بهر تو در ذهن خود اجزاء نگاشت
نيست شكم، دست ايمان باختست
ظرف قلبش خالى از آب يقين
گوييا نشنيده بانگ بت پرست
»گمرهان بوديم بالله آشكار
هر كه هم سنگ بتانت كرده است
پيكرى بهرت تراشيدند نيز
چونكه، نادان ذهن ناقص داشتند
در ترازوى خرد هر بدنهاد
نيست ترديدم كه آن برگشته بخت
محكم آيات تو روشن در كتاب
تو همان بحرى كه در ظرف خرد
كى كمالت طى شود با پاى وهم
ادامه ى خطبه:
بر قدش اندازه اى تعيين نمود
در مسير خويش كردش رهسپار
گام نتواند نهد آنسوى تر
تا رسد آنجا كه مى بايد رسد
شانه كى، خالى كند از زير بار
كارها صورت پذيرد مو بمو
خامه ى انديشه، كى كردش زبون
يا چه خسران چون شريكش نيست يار
ميل طاعت بر دل ايشان نوشت
طاق دل با مهر او گرداند جفت
نه درنگى كرد نه سستى نمود
هر بناى كج كه بد گرداند راست
خط مرزى بين هر يك بركشيد
شده هماهنگ آنچه بد ناسازگار
با تناسب در كنار هم گذاشت
از شماره، حد و اندازه برون
چند آهنگ غريزه ساخته
پايه ى خلقت بگرداند استوار
چتر نيلى را در عالم برفراشت
هم فراز و هم نشيبش كرد صاف
هر يكى را كرد با جفتش قرين
كرد آسان بر ملائك تا كه چند
تا فرود آورده فرمان خدا
همچو دودى بود سرگشته سپهر
خواند بر خود ايزد و فرمان بداد
بسته درهاى ورا از هم گشود
شد نگهبانش شهاب پر ز نور
كردشان با دست قدرت ماندگار
بند طاعت زد به دست آسمان
گشت خورشيد آيتى گيتى فروز
تيره شبها، آيتى شد نور ماه
هر دو را در راه خاصى داد سير
كرد تعيين وقفه در هر منزلى
رنگ روز از رنگ شب يابد تميز
كرد آويزان فلكها در سپهر
جنيان دزديده مى دارند گوش
تا چشاند دزد را طعم عذاب
حلقه ى طاعت به گوش آسمان
گردشان با نظم و ترتيبى تمام
هر كسى آواز تقديرى شنود
از اين خطبه است در آفرينش فرشتگان
چادر آبى كشانده روى خاك
در سراى آن نمايد كس ورود
پس ملائك را برآورد از عدم
آشيان بگزيده در خاك سپهر
صحن گيتى از ملائك گشت پر
با ملائك بندها را مى گشود
بلبلان بيدل آورده خروش
شد طنين انداز چون بانگى به كوه
هست اشراقاتى از نور خدا
مردم ديده از آن گرديده كور
گونه گون و مختلف كردى پديد
جملگى تسبيح گوى ذوالجلال
تا به خود نسبت دهد صنع خدا
پيش از او لب را نمى سازند باز
چون غلامى بر درش حلقه بگوش
هم امين وحى خود گرداندشان
امر و نهى اش را چو يك بار گران
غنچه باور ز خاك جان شكفت
كز رضاى حق بگرديده منير
جام آرامش بنوشاندى بكام
تا به آسانى بيارندش سجود
كرد روشن، با نشانى آشكار
تا بمانند از طلب در طى راه
حال ايشان كى دگرگون گشته است
كى ز باد شك فرو ريزد حصار
قلعه ى ايمانشان ويرانه ساخت
رشك و كينه كى در ايشان رخنه كرد
كى شود بر آفت حيرت دچار
كى بگردد پاك از جان ملك
تا بشويد لوح جانها از ورع
بار باران را بر آنها بسته اند
عده اى در تيرگيهاى شبند
تا زمين را سينه گردد چاك چاك
همچو پرچم با سپيدى جلوه گر
تا بدارد پرچمش را سرفراز
تا نپويد خارج از اندازه راه
لوح خاطر پاك از هرگونه كار
گشته مشتاقانه محو كبريا
از هر آنچه غير او ببريده اند
با محبت دمخور ديرين شدست
پشت طاعت گشته خم، ليكن خجل
طاقت دل را نگرداند سست طاق
همچنان پيشش فروتن مانده اند
كى ز خودبينى شمارندش زياد
كز تواضع سر به زير افكنده اند
آفت سستى در ايشان ره نبرد
هر نفس بر لطف او اميدوار
كى بخشكد چشمه ى يادش به لب
تا شود آواز زاريشان خموش
صف به صف دست اطاعت داده اند
تا مگر آسايشى آرد به كف
بركشيده بر تكبرها قلم
كهنه چوب جهل كى سازد ستيز
همتى را كه چو عنقا شد بلند؟
توشه ى ايشان بود روز نياز
رو بتابند از تولاى اله
سر به سجده بر نهاده بر درش
گشته در بحر پرستيدن فنا
همچنان بر آب مهرش تشنه اند
رشته هاى مهر ايشان كى بريد
تا بماند پاى تقواشان به گل
تا كه از كوشندگى نارند ياد
تا بروبد خوانشان را از ورع
تا به اميدش دل از طاعت برند
كى به شك افتند در ايمان به رب
بين ايشان نيست برخوردى خطا
همچو گل در خاك يارى رسته اند
كى حسد كرده بر ايشان رهزنى؟
تير شك كى كرده ايشان را هدف؟
با همين اميد كرده زندگى
يا درنگ و تنبلى و كاستى
ياد ايمان گردد از ايشان جدا
يا از آن كمتر نمى يابى مكان
سر دهد از بندگى صدها سرود
معرفت بهتر نمايد جلوه باز
بيشتر جامه ز شوقش مى درند
پيش از آنكه كردگار بى مكان
دركشاندش در ميان بحر آب
چون سپاهى كارد از هر سو خروش
آنقدر آورد طاقت تيره خاك
بر زمين افتاد موج خود پرست
گشت تسليم زمين آرام و خوار
پس زمين چون سينه دشمن دريد
در درون خاك دريا شد مهار
چون زمين فارغ شد از پيكار آب
روى دوش خويشتن بگذاشت چند
سينه كوه از محبت گشته چاك
شد منظم جنبش چرخ زمين
ريشه هاى كوهها بگرفته پاى
سطح خاك ار پست بود و گر بلند
آفرينش باز نردى تازه باخت
پس هوا را مايه ى هستى نمود
جانداران در زمين اسكان بداد
بر زمينهاى بلند و بى گياه
گريه ها كرد ابر بر بالين خاك
ابرهاى پاره پاره هر كنار
ابرها در دست هم بنهاده دست
رعد مى غريد چون گردنكشان
نور برق از پشت ابر آمد پديد
ابر بر خاك زمين كردى سجود
ابر بود آبستن بارى گران
عاقبت گرداند بارش را سبك
شادمانه سينه اش را داد چاك
برفراز شاخه ها با عز و ناز
جامه هاى سبز پوشيده تميز
آنكه از اندوه قلبى داشت تنگ
هر چه زان روييد، يزدان و دود
نقش چندين راه بر لوحش نگاشت
چون زمين خويشتن را گستراند
بر تمام خلق، آدم را گزيد
در بهشت خويشتن، او را نشاند
داد ياد او خداوند غفور
گفت اگر نزديكش آيى با گناه
اى دريغا از همان روز نخست
آدم از امر خدا صورت بتافت
باز بنگر لطف حق چون بد زياد
هجرتى بر لوح تقديرش نوشت
تا كند آباد گوى تيره را
بعد از آنكه زد بر او نقش فنا
بس رسولان آمدند از كردگار
هر طرف پيغمبران كردى گسيل
از طريق مرسلين، پروردگار
عاقبت دور نبوت شد تمام
شام بيم آمد دگر بر انتها
بهر هر كس خوانى از روزى نهاد
راه روزى بهر جمعى سنگلاخ
از عدالت هست اين تقسيم خوان
تا ببيند آنكه باشد در فراغ
يا كسى كو پنجه در سختى ز دست
در پس ابر پريشانى خداى
تندرستى را بپوشاند به درد
شادى و اندوه را ريزد به هم
روز عمر هر كسى آيد بسر
سايه گه كوته نمايد گه بلند
زندگى را زد گره با بند مرگ
هر كه راز خويش را سازد نهان
گر گمان در دل بود، نجوا به لب
هر چه از ايمان نشسته بر دل است
دزد ديده هر چه را دزديده است
در صدف گردانده آن را پرده پوش
هر چه موران راست روزى در تموز
ناله هاى مادرى كو را قضا
از شكوفه آگهست و از برش
آگه از جاى ددان در كوه و دشت
نيك مى داند چه هنگام از درخت
نطفه اى بنشسته در پشت پدر
ابرها كى كرده با هم اتفاق
بر كجا لشكر كشاند گردباد
ريشه ى خارى ميان ريگزار
نغمه مرغى به كنج آشيان
آنچه را كرده صدف در خود نهان
هر چه در ظلمات شب رفته فرو
هر قدم هر كس نهد در هر مسير
هر سخن جارى شود روى زبان
جاى هر جنبنده داند روى خاك
وزن هر ذره بداند گرچه ريز
آگهست از ميوه بر شاخ درخت
كوچ نطفه بر كدامين منزل است
كى درون گوشت رويد استخوان
نقش خلقت را چنين زد با شكوه
كاخ هستى كرد در گيتى درست
كى شد او را، دست خسته، پاى سست
بين آنها نيز مفصلها گذاشت
هرگزت از عمق جان نشناختست
كه تو بى همتائى و بى جانشين
كو چه مى گويد بدان بتهاى پست
چون يكى خوانديمتان با كردگار«
بر زبان، گفتى دروغ آورده است
قسمتت كردند بر اجزاء ريز
بهر تو اندامها انگاشتند
كو ترا همسنگ مخلوقت نهاد
شرك آوردست و قلبش گشته سخت
مشركان را كرده چون كافر خطاب
مى نگنجى تا به ذاتت بنگرد
تا حدودت را شمارد، دست فهم
هر چه را يزدان بزد رنگ وجود
پس به دست مهر كردش استوار
آنچنان كز حد خود از هر نظر
بى قصور از راه او بركنده سد
هر تعهد كرده يكتا كردگار
پس چرا اينسان نباشد، چون از او
نقش خلقت بركشيده گونه گون
كى برد سودى ز چرخ روزگار
چون گل مخلوق را كامل سرشت
دعوت معبود را لبيك گفت
هيچ مخلوقى چو آوازش شنود
نيز معمار طبيعت چونكه خواست
چون سياهى شب و صبح سپيد
دست قدرت زد به ضرب روزگار
مهره ها را حسب اوصافى كه داشت
جنس هائى را رقم زد گونه گون
ساز فطرت مختلف بنواخته
نقشها بر ميل خود زد كردگار
از اين خطبه است در آفرينش كردگار
نه معلق بود نه قيدش گذاشت
از همه سو بر هم آوردش شكاف
با همانندى بكردش همنشين
سهل بالا رفته و پايين روند
يا عملهاى بشر برده فرا
در عدم پنهان بدى ناهيد و مهر
دست اجزائش به دست هم نهاد
صاف كردش هر فراز و هر فرود
اختران چون ديده بانانى جسور
در سپهر لاجوردى پايدار
تا نهد گردن به يزدان جهان
تا جهان را نور پاشاند به روز
گرچه چون روز آيد او گردد تباه
كاروان سالار آن ايزد نه غير
تا به دست آيد ز گردش حاصلى
در حساب آيد زمان و سال نيز
دادشان زينت ز اخترها و مهر
تا خبر آيد ز پيغام سروش
دورشان فرموده با تير شهاب
كرده ثابت اخترانش را مكان
ساقى سياره ها گردانده جام
نيكبختى، تيره بختى هم فراز و هم فرود
آنكه ذات او بود بى عيب و پاك
خواست آبادان كند چرخ كبود
نقش زيبائى كشانده با قلم
نو پديدانى، بديع و خوب چهر
روى دامان فضا افكند در
گر گره ها بود در تور كبود
بانگ تسبيح آمد از هر سو به گوش
نغمه ها در پشت ديوار شكوه
در فراز اين همه بانگ و صدا
چشم بى طاقت شود از فرط نور
نقش خلقت بر ملائك چون كشيد
عده اى را كرد ارزانى دو بال
هرگز از ايشان نيايد ادعا
بلكه همچون بندگانى سرفراز
بهر فرمان بردن از امرش بهوش
بر مقامات رفيعى خواندشان
تا كنند ابلاغ بر پيغمبران
گرد ترديد از دل ايشان برفت
گام نگذارند جز در آن مسير
يارشان گرديد و دل گرداند رام
باب تمجيدش بر ايشان بر گشود
راه يكتائى خود را كردگار
نيست روى دوششان بار گناه
چرخ گيتى گرچه هر سو گشته است
خانه ى ايمانشان هست استوار
كى سپاه بدگمانيها بتاخت
قلبهائى عاشق و سرشار درد
چون درخت معرفت دادست بار
نقش مجد ايزدى گرديده حك
ديو خواهش كنده دندان طمع
عده اى بر ابرها بنشسته اند
عده اى در كوه در تاب و تبند
گام جمعى رفته در اعماق خاك
از سوئى در آسمان دارند سر
مى وزد بادى به آرامى و ناز
هم حدود رفتنش دارد نگاه
هر نفس مشغول ذكر كردگار
روحشان در ياد او گشته فنا
ميوه هائى از يقين برچيده اند
كامشان از معرفت شيرين شدست
ريشه هاى ترس يزدانى به دل
مدت طولانى اين اشتياق
گرچه از نزديك او را خوانده اند
گر اطاعت كرده اند و ذكر و ياد
از ضمير جان چنانش بنده اند
كار نيك خويش را دانند خرد
همچنان مشتاق ذكر كردگار
بر زبان، باران ذكرش روز و شب
بانگ ديگرشان نيارد در خروش
در رديف بندگى استاده اند
يك نفر زيشان برون نايد ز صف
گردن طاعت هميشه كرده خم
با چنين عزمى كه چون تيغ است تيز
پشه ى شهوت كى آرد در كمند
آنكه فرش عرش را گسترده باز
نوبتى كه مردم گم كرده راه
بازمى بينى ملائك در برش
راه طاعت را ندانند انتها
بذر عشقش را چو در دل كشته اند
دل تهى ناكرده از بيم و اميد
بيمشان هرگز برون نايد ز دل
كى طمع كردند در لطف زياد
كى به دل خواندند مهمان طمع
كرده ى خود را به چيزى نشمرند
زان سخن كه اهرمن راند به لب
راهشان از هم نمى گردد جدا
چرك كين را از دل و جان شسته اند
كى فتاده در كمند دشمنى؟
پيش يكتائى نشسته صف به صف
جامشان خاليست جز از بندگى
ميل برگشتن ز راه راستى
نيست باعث تا كه در دور قضا
نيست قدر پوستى در آسمان
غير از آنكه يك ملك آرد سجود
هر چه باشد مدت طاعت دراز
گر بدان عزت كه دارد پى برند
ادامه خطبه در وصف زمين و گستردن آن بر آب:
گوى خاكى را نهد در آسمان
موجهائى سخت جوشان چون مذاب
موجها بر يكديگر چسبانده روش
كان سپاه مست و سركش شد هلاك
استخوان سركشيهايش شكست
ماند باقى در اسارت پايدار
اندك اندك خويشتن را گستريد
در كنارش يافت آرام و قرار
داد بر يارى كوهستان جواب
كوههاى استوار سر بلند
اشك شوقش گشت جارى روى خاك
چونكه بر پشتش شد اسب كوه زين
در ميان ژرفنايش جاى جاى
در مهار كوهها آمد به بند
آسمان را بر زمين گسترده ساخت
دامن پر خود را برگشود
هر چه لازم بود بر ايشان بداد
كاب رود آنجا ندارد هيچ راه
تا كه شد زنده زمين بعد از هلاك
دادشان پيوندهائى سازگار
تير باران را رها كرده ز شست
برق مى تابيد بس پرتوفشان
همچو تيغى سينه ى ظلمت دريد
گوهر اشك آمد از چشمش فرود
باد بردش بيكران تا بيكران
زين تولد خاك شد، شاد و خنك
سبزه ها روييد از دامان خاك
نو عروس برگها در اهتزاز
عطرى از گلها بر آن افشانده نيز
اين زمان پوشيده رختى رنگ رنگ
روزى جنبندگانش مى نمود
بس نشانها هر طرف بر پاى داشت
هر كسى را تحت فرمانش بخواند
آدمى را كرد از نسلش پديد
گوهر روزى به دامانش فشاند
آنچه را بايد از آن مى گشت دور
گشته اى محشور و مى گردى تباه
پاى انسان از وساوس، بود سست
جاهلانه بر سوى عصيان شتافت
توبه كردن را به عاصى ياد داد
بر زمين آورد او را از بهشت
حجت آيد، حق پرست و خيره را
بندگانش را كجا كردى رها؟
تا بناى حجت آيد استوار
هر يكى را كرده بر خلقى دليل
بسته پيمان با همه در روزگار
چون محمد گشت بر عالم امام
گشته دستان بهانه بر ملا
سهم برخى اندك و برخى زياد
بهر جمعى هست آسان و فراخ
گرچه عقل عاجز بود از درك آن
دارد از شكر الهى سينه داغ؟
بر طناب صابرى افكنده دست؟
نور شادى را بكرده رهنماى
برگ خنده مى شود گريان و زرد
گاه همراه خوشى، گه يار غم
چشم تا بر هم زنى سازد گذر
پيش و پس آرد اجل در دام و بند
تا بهنگامش كند از شاخه برگ
آگه از آنست، ستار جهان
آشكارا جلوه سازد پيش رب
هر چه از شكها، درون را حاصل است
پرده ى دل هر چه را پوشيده است
گوهر گفتار هر چه برده گوش
وانچه ماران راست در سرما و سوز
كرده فرزندى از آغوشش جدا
تا چه ميوه مى شود تاج سرش
وز پشه كاندر درختى زاده گشت
برگ مى رويد چه موقع بسته رخت
در چه منزل مى نهد بار سفر
صورت دل را بشويند از نفاق
تا كند با سيل باران اتحاد
يا پرنده بر فراز كوهسار
وان غزلخوانى كه آرد بر زبان
موج دريايش بپرورده به جان
و آنچه را خورشيد تابيده بر او
بانگ هر حركت كه خيزد از ضمير
هر لبى كان بازگردد بر بيان
كو كجا هست و كجا گردد هلاك
گر چه در ظاهر نيرزد يك پشيز
يا اگر برگى از آن برچيده رخت
يا چه خونى لخته در كنج دل است
كى گشايد طفل چشمى بر جهان
كى بياوردست رنجش در ستوه
كى شد او را، دست خسته، پاى سست
كى شد او را، دست خسته، پاى سست