حضور
    حاصل كردارشان آيد بدست
    هم جدا از ديگران روز شمار
    تا ز دام گمرهى گردد رها
    تا به بيراهه نلغزد پايشان
    پيش راند كاروان بندگى
    تا عروس قرب او سازند عقد
    تا بشويد گرد شبهت را ز دل
    گوى سبقت را چه كس گيرد ز غير
    معرفت را دركشد در چنگ و مشت
    بهترين ره را نمايد راه عمر
    جان چو مرغست و اجل همچون عقاب
    بس مثلها گر بجانش بشنوند
    گوش جانش بشنود قبل از هلاك
    عقل بهر دركش اندازد سماط
    آنكه صورت داد و جان بر آدمى
    بر زمين افتاد از اعزاز او
    خاك زشتى شست با آب عفاف
    ميوه ها برچيد از باغ عمل
    خانه ى نيكى بنا كرد و بساخت
    آتش گردنكشى خاموش كرد
    روى دل بر خاك آن محمل نهاد
    شست با توبه پليدى نهان
    پا نهاد و ديده بر نورش بدوخت
    ديد و دانست و بشد دامن كشان
    تا كه راهى بر رهائى بازيافت
    توشه اى اندوخت با آسودگى
    تكيه بر آن توشه و آن زاد كرد
    عاقبت روزى ببايد كرد كوچ
    باشدش در راه گوناگون نياز
    تا از آن توشه كند دردى علاج
    تا كه با دستان پر يابد حضور
    آنچنانكه هست ايزد را سزا
    راه خود را طى كنيد از آن طرف
    ترستان در دل ببايد پيش و پس
    قلب آرامى به روز رستخيز
    سركشيد از جرعه ى شايستگى
    چون صدف گوشى خدا داده نكو
    داده چشمى تا چو خورشيد منير
    پرده ى اندامها را گستريد
    رنگ تركيبى بزد بس پايدار
    هر يك از اعضا، رساند نفع خويش
    موج نعماتش گرفته زير بال
    عافيت را همنشين راه كرد
    شاخ عمر هر كسى دارد ثمر
    تا شما را عبرت افتد در نهاد
    تا چها بردند از كان بقا
    تا كه باقى بود دور روز و شب
    باز بنگر، ماند بر دلها حسد
    ناگهان در جامشان افتاد سنگ
    شد اجل چون آتش و هستى چو نفت
    روزگار تندرستى شد بسر
    آنكه اكنونش جوانى چون بهار
    دارد آيا انتظارى غير از اين
    يا بيفتد بر زمين سرو چمان
    وانكه دارد تندرستى در كنار
    وانكه در دستش بود نقد حيات
    موقع رفتن شده نزديك و باز
    آتش دردش بسوزانده اميد
    برده با غصه فرو آب دهان
    راهى از چاره بجويد بهر خويش
    از عزيز و آشنا و يار غار
    هر كسى را هم بخواند بر حضور
    چون بتنهائى، نهاده سر به خاك
    هيچ نفعى بيند آيا او دگر
    گشته چشمش طعمه ى ماران و مور
    گردباد حادثاتش تيره خو
    روز و شب چون پرده اى پوشانده است
    گوشتها از جانشان برچيده گشت
    بار سنگين گنه بر روى دوش
    باز بيند صحت اخبار غيب
    نيست مقدورش كه در ميزان داد
    هر چه نيكى كرده از اين پيشتر
    راه پوزش از خطا گرديده سد
    اى كه اكنون دور از دست ممات
    اى گروهى كه هنوز آرد نفس
    بر سر خاكى كه اكنون پا نهيد
    هر رهى كان رفتگان كردند طى
    پاى بگذاريد در آن رهگذار؟
    سنگ گشته قلبتان زين پيروى
    كودك دل را چو شاگردى زبون
    جاى آن كز علمش افتد تاب و تب
    گوييا تربيت و بالندگى
    يا گمان دارند كه رشد و كمال
    اى كه بنشستيد بر اسب نشاط
    جايگاهى كه بلغزد مرد خام
    اى عبادالله از پروردگار
    چون خردمندى كه او زد دست رد
    ترس حق رنجور گردانده تنش
    كرده شبها زنده دارى جاى خواب
    وقت گرما تشنگى را كرده خوار
    پارسائى چون چراغى تابناك
    موج گفتارش چو برخيزد ز جا
    تا ز قهر او بماند در امان
    كرده او هر مانعى را پيش و پس
    زورق آن راه را گشته سوار
    ناخداى كبر و كشتى غرور
    كارهاى مشتبه در اين جهان
    چون چنين طى كرده راه زندگى
    خوابى آسوده كند بس دلنشين
    بشكفد چون غنچه اى آن سختكوش
    با نكو نامى گذشت از تيره خاك
    چونكه ترسش بود از قاضى دير
    فرصتش كوتاه بود اما شتافت
    آنچه را بايست با نقدش خريد
    فكر فردايش همين امروز بود
    تا كند انسان نكوئيها مدام
    نيكيش بر تن كند رخت بهشت
    منتقم، ايزد بود، ياور هم اوست
    حجت آور هست قرآن مبين
    مى دهم اندرز گيريدش به گوش
    راهداران بسكه گفتند از هدف
    راه روشن گسترانده پيش پاى
    بيمتان دادست از آن دشمنى
    همچو آبى كان تراود از گلى
    مى كند آهسته نجوائى به گوش
    آنقدر اين تيشه را گيرد به دست
    تا كند سرو خرد را خوار و پست



/ 61