ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



خطبه 113-در اندرز به مردم






  • حمد تنها لايق يكتا خداست
    حمد را با نعمتش گرداند جفت
    هر نفس گوئيم شكر نعمتش
    هم مدد خواهيم از او تا نفس كند
    گرچه اكنون مى شتابد پر توان
    علم يزدان هست بر عالم محيط
    مى كنيم آمرزش از ذاتش طلب
    هيچ چيزى از كف علمش نرست
    اينزمان ايمان به ايزد آوريم
    همچو آن كه غيبها را ديده است
    بر تمام وعده ها آگه شدست
    باد ايمانش زدايد دود شرك
    هم شهادت مى دهيم اين نكته را
    كردگارى كه بود پاك از شريك
    شد محمد بنده و پيغمبرش
    دو شهادت كه سخن را داده ارج
    كفه ى كارش سبك گردد چو كاه
    وآنكه آرد اين شهادتها به لب
    اى عبادالله در هر روزگار
    ترس را نيكوترين ره توشه بين
    هر كه در محشر بجويد سر پناه
    رهروان را سوى منزل رهبرست
    بهترين داعى بود در اين سرا
    بهترينست آنكه دعوت، گوش كرد
    آن كه زد دعوت رسيده بر هدف
    اى تمام بندگان سر فراز
    بى گمان ترسيدن از يكتا اله
    سيل عشق او به شب زد راه خواب
    آن قدر در زندگى بردند رنج
    تشنگيها در جهان بكشيده اند
    پيشتر از برگريز زندگى
    زود ديده آخر اين كهنه دير
    آرزوها را دروغين خوانده اند
    مرگ را هم، چون حقيقت يافتند
    هست دنيا خانه ى زجر و بلا
    اين تفكر را نه تازه كرده است
    تيرهاى او نيفتد بر خطا
    تير مرگش زندگى را كرده سست
    وانكه را از دام غم گشته رها
    هر چه مى نوشد، هميشه تشنه است
    هر چه مى بلعد، نگردد هيچ سير
    اى شگفتا كار دنيا بنگريد
    آدمى مالى كند گردآورى
    خانه اى سازد به صدها رنج و درد
    بايد از دنيا ببندد رخت خويش
    دست او باشد تهى و آشفته حال
    شعبده خيزد ز دست روزگار
    بر يكى بينى كه رحمت آورند
    و آنكه روزى غبطه اش را خورده اند
    چرخ بازيگر كه اينسان برده دست
    يا به سوى كس كند نعمت گسيل
    نقش هستى را چو نيكو بنگريد
    تا كسى يابد وصال آرزو
    نه كشاند آرزو را در كنار
    بار الها اى ز ننگ شرك، پاك
    كى كند سيراب، چون باشد سراب
    نه گذشته مى فتد هرگز بدست
    زنده نزديكست بر هر كس كه مرد
    ليك آنكه مرده، از زندست دور
    بدتر از شر، نيست چيزى در جهان
    بهتر از كار نيكو چيزى مجو
    هر چه بنهفته جهان در باطنش
    ليك هر چه در جهان ديگرست
    پس به هر حالت، نيوشيدن نكوست
    هر چه كه بر آخرت افزون كند
    اى بسا در كاستن، گاهيست سود
    آنچه بايد تا بدان يازيد دست
    آنچه در گيتى حلال است و به كام
    پس رها سازيد اندك را به ميل
    برجهيد از مانع ميدان تنگ
    رزقتان را كرده تضمين كردگار
    تا بدست آريد روزى اى شگفت
    گوش بر امرش كنيد، اين بهترست
    زنگى شك رويتان خنجر كشيد
    سعيتان تنها بود بهر معاش
    ليك ز آنچه بر شما واجب شدست
    زودتر يابيد اوراق عمل
    عمر چون روزى نباشد، چون گذشت
    رزق امروزت اگر افتد ز دست
    عمر ديروزين، دگر نايد به كار
    »پس بترسيد آنچنانكه شان اوست
    در مسلمانى بميريد اين نكوست«



  • گر زبان، جنبد به شكر او سزاست
    نعمتش اسرار شكر او به گفت
    همچنين شاكر به روز محنتش
    سرعت خود را كند در راه تند
    بر سوى هر چه كه شد نهى از آن
    در كتابش ثبت گرديده بسيط
    چون كه بر عالم محيطست علم رب
    در كتابش، در به روى كس نبست
    پرده هاى شرك را از هم دريم
    ميوه ى ايمان ز شاخش چيده است
    كاروان عشق را همره شدست
    آب ايقانش بشويد شك چرك
    نيست معبودى بجز يكتا خدا
    دخت هستى را چنين آراست نيك
    شاهديم و سر نهاده بر درش
    بهترين كارى كه شد در نامه درج
    هر كسى شد منكر اين دو گواه
    وه چه سنگين است بارش نزد رب
    مى كنم دعوت به ترس از كردگار
    تا نگردى روز خرمن خوشه چين
    بايد از تقوا بخواهد زاد راه
    داعى اين كاروان پيغمبرست
    هر كه مردم را به تقوا زد ندا
    شعله ى طغيان دل خاموش كرد
    وانكه بشنيدش نشد عمرش تلف
    اى سبكباران اين راه دراز
    اوليا را دور دارد از گناه
    تا سحر شد خانه ى دلها خراب
    تا ز عقبى دستشان افتاد گنج
    تا زلال رحمتش بچشيده اند
    ميوه ها چيده ز شاخ بندگى
    پيشدستى كرده در اعمال خير
    از بلاد سينه هاشان رانده اند
    تار و پود دل بيادش بافتند
    جاى ديگرگونى و پند و فنا
    تا كمان مرگ را زه كرده است
    زخمهايش به نگردد با دوا
    تير بيمارى زند بر تندرست
    بار ديگر افكند در صد بلا
    در كفش، تا خون بريزد، دشنه است
    زير دندان مى برد، از خرد و پير
    خوشه ى پندى از اين خرمن بريد
    خويشتن از نعمت خوردن برى
    خويشتن هرگز در آن منزل نكرد
    سوى ايزد راه خود گيرد به پيش
    نه بنائى را برد با خود نه مال
    بس دگرگون مى كند احوال و كار
    بعد چندى حسرتش را مى برند
    اين زمان بر او ترحم برده اند
    مى چشاند طعم نصرت يا شكست
    يا نعيمى را كند خوار و ذليل
    بايد از هر گوشه اش پندى بريد
    ناگهان با مرگ گردد روبرو
    نه ز مرگش هست راهى بر فرار
    وه چه كوتاهست شاديهاى خاك
    سايه اش سوزان بود چون آفتاب
    نه توان از دام آينده برست
    چون بزودى، راه او خواهد سپرد
    چون كه دستش كوته آمد از حضور
    جز مجازاتى كه مى آيد بر آن
    غير پاداشى كه مى يابى از او
    خود شنيدن بهترست از ديدنش
    ديدن آن از شنيدن بهترست
    گر ز دنيا يا جهان پيش روست
    به از آنكه آخرت دل خون كند
    يا در افزودن زيانى خفته بود
    بيش از آن باشد كه ممنوع آمدست
    بيش از آن باشد كه گرديده حرام
    تا ز افزونتر شود لبريز كيل
    تا كه ميدانى وسيع آيد به چنگ
    تا بجا آريد هر شايسته كار
    آتش عصيانتان دامن گرفت
    رزقتان تعيين شده، زان سرورست
    جامه ى ايقانتان را بردريد
    گوييا واجب بگشته اين تلاش
    دور هستيد و از آن شستيد دست
    پيشتر زانكه وزد باد اجل
    نيست راهى هرگزش بر بازگشت
    روز بعدت مى رسد، اميد هست
    همچو آبى كان گذشت از چشمه سار
    در مسلمانى بميريد اين نكوست«
    در مسلمانى بميريد اين نكوست«



خطبه 114-در طلب باران







  • بار الها كوهها شد خشك و تفت
    خاكها از تشنگى شد تيره رنگ
    ناله هاشان، طاقت دل برده است
    خسته از بيهوده رفتن بر چرا
    بار الها كن نظر بر بندگان
    چارپايان را جگرها سوختست
    چون برون آيند، بس سرگشته اند
    سوى تو بيرون شديم اى ذوالجلال
    چشمه هاى ابرها پر بود از آب
    دردمندان را تو مى بخشى اميد
    بار الها دست حاجت سوى توست
    بر غم مردان نوميد ديار
    خشك گشته سبزه و باغ و گياه
    اى خداوندى كه آه مستمند
    زشتى ما را مده با غم جواب
    خشكسالى كه كنون در كشت ماست
    بار الها، گنج رحمت كن نثار
    تا زمين را سينه گردد چاك چاك
    با حرير سبز پوشد روى خويش
    بارش تندى كه غم شويد ز مرد
    زنده گرداند زمين را بعد مرگ
    آنچه را از دست شد باز آورد
    اى تو درياى كرم اى كوه جود
    تا دهد جان و كند سيراب كام
    پاك باشد بركتى سازد زياد
    در پيش دخت گياه آيد بدر
    تا بدان بر ناتوان بخشى توان
    ايكه هستى، از تو مى يابد قرار
    كز بلنديها برويد بس گياه
    ميوه ى نعمت شود پربارتر
    گله ها را هم، رسد آسايشى
    رحمتت در هر كجا يابد حضور
    از همان رحمت كه بس گسترده است
    وز همان رحمت كه خاص بينواست
    اندكى مى كن نصيب دامها
    ابر را از رنج ما كن بى قرار
    قطره هايش چون سپه در كارزار
    برق اگر غرش كند مانند ببر
    ابر آبستن نما بى باد سرد
    مردم قحطى زده يابد حيات
    تو همانى كه فرستى از سحاب
    خوان رحمت گسترانى هر كنار
    چون ستوده هستى و مولا و يار



  • سبزه هم پژمرد، دامن چيد و رفت
    عرصه را بر چارپايان كرده تنگ
    چون يكى مادر كه طفلش مرده است
    خسته دل كاين چشمه خشكيده چرا
    رحمتى بر ناله ى نالندگان
    ديده ها بر آب لطفت دوختست
    نااميد از جستجو برگشته اند
    در زمانى كه بيامد خشكسال
    ناگهان خشكيد چشمان سحاب
    بذل تو بر ملتمس نورى دميد
    پاى خواهش، ناگزير از كوى توست
    ابرها ديگر نمى گريند زار
    چارپايان گشته اند اينك تباه
    رو به سوى درگهت گشته بلند
    گر گنه كرديم كمتر كن عقاب
    شايد از اعمال خام و زشت ماست
    گوهر باران ز دامانت ببار
    نو بهارى تازه روياند ز خاك
    تا كساى درد گردد ريش ريش
    سيل او درهم بكوبد، بيت درد
    بعد چندين بينوائى ديده برگ
    مردمان را مژده از شادى برد
    آب رحمت را ز ابر آور فرود
    رحمتش شامل شود بر خاص و عام
    خوشگوار و روزى افزون عباد
    برگهايش تازه، شاخش پر ثمر
    شهرهاى مرده زان يابند جان
    آنچنان از رحمتت باران ببار
    بر زمين پست يابد چشمه راه
    نعمت ميوه شود بسيارتر
    زنده مانند از چنين بخشايشى
    گر به شهر ما بود يا شهر دور
    گوشه ى چشمى به هر كس كرده است
    چشم مى بيند وليكن بى نواست
    كاين چنين سرگشته هستند و رها
    پس بگويش ريز و پيوسته ببار
    هر يكى بر ديگرى آرد فشار
    اشك ترس آرد فرود از چشم ابر
    تا چو مى زايد، نيارد موج درد
    از زمين سر بر كند طفل نبات
    بعد نوميدى مردم، سيل آب
    چون ستوده هستى و مولا و يار
    چون ستوده هستى و مولا و يار




خطبه 115-در اندرز به ياران







  • كردگارى كه جهان را آفريد
    تا كند دعوت به سوى راست راه
    او پيام كردگارش را رساند
    در رهش برداشت شمشير جهاد
    چشم بيناى هدايت مصطفى است
    ادامه ى خطبه:
    زانچه بر من باب غيبش گشته باز
    ناله ها را بر ثريا مى رساند
    سينه و سر را به ناخن كرده ريش
    مال خود را وانهاده در سرا
    كى نگه مى كرد بر رخسار خويش
    با غل نسيان كشانديدش به بند
    گرچه ميدادندتان بيم از عقاب
    كارتان چون روزگار آشفته است
    ريشه ى پيوندمان را بركند
    ملتى شايسته تر در روزگار
    مردمى بودند بس صاحب نظر
    راستگو و عادل و شايسته كار
    كرده پر، از چشمه ى نيكى، سبو
    پس ظفر اين رادمردان را سزاست
    گشته با تكريم يزدان هم نشست
    كو بود از پشت اقوام ثقيف
    نقش هر زشتى به رخسارش پديد
    همچو گرگى پوستها را مى درد
    همچو گرگى پوستها را مى درد



  • مصطفى را بر خلايق برگزيد
    بر تمام مردمان گردد گواه
    نه تعلل كرد و نه زان باز ماند
    كاهلى و عذر را يكسو نهاد
    كشتى پرهيز را او ناخداست
    گر شما را بود آگاهى ز راز
    ترستان سوى بيابان مى كشاند
    گريه مى كرديد بر اعمال خويش
    بى نگهبان كرده منزلها رها
    هر كسى از ترس مشغول به خويش
    اى دريغا هر چه آمد پيك پند
    خويش را خوانديد ايمن از عذاب
    باد غفلت، عقلتان را رفته است
    كاشكى يزدان جدائى افكند
    مى كشاندى در صفم پروردگار
    بر خدا سوگند از اين پيشتر
    هم مبارك راى و هم بس بردبار
    پيش دستى كرده در كار نكو
    بس شتابان بر گرفته راه راست
    نعمت جاويدشان آمد بدست
    بر شما چيره شود مردى كثيف
    ظالمى، گردنكش و ديوى پليد
    مالتان را همچو دزدى مى برد
    همچو گرگى پوستها را مى درد




خطبه 116-موعظه ياران







  • كى كنيد انفاق ز آنچه كردگار
    در ره آن كس كه جان را آفريد
    بهره بردارى ز خوانش مى كنيد
    حرمت حق را بزير پا نهيد
    پندها گيريد چونكه پيش از اين
    وينزمان در خانه هاشان ساكنيد
    چند روز ديگر از ياران خويش
    بار بنديد و سفر گيريد پيش



  • كرده روزى شما در روزگار
    كى ز جان بند تعلق مى بريد؟
    فخرها بر بندگانش مى كنيد
    از مسير احترامش گمرهيد
    بوده اند اقوام ديگر بر زمين
    وز درون جان، پريشان باطنيد
    بار بنديد و سفر گيريد پيش
    بار بنديد و سفر گيريد پيش




خطبه 117-ستودن ياران خود







  • يار حق هستيد و با حق همنشين
    چون سپر هستيد در روز نبرد
    يار من هستيد و هم صاحب وفا
    ياوريتان در كفم، چون تيغ تيز
    دوستيتان، پشت من گردانده گرم
    بى خيانت، خيرخواه من شويد
    مى خورم سوگند بر يكتا خدا
    بهتر از من نيست اينك پيشوا



  • چون برادر گشته ايد از پشت دين
    تير محنت را ز جانها كرده طرد
    مهرتان از مهره ى مردم جدا
    تا كنم با خلق بى ايمان ستيز
    هم قلوب مستعد را كرده نرم
    بى دروئى، يار راه من شويد
    بهتر از من نيست اينك پيشوا
    بهتر از من نيست اينك پيشوا




خطبه 118-تحريض مردم به جهاد



اين خطبه را موقعى فرموده است كه مردم را به جهاد خواند و آنان مدت طولانى سكوت كردند.




  • چون به لبها ديد مهرى از سكوت
    گفت، ياران حالتان چون گشته است
    خود مگر گنگيد يا فارغ ز هوش
    بر اميرالمومنين آمد ندا
    (يعنى ار خود پيش تازى در نبرد
    ور دگر كس در سپاه آيد امير
    بانگ نفرين زد على بار دگر
    از سعادت كاشكى گرديد دور
    اين زمان كار حكومت گشته تنگ
    مى كنم تعيين دليرى خيرخواه
    نيست شايسته، كنم در اين فضا
    من بمانم، كز زمين گيرم خراج
    مردمان دارند، حق خود طلب
    روى دوشم از وظائف بارهاست
    پس چگونه با سپاه آيم برون
    يا بغلطم بيهده هر سو دوان
    من چو قطب آسيابم، آسياب
    گر بلغزم من، نپايد مدتى
    سنگ زيرينش بگردد جابجا
    بر خدا سوگند كه ماندن سزاست
    بر خدا سوگند چون دارم اميد
    پاى بگذارم به ميدان نبرد
    ور نه پا را مى نهادم در ركاب
    كى دگر جستم نشان از راهتان
    تا وزد باد از جنوب و از شمال
    مردمى هستيد از حق بر كنار
    كثرتى داريد اما در عدد
    در كشاندمتان براه روشنى
    غير از آن كه، خويشتن خواهد هلاك
    هر كه پا در جاده ى يزدان نهاد
    هر كسى آتش زند در اين مسير
    عاقبت آتش بر او گردد دلير



  • دست را بگشود چون گاه قنوت
    پايتان از راه بيرون گشته است
    لب فرو بستيد، گرديده خموش
    گر كنى حركت، بپاخيزيم ما
    جمله پشتيبانيت خواهيم كرد
    ما چو تو مانيم اينجا ناگزير)
    كز چه رو شد وضعتان زير و زبر
    يا نبينيد از هدايت هيچ نور
    مصلحت نبود كه من آيم به جنگ
    تا شود سر لشكر اين وعده گاه
    شهر و بيت المال و ارتش را رها
    درد شاكى را كنم با داد علاج
    پس چرا من چشم پوشم بى سبب
    مردمان را با خليفه كارهاست
    كز سپاه ديگرى ريزيم خون
    همچو تير بى پرى در تيردان
    دور من چرخش نمايد با شتاب
    تا دگر باقى نماند حركتى
    خوار افتد چون ز محور شد جدا
    سوى ميدان رفتنم كارى خطاست
    تا مگر در معركه گردم شهيد
    پاى تا سر را فرو شويم به گرد
    مى شدم دور از شما قوم خراب
    يا جگر خستم ز بانگ و آهتان
    باشد از ديدارتان دل را ملال!
    عيبجو و طعنه زن، ترسو و خوار
    كى به هم داديد خود، دست مدد
    كه بود دور از هلاك و دشمنى
    تيره جان را دركشد در تيره خاك
    روى خود دروازه ى جنت گشاد
    عاقبت آتش بر او گردد دلير
    عاقبت آتش بر او گردد دلير



/ 61