عده اى را خوان لطفش شد نصيب
هر مطيعى را كه در اين كهنه دير
مى دهد منزل ميان تازه باغ
جايگاهى كه ندارد لغو و پوچ
نه دگرگون مى شود احوالشان
نه ببيند چشم، رخسار خطر
ليك ناپاكى كه بر دامان خاك
بدترين جايها او راست جاى
بر تن او جامه اى از آتش است
در عذابى سخت و سوزان غوطه ور
غرش آتش مدام آيد به گوش
هر كه در بند عذاب آمد اسير
نه توان با فديه آزادش نمود
شام تعذيبش ندارد انتها
ادامه ى خطبه و ذكر پيامبر است
گوهرى، برچيده دامن از زمين
اعتنا كى كرد بر تيره سرير
نعمت عقبى بر او سازد نثار
هر كه باشد زينهمه عزت برى
ياد آن از نفس خود گرداند طرد
نكته اى در زندگانى دوست داشت
تا نبيند ميوه اش را در حضور
كه بماند جاودان بر روى خاك
كه دگر عذرى براى كس نماند
با نصيحت كرد مردم را خطاب
بيمشان ز آتش بداد و كار زشت
خلق را بعد از وجودش رهبريم
كرده بر اين آل از رحمت نگاه
بر وجود ما چو گوهر شد نثار
در كمين دشمن ما لعنت است
در كمين دشمن ما لعنت است
عده اى را انتقامى بس مهيب
پيشدستى كرد در اعمال خير
تا بگرداند فراقش را مراغ
هر كه آمد كى ببندد رخت كوچ؟
نه بود از ترس و بيمارى نشان
نه نيوشد گوش، آهنگ سفر
نقش بر كارى زده پيش از هلاك
دست بر گردن بود، سر روى پاى
آتشى كه همچو ذاتش سركش است
كى توان بگريخت چون بستست در
سر كشانه شعله اش آرد خروش
بر گريزش بسته شد راه گزير
نه توان زنجيرها از هم گشود
مرگ ايشان هم نمى آيد فرا
خاتم انگشترى مرسلين
در نگاهش بود دنيا بس حقير
نيك مى دانست يكتا كردگار
نعمت دنيا دهد بر ديگرى
او ز ژرف دل به دنيا پشت كرد
او كه بر دل نقش پاكى مى نگاشت
شاخه ى زينت ز خود مى كرد دور
يا نمى كرد آرزو در قلب پاك
آنچنان بانگ رسالت را رساند
گرچه مى ترساند از روز عذاب
مژده ها مى داد و بر خواندى بهشت
ما درخت ميوه ى پيغمبريم
بس ملكهائى كه از يكتا اله
دانش و بينش ز جود كردگار
يار ما در انتظار رحمت است
در كمين دشمن ما لعنت است
خطبه 109-اندرز به ياران
خطبه اى است از آن حضرت در اركان دين.
بهترين چيزى كه مشتاق اله
هست ايمان بر خداوند و رسول
نيست بالاتر مقامى از جهاد
خانه ى دين را ستون باشد صلات
روزه باشد چون سپر پيش عذاب
حج و عمره شسته چون آبى گناه
هر كسى آرد بجا پيوند خويش
مى شود باعث، چنين نيكو عمل
صدقه ى پنهان بود، دفع گناه
كار نيكو قايقى روز خطر
بهترين يادها، ياد خداست
باز جوييد آن چه را يزدان راد
راست تر از وعده ى او وعده نيست
ناخداى بحر دين پيغمبر است
سنت او بهترين هادى راه
بهترين گفتار، قرآن است و بس
هست دريائى، عيانش نيست ژرف
وه چه گلهائى بروياند ز دل
چون طبيب نور او بخشد شفا
پس بخوانيدش به ترتيب روان
بى عمل عالم، بود چون جاهلى
جهل گرديدست بر جانش بلا
وانكه شد عالم، حسابش سخت تر
تيرهاى سرزش بر جان او
بيشتر مى آيد از يزدان فرو
مى كند بر آن توسل، طى راه
هم جهاد در رهش كردن قبول
فطرت مخلص بر اين مبنا نهاد
مى شود تجهيز با وجه زكات
تا كه نشكافد دل از تير عقاب
همچو بادى فقر را روبد ز راه
رو به افزايش ببيند مال خويش
تا نهد آهسته تر گامى اجل
مرگ بد از آشكارش شد تباه
تا كه در خوارى نگردد غوطه ور
شستن نام خدا، از دل خطاست
بر همه پرهيزكاران وعده داد
بهتر از اين وعده اى بر بنده نيست
هر كه با او رفت از طوفان برست
هر كه ره زو جست كى گردد تباه
پس بياموزيد آن را هر نفس
غوطه ور بايد شدن در حرف حرف
مى كند باغ بهاران را خجل
سينه را سازيد زين مرهم دوا
بهترين پندها در بطن آن
كو نمى گردد رها از كاهلى
خود نگردد هيچ از دامش رها
روز ميزان بينيش بدبخت تر
بيشتر مى آيد از يزدان فرو
بيشتر مى آيد از يزدان فرو
خطبه 110-در نكوهش دنيا
در توبيخ دنيا.
شكر مى گويم كسى كو آفريد
من بترسانم شما را از جهان
سبز و خرم در نظر، شيرين بكام
دل ربود از عاشقان با جلوه اى
اندكى آراست زلف و روى خويش
جامه هاى آرزو دارد به تن
كس نداده ايمنى از تيره شام
مى فريباند، رساند بس زيان
شمع دنيا مى رود رو بر زوال
وه چه خونهائى كه مى ريزد به خاك
عاشقانش چون بدان يابند وصل
باز مى بينند، عشقى بوده خوار
»زندگانى در مثل باشد چو آب
با نباتاتى به هم آميختند
برگ برگش ريخت از بادى وزان
هر چه فانى گشت يا دارد قرار
غنچه ى شادى كس از دنيا نچيد
هر كه را كرد آشنا با رنگ سود
هر كسى تر شد ز باران رفاه
گر به كس يارى كند در بامداد
گاه شيرين، گاه تلخ آيد بكام
هر كسى از گوهرش شد بهره ور
گر كسى را دور گرداند ز تب
صبحگاهان چون عقابى بدخصال
بس فريبنده است اين روباه پير
هر چه در آن است، يكسر بر فناست
بهترين ره توشه تقوا هست و بس
جام لذت هر كس از دنيا چشيد
هر كه گرد خويشتن افزود بيش
چشم تا بر هم زد از او گشت دور
اى بسا كس كرد بر آن اعتماد
كرده اطمينان بدين ناپاك مرد
وه چه صاحب منصبان را راند زار
دولت آن بگذرد بسيار زود
شربتش ناگه بگردد تلخ و شور
هست پوسيده طنابى، پوچ و سست
دزد مرگش در كمين زنده است
پادشاهان را گرفته ملك و تاج
كرده ارزانى هر كس جاه و مال
هر كسى بر خانه اش برده پناه
نيستند آيا كنون در آن سرا
عمر افزونتر، اثرها پايدار
دل به دنيا داده در حدى شگفت
رخت بر بستند از هر گوشه اى
هرگز آيا بر شما آمد خبر
كه پذيرد فديه اى دنياى خوار
يا چو راند كاروان مرگ پيش
يا دهد بر عاجزان دست كمك
هرگز از دنيا نيايد اين امور
بلكه بر ياران خود گردانده پشت
افكند در باغشان آفات درد
پايشان را با مصائب كرد سست
عاقبت با شيوه اى بس دردناك
زير پاى خويشتن كردى لگد
اى بسا ديديد، چون ناسازگار
تكيه ها دادند بر ديوار او
چون كه بستند از جهان رخت سفر
بهر ايشان، در سفر، دنياى پست
كى رهى بگشود، غير از تنگنا
يا چه حاصل دادشان غير از اسف
باطن دنيا بود نامهربان
مى كنيد آيا به دنيا اعتماد؟
هر كه دنيا را نسازد متهم
بد سرائى بيند اين كهنه سرا
گرچه آگاهيد خود از اين سفر
عاقبت زين خانه بايد كرد كوچ
پندها گيريد تا فرجام كار
ناتوانانى، كه كردند ادعا
عاقبت بى اسب و بى كوپال و زين
قبرها در پيششان گسترده خوان
پهنه هاى خاكشان، شد گور تنگ
ديده بر پهلوى خود، بى پايه اى
بى زبان همسايگانى، كه خطاب
نه توانند از بدن دفع ستم
شاد كى كردند از باران پاك
اين همه تن ها كه افزون يا كمند
در كنار هم، ولى بسيار دور
رشته ى الفت نباشد بينشان
بردبارانى كه ديگر كينه ها
دشمنى ها بين ايشان مرده است
ديگر از ايشان كه بر بالين خاك
نه كسى را هست اميد ياورى
آنكه اينك در درون خاك خفت
خفته در ميدان تنگى زير ارض
آن كه در قربت بدى، همراه دهر
روشنائى را ز كف دادند و حال
مردمى كه طبل رحلت را زدند
پا برهنه، بوده اند و لخت و عور
همره اعمال خود بستند پاى
اين سخن را بشنو از يكتا اله
»باز گردانيم چون روز نخست
وعده اى باشد كه بر حق داده ايم
لاجرم بر قول خود استاده ايم«
پرده ى ظلمت به تيغ دين دريد
چون كه دام دنيوى باشد نهان
پوشش شهوت به تن دارد مدام
لحظه اى كو كرد نازك عشوه اى
مردمان سويش شتابان رفته پيش
وز غرورش زينتى بر پيرهن
ور دهد شادى نمى يابد دوام
مردم آزاريست مكار و نهان
عمر جاويدان در آن باشد محال
وحشيانه مى كند خلقى هلاك
بينشان بر چيده گردد خط فصل
بيش از اين نبود كه گفته كردگار:
كه فرستاديم آن را از سحاب
خاك را رنگى ز هستى ريختند
خشك شد، پژمرد در فصل خزان
حق بر آن افكنده دست اقتدار«
غير از آن كه خار غم دستش خليد
خنجرى از پشت آوردش فرود
در پى از، رگبار سختى شد تباه
شامگاهان خون نهادش در نهاد
گاه باشد زهر و گه شهدش بجام
گشت در بحر مصائب غوطه ور
در پر آسايشش گيرد به شب
رويش از وحشت گشايد پر و بال
وه چه درندست اين گرگ دلير
كى در اين عالم نشانى از بقاست
غير از آن خيرى نديده هيچكس
بار بدبختى به دنبالش كشيد
كرده افزون موجبات مرگ خويش
تا كنارش بود چشمش كرد كور
وه چه سختيها بدوش خود نهاد
ليك او را عاقبت معدوم كرد
وه چه صاحب نخوتان را كرد خوار
عيش آن را دود غم تيره نمود
در طعامش زهر ريزد بر وفور
كى توان بالا شد از آن ترد و چست
ريشه هاى تندرستى كنده است
قادران را داده قدرت بر حراج
وه چه نكبتها به جانش شد وبال
مى ربايد مال او را رو سياه
كه ربوده صاحبانش را فنا
آرزو برتر، فزونتر در شمار
دست مرگ آخر، گريبانشان گرفت
نه يكى مركب، نه هرگز توشه اى
يا نشانى ديده شد از اين اثر
يا سخاوتگر بود در روزگار
هيچ كس را وانهد بر حال خويش
يا نگهدارد دمى حق نمك
اين صفات از روح زشتش هست دور
سنگ سختى مى نهد ريز و درشت
تا كند برگ توان را خشك و زرد
باز با سيل بلايا خانه شست
صورت ايشان بمالاند به خاك
بر مصيبتهاى بد دادى مدد
هست دنيا با كسى، كو هست يار
ناگهان بر رويشان آمد فرو
تا گزينند آشيان جائى دگر
توشه اى، جز بى غذائى، كى ببست
يا چه رنگى جز سيه، زد بر فضا
حسرت از عمرى كه كردندش تلف
پس چرا دل بسته ايد اينك به آن
حرص آن را مى نهيد اندر نهاد؟
تا كشد بر روى تصويرش قلم
سخت تر كوبد بر او چوب قضا
مى كنم يادآورى بار دگر
واگذاريد اين سراى تنگ و پوچ
چون شدند آن مردم ناراستكار
نيست قادرتر كسى هرگز ز ما
خاكشان كردند در بطن زمين
كس نخواندى اين كسان را ميهمان
بر كفن هاى عفن افكنده چنگ
استخوان پوسيده را، همسايه اى
برنمى خيزد از ايشان در جواب
نه توجه كرده بر زارى و غم
كى ز قحطى مى شوند اندوهناك
سخت تنهايند، گرچه با همند
نزد هم اما ز ديدارند كور
نه نشان از دوستى نه دينشان
شسته اند از خاطرات سينه ها
عقلشان را دزد غفلت برده است
خفته اند و رفته در تيره مغاك
نه زيان دارند بهر ديگرى
پيش از اين با روى آن بودست جفت
داده از كف آن همه پهنا و عرض
اين زمان از جام غربت خورده زهر
كسى بيابند از غم ظلمت مجال
با همين هيات به دنيا آمدند
رفتن ايشان بدى همچون حضور
تا كه بنشينند در دارالقرار
شعله ى آيات او، شد شمع راه
همچنانكه كرده بوديمش درست
لاجرم بر قول خود استاده ايم«
لاجرم بر قول خود استاده ايم«
خطبه 111-درباره ملك الموت
كه در آن ذكر ملك الموت را كرده است:
چونكه عزرائيل چون بيگانه اى
مى نهد آهسته پا در خانه اى
هيچ آيا حس كنى كو آمدست؟
هيچ مى بينى چو گيرد روح كس؟
چون بگيرد در رحم روح جنين
رفته آيا عزرئيل اندر برش
يا شده روح جنين خارج ز تن
يا كه عزرائيل، شد با آن جنين
آن كه از توصيف مخلوقى چو خويش
كى تواند كرد وصف كردگار
يا بداند هيچ رازش آشكار
يا كه طبل رفتن كس را زدست
بسته گرداند دگر راه نفس
كى كنى دركى كه چون شد اينچنين
از طريق عضوهاى مادرش؟
خويشتن، بار سفر، بست از بدن
در درون بطن مادر همنشين
ناتوان است و درون دارد پريش
يا بداند هيچ رازش آشكار
يا بداند هيچ رازش آشكار
خطبه 112-در نكوهش دنيا
از جهان دارم شما را بر حذر
بر بقايش كى توان اميد بست
خويشتن را كرده آرايش به زيب
خانه اى خوارست در نزد خدا
گونه گون چيده كنار هم صفات
گاه مى بينى كه در جام حلال
حق تعالى اوليائش را حيات
بخل ناورزيده بهر دشمنش
خير دنيا، كم بر انسان ناظرست
هر چه در آن جمع شد، رو بر فناست
هر كجا رنگى ز آبادى گرفت
پس چه سودى هست در كاشانه اى
عمر باشد توشه اى رو بر زوال
ز امتداد عمر مى بايد گذر
پس چه سودى هست در اين رهگذار
هر چه را واجب بگرداندست رب
وانگهى توفيق خواهيد از خدا
پيش از آنكه بانگ مرگ آرد خروش
پارسايان را به دل اشك است و درد
گرچه باشند از جهان مسرور و شاد
روز و شب با نفس اماره به جنگ
گرچه باشد روزى ايشان زياد
باز ايشان فارغ از هر هاى و هو
برده ايد از ياد، ديدار اجل
گشته دنيا، مالك ملك وجود
اين سخن را دين چه نيكو رانده است
ليكن اكنون قلبتان گرديده سخت
اين جدائى را نباشد عاملى
خير خواه و يار همديگر نه ايد
چون شده؟ صد خنده بر لب آوريد
ليك داده نعمت عقبى ز كف
گر كمى از مال دنيا شد ز دست
آن چنانى كه بگردد آشكار
بشكند در جانتان جام شكيب
گوييا دنياست جاويدان مقر
نهى از منكر نگرداند كسى
اى شگفتا داده دست اتحاد
مهر دنيا را به دل پرورده ايد
مسلمان هستيد اما بر زبان
زين عمل شاديد همچون آن غلام
كه از او راضيست مولايش مدام
چونكه بايد كرد زين منزل گذر
در وفايش هر زمان ترديد هست
جلوه هايش داده جانها را فريب
جايگاه امتحان و ابتلا
خير و شر، زهر و شكر، مرگ و حيات
از حرامى ريخته زهر ملال
داده، اما در ميان مشكلات
كرده دلخور با خوشيها باطنش
ليك شر آن هميشه حاضرست
ليك آن را كى ثباتى و بقاست
جغد خشكى، دامن شادى گرفت
كو رود بر باد چون افسانه اى
جاودانه زيستن باشد محال
عاقبت اين راه مى آيد بسر
چونكه بايد عاقبت بربست بار
بايد آن را كرد در دلها طلب
تا كه حقش را توان كردن ادا
خويشتن باشيد در رفتن بهوش
گرچه لبخندى به لبها جلوه كرد
هر نفس اندوهشان گردد زياد
بردريده صد گريبانش به چنگ
مردمان را رشك افتد در نهاد
هم چنان با دشمن نفسند عدو
هر نفس، مفتون رخسار امل
ياد عقبى را ز دلهاتان زدود
مردمان را چون برادر خوانده است
اين اخوتها دگر بربسته رخت
غير نيات پليد و بددلى
نيز با جود و وفا بيگانه اند
تا كمى بهره ز دنيا مى بريد؟
هيچ احساسى نداريد از اسف
بس پريشان مى شويد از اين شكست
بر بياض رويتان زردى زار
چون ز كف داديد يكچندى نصيب
سود آن همواره آيد در نظر
چون بترسد بشنود عيبش بسى
تا رها سازيد دامان معاد
خويشتن را محو رويش كرده ايد
جانتان كى گشته با دين هم بيان
كه از او راضيست مولايش مدام
كه از او راضيست مولايش مدام