با دروغين وعده هائى چون كمند
از تباهى زهر در كامش كند
پس گنه را كه عجوزى هست عبوس
هر گنه كه سخت مى بايد شمرد
پس چو شيطان يافت بر كامش مراد
هم فريبش داد و دستانش ببست
ناگهان خود را نمايد آشكار
هر چه را در چشم او آراستى
آنچه خوارش گفت مى خواند بزرگ
آنچه از آن داد همواره امان
پر خطر داند كنونش در زمان
مى كند گمراه و اندازد به بند
وز هوسها سخت بدنامش كند
مى نماياند به او چون نوعروس
مى كند در چشم او آسان و خرد
خرمن آن ساده دل بر باد داد
آنقدر محكم كز آن نتوان برست
مى كند انكار هر گفتار و كار
جمله را منكر شود بى كاستى
و آنكه رامش گفت مى خواند چو گرگ
پر خطر داند كنونش در زمان
پر خطر داند كنونش در زمان
ادامه ى خطبه در توصيف آفرينش انسان است:
بنگر اينك خود به خلق آدمى
در ميان ظلمت زهدان زن
بد جهنده نطفه اى روز نخست
شد جنينى در ميان مادرش
شيرخوارى گشت در دامان مام
كودكى گشت و زمانى سر رسيد
پس در آن هنگام حق دادش دلى
هم زبانى داد گوياتر ز پيش
تا نگاه اندازد از چشم خرد
حاكم عقلش فرامينى دهد
ليك چون سرو چمانش قد كشيد
شد جوانى با نشاط و تندرست
اى دريغا غرق در بحر غرور
بند پروا را ز پايش بازكرد
دلو دل را برد در چاه امل
در پى دنياى دون گامى نهاد
مست لذت گشت در دور شباب
هيچ در ذهنش نمى كردى خطور
هيچ ترسى كبر او را كم نكرد
عاقبت هم غرق غفلت بود و مست
در قبال جان كه ارزان مى فروخت
واجبى را هم كه او بر عهده داشت
آنزمان كه خانه ى سبز شباب
نامده پائين، هنوز از اسب آز
ناگهان اندوه مرگ او را گرفت
روزها با حيرت آورده به شب
موج دردش هر زمان آيد به پيش
در توانش نيست تا سازد نبرد
در كنار او برادر يا پدر
ناشكيبا روى را داده خراش
وان مريض ناتوان در حال فوت
پس نفسهايش فتاده در شمار
ديگرش بالا نمى آيد نفس
ديگرش بانگى نمى آيد به گوش
رام بردارند او را از زمين
پيكرش چون كوه بود اينك چو كاه
زير تابوتش گرفته سينه چاك
پس زن و فرزند و يار و آشنا
در مكانى ترسناك و تنگ و تار
آنكه با او آمده تا پاى گور
آنكه سيل از چشم رانده زين بلا
در نخستين شب كه خفته زير گور
تا كنند از عمر بگذشته سئوال
تا بدو گويند از اين آزمون
بدتر از اينها كه دادندش خبر
مى شود در بحر آتش سرنگون
روى آرامش نمى بيند به چشم
نوبتى راحت ندارد زان عذاب
نه طبيب مرگ آيد در برش
نز نسيم خواب مى بيند اثر
هر كسى تيره دل است و بد سرشت
مى فتد در تنگناى صد عذاب
ما پناه آريم بر يكتا خدا
اى كه اكنون دور گردون با شماست
پس كجايند آنكسان كه پيش از اين
باغ نعمت روى ايشان گشت باز
پندشان دادند بگرفته بگوش
باغبان دهر فرصت داد نيز
عده اى گم كرده راه و بى هدف
بگذرانده در خوشى و سركشى
تندرستى بودشان، جامى بدست
قدرنشناسانه بشكستند جام
مهلتى كافى گرفتند از خدا
وعده ها مى داد رب عيب پوش
تا بپرهيزند از آن زشتكار
اى كه اكنون زنده ايد و در كمال
هست آيا هيچ راهى بر گريز؟
چون چنين است و نباشد هيچ راه
پس دگر كى ديده ور خواهيد گشت
پس دگر كى راه حق را طى كنيد
هان دگر ره بر چه سوئى برده ايد
گرچه دارد اين زمين بس طول و عرض
پس بخود آييد اكنون كه هنوز
وقت ارشاد است و روح آزاد، نيز
فرصتى كوتاه هنوز آيد به كف
جامه ى توبه به تن بايد كشيد
پيشتر از آنكه خورشيد زمان
پيش از آنكه تنگ در گورش كنند
پيش از آنكه سيل مرگ آيد ز راه
پيش از آنكه، غائب رخ در حجاب
پيش از آنكه تيغ خشم كردگار
بندد از هر جانبى راه فرار
تا چسان بنهاده پا در عالمى
پا نهاد و پرده اى تيره به تن
بعد چندى لخته خونى شد درست
گوش و چشم و دست و دامان و سرش
شيره اش نوشيد و نوشاندش بكام
سبزه اى بر گرد رخسارش دميد
تا به دست آرد ز كشتش حاصلى
هم نگاهى تيزبين بر پشت و پيش
ز آنچه مى آموزدش پندى برد
در مسيل معصيت سدى نهد
جام آغاز جوانى را چشيد
گرد عجز كودكى از جان بشست
گم شد و از راه حق گرديد دور
پيروى را از خطا آغاز كرد
بر هوس نوشيد آبى زين عمل
رهزن گردون بر او دامى نهاد
خانه ى فكرش ز پوچى شد خراب
كآفتى در محضرش يابد حضور
گردنش را پيش تقوى خم نكرد
تند باد مرگ كشتى اش شكست
هيچ توشه بهر عقبايش نتوخت
خود به جا ناورده و باطل گذاشت
نرم نرمك زرد مى گشت و خراب
نابريده آرزوهاى دراز
در همش پيچاند و بندش كرد سفت
تيره شب ها مضطرب در تاب و تب
دام بيماريش مى خواند به خويش
با چنين بيمارى و پيرى و درد
مادرى يا خواهرى بس نوحه گر
بهر دفع مرگ او كرده تلاش
ذره ذره نوشد از سكرات موت
دردناكانه بنالد زار زار
مرغ جان مى پرد از كنج قفس
در كفن پيچند او را بس خموش
مى شود تابوت تنگش همنشين
فربه اندامش چو موى از رنج و آه
مى سپارندش به دست تيره خاك
مى كنندش در دل غربت رها
چشم او ديگر نبيند روى يار
بازمى گردد ز خاكش گشته دور
در كوير وحشتش سازد رها
باز آيندش ملائك در حضور
نقد عمر از كف بداده در چه حال؟
سر شكسته آمده اينك برون
آتشى داغ است و سوزان در سقر
ز آتش سوزان شود بريان، زبون
هر نفس در ديدگانش خار خشم
نيست نيرويش كند كم زان عقاب
تا نشاند آتشين تب در سرش
تا ز آرامش برو آرد خبر
اينچنين دارد در عالم سرنوشت
خانه ى طاقت شود يكسر خراب
تا نگرداند بدين غم مبتلا
زندگيتان در كف دست قضاست
سالها بودند بر پشت زمين
گاه در غم غوطه خورده گاه ناز
يادشان دادند، فهميده بهوش
تا گلى چينند پيش از برگريز
چند روز عمر را كرده تلف
خرمن دين را فكندند آتشى
باده ى نعماتشان مى كرد مست
پخته نعمت را رها كردند خام
كردشان تهديد از كار خطا
پندها مى داد تا گيرند گوش
كو به خشم آرد وجود كردگار
عافيت داريد و چشم و گوش و مال
يا پناه و مامنى در اين ستيز؟
نه اميدى نه مفرى نه پناه
زين همه بيراهه برخواهيد گشت
ناقه هاى زشتكارى پى كنيد
وز چه پشتيبان فريبى خورده ايد
سهمتان گوريست تنگ از خاك ارض
طى نگشته گردش شبها و روز
تن در آسايش بود، دل شاد نيز
عزم راسخ بايد از بهر هدف
جام پوزش لب به لب بايد چشيد
با غروب زندگى گردد نهان
ميهمان سفره ى مورش كنند
ترس در دل، بشكند هر تكيه گاه
پيشتان از چهره اندازد نقاب
بندد از هر جانبى راه فرار
بندد از هر جانبى راه فرار
(در خبر است كه چون اميرالمومنين عليه السلام اين خطبه را خواند تن ها از شنيدن آن لرزيد و مردم گريستند و اين خطبه را غرا ناميدند.)
خطبه 083-درباره عمرو بن عاص
آن پسر كه نابغه مامش بود
خوانده من را شوخ و هم بازيچه دوست
آنچه گفته نادرست است و تباه
بدترين گفتست، گفتار دروغ
مى زند حرفى ولى ناراستگوست
گر كسى چيزى طلب سازد ز وى
ور خودش چيزى ز كس سازد سئوال
كاغذ پيمان، ز هر سو مى درد
گر بپيچد در وطن، آواز جنگ
تا كه شمشير است پنهان در غلاف
چونكه بر پا گشت، گرد كارزار
بر خدا سوگند، تا دارم به ياد
كى نمايم روى بر لهو و لعب؟
او بشسته ياد عقبى را ز جان
بذر بيعت با معاويه نكاشت
تا مگر چون مى كند خوش خدمتى
رشوه اى ناچيز گيرد مدتى
صحبتى با مردم شامش بود
هم عبثكارى كه گستاخى در اوست
بازگردانده دهان را با گناه
چونكه مى باشد چراغش بى فروغ
وعده ها را بشكند ناراستخوست
مى كند با پاى خست راه طى
پافشارى مى كند در هر محال
ريسمان عهد خويشان مى برد
لاف مى آرد كه سازم عرصه تنگ
مى كند دعوى نصرت در مصاف
عورت خود را نمايد آشكار
روزگار مرگ و هنگام معاد
كى شوم مشغول شادى و طرب؟
زين سبب حقى نيارد بر زبان
غير از آنكه چشم بر پاداش داشت
رشوه اى ناچيز گيرد مدتى
رشوه اى ناچيز گيرد مدتى
خطبه 084-در توحيد و موعظه
زنده مى گردم به قوت اين گواه
نه هماننديست بهر كردگار
ابتدا و انتهايش نيست نيز
كوزه ى پندار كى دارد توان
هست نقاش خرد زان خوارتر
قابل تجزيه و تبعيض نيست
چشم و دل از ديدنش باشند دور
اى عبادالله چون بايد گذشت
روشن آياتيست هر سو جلوه گر
بيمتان دادند با بانگى رسا
موجهاى موعظه آرد خروش
آنچنان باشيد در دور حيات
يا تو گوئى مرگ هم مانند باز
يا تو گوئى رشته هاى آرزو
واپسين دم، گشته نزديك و بدرد
يا چنان باشيد كه روز جزاست
نوبتى كه هر كسى را يك ملك
پيش راند تا كنار دادگاه
و از اين خطبه است در صفت بهشت
هر يكى را منزل خاصى نوشت
جام وصلش هست پيوسته بكام
ريشه ى رفتن ز دل بركنده است
دود غمها مى گريزد از برش
دود غمها مى گريزد از برش
كه خدائى نيست جز يكتا اله
نه شريكى هست او را در كنار
قبل و بعد او نبوده هيچ چيز
بحر وصفش را كشاند در ميان
تا نمايد نقش ذاتش جلوه گر
قابل تركيب يا تعويض نيست
چشم دل شايد برد راهى به نور
پندها گيريد از هر سرگذشت
عبرتى گيريد از اين رهگذر
خويشتن را بازداريد از خطا
پس به جان گيريد آوازش به گوش
گوييا هر لحظه مى آيد ممات
پنجه را بر صيد خود گردانده باز
برگسسته بند بند و مو به مو
صد بلا از هر كرانه روى كرد
عرصه ى محشر فراروى شماست
مى كشاند بر كنارى تك تك
هر چه كرده داند و گردد گواه
پايه ها يكسان نباشد در بهشت
هست جارى جوى نعماتش مدام
هر كس آنجا باز خود افكنده است
گرد پيرى كى نشيند بر سرش
دود غمها مى گريزد از برش
خطبه 085-صفات پرهيزكارى
هيچ رازى نيست از علمش نهان
دست قدرت كرده بر عالم محيط
هر كسى انديشه دارد از عمل
پيش از آنكه مرگ خيزد از كمين
اين زمان كه خفته بر تخت فراغ
روزهايى كه هنوز آيد نفس
بايد آماده شود سر تا به پاى
گرچه كالاى جهان خوارست و پوچ
توشه گيرد، پا نهد در كاروان
پس خدا را پس خدا را صبح و شام
خواسته تا بر كتابش دل دهيد
چون به گردنهايتان دين خداست
حق به بازيچه شما را نافريد
هر عمل داريد از خير و ز شر
ياد داده امتحان، چون پس دهيد
كرده تعيين هر كسى، جامش به لب
وانگهى اينسان رقم زد سرنوشت
عرضه كرد آن گوهر يكدانه را
پس رسولش را چو غواصى نمود
تا برآرد گوهرش را از صدف
آيه ها در بطن قرآن مبين
كرد كامل دين خود را كردگار
با زبان پيك خود پيغام داد
وز كدامين كار مى آيد بدش
بست راه غدر را از هر طرف
صفحه ى دين را بزد مهر دليل
تا نيفتد از عذابش در هراس
داد پى در پى خبر زان سخت روز
پس در اين فرصت كه باقى مانده است
گر كه ديوار عمل گرديده سست
نفس سركش رام گردانده به جبر
نقد عمرى كه كنون دست شماست
در قبال آنچه باطل گفته ايد
وقت بسيار اندك و بايد بهوش
نفس را گر يك نفس كردى رها
ظاهر و باطن يكى بايد نمود
چاپلوسى، همچو مارى خوش خط است
هر كه فرمان برد از يكتا اله
وانكه او از معصيت برزد سخن
هر كه دينش بهر او باشد مفيد
هر كسى از سرنوشت ديگران
هر كه خورده گول نفس خويشتن
هر كسى يك گام رفته با ريا
همنشين نفس، ايمان را زدود
پس بپرهيزيد از گفت دروغ
راستگوئى هست كشتى نجات
در كنار پرتگه، ناراستگو
مى دهد دست حسد، ايمان به باد
پس مبادا گر به كس خيرى رسد
دشمنى تيغيست در دستان دهر
آرزو با عقل باشد در ستيز
گر بساط افكند شياد امل
هر كه دارد آرزو، خورده فريب
كس نمى يابد ز محصولش نصيب
سر باطن هست در ديدش عيان
چيره باشد بر مركب يا بسيط
وقت كار اينك بود در اين محل
بانگ جان آزارش اندازد طنين
ناخوشى از او نمى گيرد سراغ
راه آن را سد نگردانده عسس
تا گذارد گام در ديگر سراى
كيسه بايد پر كند از بهر كوچ
تا بماند در سراى جاودان
در نظر آريد اى مردم مدام
سينه را منزلگه امنش نهيد
پس امانتدار باشيد اين سزاست
پرده هاى جهلتان را بردريد
كرده تعيين تا چها دارد اثر
يا چسان از بند تعذيبش رهيد
از مى هستى تهى گردد چه شب
هر چه مى بايست در مصحف نوشت
تا از آن سازيد پر، پيمانه را
زندگانى داد در بحر وجود
گيرد او بازار دلها را هدف
جلوه گر فرمود مانند نگين
دين مقبولى كه مى آيد به كار
تا چه كارى مى پسندد بر عباد
گر كسى آموخت بنمايد ردش
بر كسى كو كرده عمرش را تلف
تا دگر، كس را نماند قال و قيل
همچو مورى در كف لغزنده تاس
تا بينديشيد پيش از زجر سوز
مرگتان بر خوان خود ناخوانده است
قبل از افتادن نماييدش درست
دل مداوا كرده با داروى صبر
فرصتى بهر گذشتن از خطاست
روزگارى كه بغفلت خفته ايد
بود گر چه پندتان نايد بگوش
چون ستمكاران كشاند بر خطا
تا دورويى ضربتى نارد فرود
مى كشد هر كس بر او بگذاشت دست
در حق خود نيز باشد خيرخواه
هست خائنتر كسى بر خويشتن
هست شايسته بر او رشكى بريد
پند بگرفتست خوشبختش بخوان
جام بختش جاى مى دارد لجن
همسفر گرديده با شرك خدا
اهرمن بر سينه اش آمد فرود
هست از ايمان بدور و بى فروغ
كى بگردد غرق در بحر حيات
ايستاده عاقبت مى افتد او
همچو آتش كان به هيزم اوفتاد
دست بگذاريد در دست حسد
مى برد پيوند خويشى را بقهر
ذكر حق را مى برد از ياد نيز
حيله گر خوانيدش و اهل دغل
كس نمى يابد ز محصولش نصيب
كس نمى يابد ز محصولش نصيب
خطبه 086-موعظه ياران
در اين خطبه صفات مردم متقى و نيز مردم فاسق را بيان مى كند و سپس به مقام عظيم خاندان عصمت اشاره مى كند و در پايان خطبه گمان نادرست بعضى از مردم راجع به بنى اميه را يادآورى مى كند.
اى گوهرهائى كه از دامان خاك
گرچه تن را بر سرير خاك زد
بهترين بندست نزد كردگار
در درونش شورشى از رنج دوست
در دلش شمع هدايت بر فروخت
خانه دل رفت از غير اله
گرچه دست مرگ در پشت غرور
قلب نورانى دورانديش مرد
از گذرگاه لذائذ درگذشت
چشم عبرت بين او هر سو دويد
ياد حق در ذهن او چون چشم يار
ذكر نامش روز و شب راندى به لب
از يكى نهر گوارا آب خورد
سير نوشيد و قدم در ره نهاد
لوح دل را شست از ناآشنا
نه رفيق گمرهان كوردل
شد كليد بابهاى رحمتش
تا كشاند خلق را در خدمتش
نفستان را نقش زد يزدان پاك
رنگ دل را برتر از افلاك زد
هر كه نفس خود كشد در كارزار
وز برونش آب وحشت زير پوست
بسكه جان در آتش يادش بسوخت
تا كه مهمان اجل آيد ز راه
خويش را از او نشان مى داد دور
مرگ را نزديك خود احساس كرد
سخت بود اما چه آسان چيره گشت
تا كه بينائى باطن را خريد
جلوه ها مى كرد تا شد بى قرار
نيش كامش را به تب خواندى رطب
تا كه بر سرچشمه ى آن راه برد
جامه خواهش برون كرد از نهاد
جز يكى، كو زد به جان نقش فنا
نه چو ياران هوا پايش به گل
تا كشاند خلق را در خدمتش
تا كشاند خلق را در خدمتش