ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • هر درى كو بازمى شد بر هلاك
    چشم عقلش راه رفتن را شناخت
    بحر، بى پايان، ولى بودش نشان
    چنگ زد در ريسمانهاى استوار
    آنچنانش نور ايقان شد شديد
    پرچم نفس خودش را برفراشت
    همتش شد چون غلامى سختكوش
    هر گره در كار او مى اوفتاد
    تا رساند فرعها را سوى اصل
    نور او يابد به ظلمت چيرگى
    هم در ابهام را باشد كليد
    در بيابانهاى شك، هر كس رها
    هست آهنگ كلامش دلنواز
    ور زبان را دركشد، گردد خموش
    نيست در خاك دلش بذر ريا
    عاشقى، از ياد دلبر بى قرار
    گوهرى برخاسته از كان دين
    عدل را بر خويشتن كرده عسس
    مى ستايد مردمى و راستى
    كار نيكى نيست در بازار خير
    گر بداند، نقد نيك، آيد بدست
    گشته تسليم كتاب كردگار
    هر كجا او گفت بارش را گشود
    صفات منحرفين
    خويش را از اهل دانش خوانده است
    گمرهى از گمرهان آموخته
    گسترانده با سخنهائى غريب
    بر اساس باورى معيوب و سست
    نيش را نوشى نمايد، نوش نيش
    در امان مانيد از آفات سخت
    مى كند در چشمشان آسان و خوار
    گرچه در گرداب آن دارد حضور
    باز خود را داند از دامش رها
    گرگ خونخوارى، كه كشتن را سزد
    تا قدم بگذارد آنجا كه سزاست
    باز نشناسد كه برگردد از او
    در ميان زندگى آرد نفس
    پس كدامين سو رويد اى خلق باز؟
    هم علائم هست بر پا، هم نشان
    گمرهى تا كى، چرا آشفتگى؟
    خاندان مصطفى بين شماست
    پرچم دينند و تمثال يقين
    همچو قرآنى كه داريدش عزيز
    چون يكى تشنه شتر در آبخور
    خاتم پيغمبران گفت اين خبر
    »هر كسى از ما بميرد، ظاهريست
    چون نباشيد آگه از سرى نهان
    حق هميشه هست پشت آن لباس
    چونكه من را بى جهت رد كرده ايد
    من نه آيا حكم يزدانى كتاب
    وانگه از نسل محمد دو پسر
    پرچم ايمانتان افراشتم
    كردم آگاه از حدود ذوالجلال
    تار و پود عدل، خود مى تافتم
    قول و گفتار خودم پيراستم
    تا شويد آگه كه خوى خوب چيست
    پندار نادرست
    در خلافت هم گمان اينگونه برد
    پيش ابناء اميه گشته رام
    نامده زين قوم فاسق در ستوه
    آب نوشاند بديشان بى زوال
    محو مى گردد و نه تيغ آبدار
    با همين اوهام مانده زير يوغ
    راحتى اندك بود وانگه بلا
    وانگهى از كامشان بيرون كشند
    وانگهى از كامشان بيرون كشند



  • قفل محكم زد بر آن در، مرد پاك
    وانگهى با اسب دانائى بتاخت
    تا نگردد گم، چنان گردنكشان
    بود دستاويز او پروردگار
    گوييا خورشيد در جانش دميد
    بهر آنكه نقش گيتى را نگاشت
    تا كشد بار وظائف را بدوش
    با سرانگشت توكل، مى گشاد
    عاشقان را مژده آرد ز وصل
    ره گشا در كوره راه تيرگى
    هم دهد از رفع سختى ها نويد
    گشته، بهر او بگردد رهنما
    تا نيوشنده شود آگه ز راز
    خواهد ايمن باشد از خشم وحوش
    خالصانه هست مشتاق خدا
    در صف خاصان، نشاندش كردگار
    يا كهستانى نگهبان زمين
    اين نشانش بس كه دورست از هوس
    مى كند بر آن عمل بى كاستى
    كو خريدارى نكرده قبل غير
    پاى در ره مى نهد مشتاق و مست
    رهبرش قرآن بود در گفت و كار
    هر كجا فرمان بداد آمد فرود
    جاهلى در گمرهى وامانده است
    ز آتش جهال ديگر سوخته
    دامهائى از دروغ و از فريب
    مى كند تفسير قرآن نادرست
    مى كند تعبير حق بر ميل خويش
    گفته او بر مردمان تيره بخت
    هر گنه را گرچه باشد ناگوار
    مدعى باشد ز شبهه مانده دور
    فرش بدعت گسترانده زير پا
    صورتش چون آدمى، دل همچو دد
    هرگزش روشن نباشد راه راست
    راه باطل را هم آن ناراستخو
    مرده اى باشد گرفتار هوس
    خاندان پيامبر
    يا كى از راه خطا گرديد باز؟
    آيه هايش هر طرف پرتو فشان
    تا به كى غافل؟ اسير خفتگى
    آنكه بر راه حقيقت پيشواست
    با زبان صدق گرديده قرين
    حرمت ايشان نگهداريد نيز
    جام دل از علمشان سازيد پر
    پس بياويزيد در گوش اين گهر
    گرچه مى پوسد ولى پوسيده نيست«
    پس مرانيد آن سخن را بر زبان
    كه شما منكر شويدش از اساس
    معذرت خواهيد، چون بد كرده ايد
    بينتان جارى نمودم همچو آب؟
    بينتان باقى نهادم چون گهر
    بيخ تقوى در درونها كاشتم
    مرزهاى هر حرام و هر حلال
    جامه هاى عافيت مى بافتم
    شاهد معروف را آراستم
    وانكه گستردست عدل و داد كيست
    هر كه در اوهام باطل غوطه خورد
    اشتر دنيا زده زانو مدام
    شير خود را مى دهد بر اين گروه
    يا بود سرچشمه اى صاف و زلال
    نه سر شلاقشان از روزگار
    اين تصورها بود يكسر دروغ
    سهم انباء اميه از قضا
    يكنفس جام خوشى را مى چشند
    وانگهى از كامشان بيرون كشند




خطبه 087-در بيان هلاكت مردم



درباره ى گردنكشان و مجال آنان




  • آنكه كرده چرخ گيتى را درست
    باغ آسايش برايشان كرده باز
    ناگهان بند تطاول را گسست
    اينچنين بازى نمايد روزگار
    مرهمى ننهاده بر هيچ امتى
    چند در هجرانشان كرده اسير
    گر شنا كرديد در موج خطر
    يا اگر از سنگ غم ترسيده ايد
    مايه ى عبرت بود در هر دو كار
    تا نپندارى بود مردى بهوش
    يا نيوشيده است يا صاحب نظر
    در شگفتم، وين كجا باشد شگفت
    هر كسى ساز دليلى كرده كوك
    نه پذيرفتند تاثير از نبى
    نه بياوردند ايمانى به غيب
    گمرهى را كرده ميزان عمل
    هر چه خود، خواهند كالائيست خوب
    خويش را دانند مامن در بلا
    گوييا هر يك امامى عابدند
    باورش افتاد، كه هست استوار
    بهترين ابزار در دستان اوست
    استوارى لقمه اى بر خوان اوست



  • ظالمان را مهلتى داده نخست
    تا به غفلت خوابشان گردد دراز
    بادبان عمرشان در هم شكست
    تا شود بر مردمان آموزگار
    غير از آنكه رنج ديده مدتى
    وانگه از وصلش فرستاده سفير
    سينه بر تير بلا كرده سپر
    جام دل در پوششى پيچيده ايد
    پندها خيزد ز خاك روزگار
    هر كه دارد دل چه گويا چه خموش
    هر كه گوش و چشمش آيد در نظر
    چون خطا در فرقه ها دامن گرفت
    پوست گر يكسو نهى مغزست پوك
    نه اطاعت كرده از گفت وصى
    نه برون آورده دست از دست عيب
    كامشان را زهر شهوت، چون عسل
    وانچه نشناسد سرشار عيوب
    راى خود، خوانند مفتاح قضا
    خويشتن صاحب كمالى زاهدند
    تكيه گاهى كه بر آن دارد قرار
    استوارى لقمه اى بر خوان اوست
    استوارى لقمه اى بر خوان اوست




خطبه 088-مردم پيش از بعثت



در اين خطبه علل هلاكت مردم را بيان مى فرمايد.




  • آنكه گيتى رو به او دارد ركوع
    در زمانى كه بند پيغمبرى
    مردمان در خواب غفلت خفته دير
    بس پريشان كارها از تار و پود
    نور دنيا تيره گشته، دست ننگ
    تا فريب خويش را آغاز كرد
    برگهاى خوشدلى گرديده زرد
    چشمه ى رحمت در عالم گشته خشك
    پرچم هادى فتاده روى خاك
    چهره ى دنيا عبوس و تيره خوى
    ميوه ى محنت بياورده به بار
    پوشش مردم نبودى جز هراس
    پس كنون اى مردمان گيريد پند
    از برادرهاى خود ياد آوريد
    در سپهر كار، چون بگشوده بال؟
    عمرشان پر بار بد يا شد تلف؟
    بين ايشان و شما با قهر و مهر
    روزگارى كوته اينك گشته طى
    زنده ايد اينك، دو روزى پيشتر
    هر چه پيغمبر بديشان گفت باز
    هر چه ايشان داشتند از چشم و گوش
    بر شما هم نيز از سوى خدا
    هر درى بر رويتان گرديده باز
    امتيازى داده گر گردون پير
    فتنه اى همچون شتر آمد فرود
    هان مبادا بر شما گردد قريب
    سايه گستردست از هر سو تمام
    گر كسى در دام او شد مبتلا
    تا دم مرگش نمى سازد رها



  • داد خورشيد محمد »ص« را طلوع
    بود بى خاتم نگين رهبرى
    فتنه ها بيدار چون روباه پير
    عالم از جنگاوريها غرق دود
    بر تمام عالمى افكنده چنگ
    از نهاد آدمى سر، بازكرد
    خار نوميدى نشسته جاى ورد
    نافه ى دلها تهى گشته ز مشك
    سركشيده رايت ننگ و هلاك
    پيش خواهانش نشسته ترش روى
    خوردنيهائى چو لاشه در كنار
    بسته تيغ تيز بر روى لباس
    تا چها بگذشت و چون بگذشت و چند
    وز پدر نامى به روى لب بريد
    يا كدامين اوجشان، گشته وبال؟
    شادمانى بود حاصل يا اسف؟
    مدتى اندك بگرديده سپهر
    سالى و قرنى نگرديدست طى
    نطفه اى بوديد در پشت پدر
    اينزمان من بر شما گويم براز
    يا دلى آماده و عقلى بهوش
    چشم و گوش و عقل و دل گشته عطا
    بر رخ پيشينيان هم شد فراز
    پيش از اين در چنگ ايشان بود اسير
    هم مهار و هم ركابش سست بود
    آنچه داده قلب مردم را فريب
    تا دراندازد همه كس را بدام
    تا دم مرگش نمى سازد رها
    تا دم مرگش نمى سازد رها




خطبه 089-در بيان صفات خداوندى



اين خطبه شامل بيان آفريننده و عظمت مخلوقات اوست و با موعظه به پايان مى رسد.




  • مى ستايم ايزدى، كو آشناست
    شد بناى خلقت از او استوار
    بوده پا بر جاى از روز ازل
    آن زمانى كه نبد نقش سپهر
    نه فلك پرده دارى پرده روز
    كى ز دريا بود در هستى نشان
    كوهسارى نه كه باشد سنگلاخ
    كى چنين فرش زمين گسترده بود
    رنگ هستى دادشان پروردگار
    چرخ عالم قائم از احسان اوست
    راه مى پويند بر ميل اله
    هر چه دورست آورندش در كنار
    كرد قسمت روزى ريزه خوران
    چون امانت، زندگانى را سپرد
    هر نفس كايد برون از تيره چاه
    رازهائى كه نهان در سينه هاست
    يا كدامين كس كى از پشت پدر
    تا زمانى كه اجل آيد ز در
    خصم او گرچه بود در راحتى
    يار يزدان، گرچه باشد در بلا
    مى كند خوار، آنكه جويد چيرگى
    هر كه با او كينه ورزد گشته پست
    هر كه بر او تكيه زد شد بى نياز
    هر كه وامى خواست از پروردگار
    هر كه قرضى داد بر يزدان خويش
    هر كه بذر شكر او افشانده است
    اى عبادالله دور از رنجشى
    پيشتر زانكه رسد روز حساب
    جان خود را مغتنم دانيد پس
    گردن خودكامگى سازيد خم
    بشنويد اين پند، هر كس از گناه
    ديگرى بهرش نسوزاند دلى
    تا برآرد پاى او را از گلى



  • گرچه پنهان از نظرها در خفاست
    خشت انديشه نياوردى به كار
    هرگز او را نيست انجام و اجل
    رنگ اختر ناپديد و روى مهر
    نه نشان از شب بدى هرگز نه روز
    تا بخيزد موج او دامن كشان
    نه رهى پر پيچ نه راهى فراخ
    يا يكى مخلوق لمسش كرده بود
    چون فنا يابند، باشد پايدار
    روزى جنبندگان از خوان اوست
    مركب خورشيد و محملدار ماه
    روى نو از كهنگى گيرد غبار
    گر سبك بد سنگ او يا بد گران
    گفته و كردارشان را بر شمرد
    هر چه بربودست با دزد نگاه
    گر سخن از مهر يا از كينه هاست
    در چه زهدانى بگردد غوطه ور
    پر شود پيمانه ى عمرش دگر
    ناگهانش حق فرستد نقمتى
    رحمتش از بند غم سازد رها
    مى كشد خصمى كه دارد خيرگى
    دشمن او مى چشد طعم شكست
    از توكل باب عزت گشت باز
    بى تفاخر مى كند بر وى نثار
    پس دهد وام ورا افزون ز پيش
    ميوه ى اجرش كنون آيد به دست
    خويش را سنجيد پيش از سنجشى
    باز جوييد از حساب دل، جواب
    پيش از آنكه، مرگتان گيرد نفس
    تا كه پاى زور ننهاده قدم
    خود نتابد روى، تا يابد پناه
    تا برآرد پاى او را از گلى
    تا برآرد پاى او را از گلى




خطبه 090-خطبه اشباح



(كه به خطبه ى اشباح معروف است و آن از خطبه هاى گرانقدر اوست يكى از او پرسيد تا خدا را چنان وصف كند كه گوئى آشكارا او را مى بيند. امام على »ع« از اين سخن در خشم شد)




  • كردگار خويش را گويم سپاس
    آنكه از امساك مال و خستش
    آنكه گر بخشش كند بى چون و چند
    هر كه جز او داد، مالش را بكاست
    گر نهد منت، سزد بر كردگار
    عهد كرده رزق عالم را دهد
    راه وصلش را بكرده آشكار
    روزى خواهان و ناخواهان از او
    اولى كه پيش از او نابوده كس
    چشم سر عاجز بود از ديدنش
    عمر بى معنى است بهر ذوالجلال
    هرگز او جائى نبوده مستقر
    گر گشايد دست بخشش كبريا
    گرچه گنج كوهها آيد برون
    گرچه كوهستان ببخشد سيم و زر
    آنچه از اندوخته نزد خداست
    خواهش جنبندگان ظرفى است خرد
    كاسه ى اصرار اگر آرند پيش
    پس كنون اى آنكه بنمائى سئوال
    وصف يزدان را ز قرآن مى پذير
    آنچه اهريمن به جبرت ياد داد
    سنت پيغمبرش گردانده رد
    هست بر دوش تو اين حق از خدا
    پس بدان علم كسى شد استوار
    كو بگفت آگه نيم از راز غيب
    با زبان دل بكرده اعتراف
    بار غيب از دست دانش هست دور
    ترك كاوش در زواياى نهان
    كاتب گيتى نوشته در كتاب
    سهم عقل از بحر دانش اندكست
    ايزدى كه نقش عالم را كشيد
    گر درين آئينه بنمايى نگاه
    گر خرد مانند تيرى برپرد
    يا كه انديشه چو غواصى جسور
    دل اگر چون عاشقى آشفته وار
    گر سمند عقل گردد تركتاز
    دست قدرت ز آستين آرد برون
    غوطه ور گرديده در صد تيرگى
    عاقبت مغلوب و درمانده، ز راه
    پس زبان عجز بگشايد بدرد
    كى مگس در عرصه ى سيمرغ تاخت
    هر كه دارد سهمى از گنج خرد
    تا كشد در ذهن خود تصوير او
    ايزدى كز هيچ آوردى پديد
    كى به دستش بود مقياسى ز كار؟
    عرضه كرد ايزد توانائى ذات
    جملگى بر اين سخن لب كرده باز
    خانه ى انديشه بر برهان بساخت
    هر طرف را بنگرى وز هر كجا
    هر چه خلقت كرده، كرده برقرار
    گرچه مخلوق ورا بينى خموش
    بانگ آوازش به گوش آيد رسا
    بار الها هر كه جهلش چيره بود
    كو به مخلوقات تشبيهت نمود



  • آنكه دل از يادش افتد در هراس
    هيچگه افزون نگردد ثروتش
    هرگز از بخشش نگردد مستمند
    هر كه نابخشد، نكوهش را سزاست
    زين همه نعمت كه فرموده نثار
    خوان روزى نزد مخلوقش نهد
    تا بيابند عاشقانش كوى يار
    هست يكسان بنگر اين لطف نكو
    آخرى، كه بعد از او نبود نفس
    دست ديده كوتهست از چيدنش
    تا دگرگون گرددش اوصاف و حال
    تا كشاند رخت خود جاى دگر
    مخزن جودش ندارد انتها
    يا كه دريا بذل خود سازد فزون
    يا دهد دريا در لعل و گوهر
    هست افزونتر از آنچه بنده خواست
    چشمه ى جودش نخشكد هر كه برد
    كى خسيسى مى كند در كار خويش
    از صفات كردگار ذوالجلال
    از چراغ هاديش نورى بگير
    ليك در قرآن از آن ناگشته ياد
    نيز ائمه دست رد بر آن بزد
    تا چنان علمى، بكل سازى رها
    بيخ علمش ميوه بنشاند به بار
    گر زمن پنهان بماند نيست عيب
    تيغ عقل عاجز بود در اين مصاف
    مى ستايد، اعتراضش را غفور
    در هر آنچه نيست تكليفى بر آن
    ترك اين كاوش بود كارى صواب
    باش قانع زانچه ات باشد بدست
    با ترازوى خرد نتوان كشيد
    زنگ خسران مى كند رنگت تباه
    تا كه ره بر منزل حدش برد
    باز كاود عمق بحر ذات نور
    از رخ وصفش بگردد بى قرار
    تا رسد بر آنچه از آن مانده باز
    جملگى را بازگرداند زبون
    تا بر اوصافش بيابد چيرگى
    بازگردد، كرده خسرانش تباه
    صورت اعمالش آلوده به گرد
    پشه كى آغاز باغى را شناخت
    يك نفس حتى به ذهنش نگذرد
    با تجسم داده بر تعبير او
    چونكه نقش آفرينش مى كشيد
    يا همانندى ز پيشين كردگار؟
    وز شگفتيهاى حكمت در حيات
    عاجزيم و بر تو ما را صد نياز
    تا نماياند به ما راه شناخت
    رد پاى حكمتش مانده بجا
    هست برهان وجود كردگار
    ليك بر تدبيرش آورده خروش
    »كايم منم، برهانى از يكتا خدا«
    كو به مخلوقات تشبيهت نمود
    كو به مخلوقات تشبيهت نمود



/ 61