ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید






  • بدترين يارند روز احتياج
    هرگز از ايشان نشد دردى علاج



  • هرگز از ايشان نشد دردى علاج
    هرگز از ايشان نشد دردى علاج




خطبه 127-در خطاب به خوارج






  • خود گرفتم من كه بر زعم شما
    از چه رو اينك، به ديگر مسلمين
    بار گمراهى من برداشتيد
    من گنه كردم، چرا بر ديگرى
    تيغتان در كف بجا و نابجا
    پيشتان فرقى ميان خلق نيست
    يادتان باشد، رسول كردگار
    ليك وقت دفن او خواندى نماز
    گر قصاص قاتلى را مى نمود
    گر چه دست دزد خائن را بريد
    ليك دادى سهم بيت المالشان
    هر دو آزادانه در خاك وطن
    گرچه، زد چوب جزا بر پشتشان
    سهمشان را داد هم چون سايرين
    بدترين خلقيد اكنون در وطن
    خويشتن در وادى حيرت گميد
    زود باشد تا در اين آشفته راه
    دسته اى آن گونه در مهرم غريق
    ديگرى هم، دشمن تفريط گر
    هر كسى پويد طريق اعتدال
    پس چو مى جوئيد آئين صواب
    با جماعت هست دست كردگار
    هر كه شد دور از جماعت مرده است
    چون ز گله دور ماند گوسفند
    هر كسى خواند به سوى خارجين
    گرچه باشد زير اين عمامه ام
    داوران كرديم تعيين روز جنگ
    تا هر آن چيزى كه قران زنده كرد
    يا هر آن چيزى كه قرآن مرده خواند
    هست احياء كتاب اين يك سخن
    مرگ قرآن نيز افتد اتفاق
    ما مطيعيم ار كه قرآن حكم راند
    پس كنون اى گمرهان اى ناكسان
    كى شما را شد ز من شرى نصيب
    كى نهان گردانده ام زير نقاب
    خويشتن بر خويشتن جستيد ننگ
    عهد بگرفتيد كز حكم كتاب
    رشته ى ايمان در آنها بود سست
    گمرهان بودند و گمره ساختند
    دور گشتند از طريق راستى
    شرط ما بهر اطاعت بود اين
    ليك چون هر يك از آن دو، خلف داد
    هرگز از آن نيست لازم رهروى
    كى كنيم از حكم باطل پيروى؟



  • گشته ام گمراه و رفتم بر خطا
    نسبت لغزش دهيد از راه دين
    روى دوش ديگران بگذاشتيد؟
    نسبت كفران دهيد و منكرى؟
    ريخته خونها بحق يا بر خطا
    با گناه و بى گنه هر دو يكيست
    كرد زانى را اگر چه سنگسار
    ارث او بر وارثش بگذاشت باز
    صاحب مالش به جز وارث كه بود؟
    تازيانه پشت زانى مى كشيد
    حقشان ضايع نشد از حالشان
    عقد كردند از مسلمانان دو زن
    حقشان را كى ربود از مشتشان
    نامشان را خط نزد از مسلمين
    آلتى هستيد دست اهرمن
    موجبات گمرهى مردميد
    بهر من گردند، دو دسته تباه
    كز حقيقت دور گشتند اين فريق
    كو شد از بغضم به باطل غوطه ور
    برگزيده بهترين راه كمال
    با هميشان پا نهيد اندر ركاب
    تفرقه آفت بود در روزگار
    اهرمن او را سوى خود برده است
    طعمه ى گرگان شود بى چون و چند
    خون او ريزيد بر روى زمين
    يا نهان گردد به زير جامه ام
    گرچه ميدان بر رقيبان بود تنگ
    زنده گردانند و زان شويند گرد
    مرده خوانندش كز آن چيزى نماند
    كه به حكمى كه دهد بدهيم تن
    گر بيفتد بين مردم افتراق
    كار ما را بر سوى ايشان كشاند
    اى سبكسرهاى خائن اى خسان
    يا كجا بنهاده ام دام فريب
    چهره ى ديندارى و راه صواب
    داورى كرديد تعيين روز جنگ
    پاى نگذارند بيرون وز صواب
    گرچه بودند آگه از راه درست
    پشت حق را بر زمين انداختند
    گشته تسليم كژى و كاستى
    كه بود حكم دو داور طبق دين
    با هواى نفس، حكمى خام داد
    كى كنيم از حكم باطل پيروى؟
    كى كنيم از حكم باطل پيروى؟




خطبه 128-فتنه هاى بصره



كه در آن از فتنه هاى بصره خبر مى دهد.




  • گوئيا او را ببينم با سپاه
    شيهه ى اسبان از آن نايد به گوش
    چون شتر مرغان كه بگذارند گام
    واى بر اين كوچه ها وين خانه ها
    سايبانهايش چو بال كركس است
    آب روهايش بود خرطوم پيل
    كس نريزد اشك بهر كشتگان
    من كه دنيا را فكندم از نظر
    پس به چشمى بنگرم در روزگار
    در ادامه ى اين سخنان به تاتار اشاره مى كند.
    چهره هائى بس خشن سرشار خشم
    اسبهائى چابك و قلبى دلير
    زنده ى زخمى، رود بر كشته، راه
    كز اسيران كمتر آيد در شمار
    علم غيبت داده است آيا خدا؟
    با تلطف بر مريد خويش گفت:)
    گر كنم دعوى آن، عيبست عيب
    بارهاى معرفت زو توختم
    ايزد آگاهست از آن بى شك و ريب
    »علم رستاخيز باشد نزد من«
    نقش مردان دارد او يا كه زن است
    خود جوانمرد است يا خوارى بخيل
    يا كنار مرسلين دارد گذر
    نيست رازش هيچكس را آشكار
    علمهائى، وانگه او گفتى مرا
    تا بگيرم هر چه را فرمود ياد
    اى خلايق بشنويد اين گفتگو
    همچو مهمانيست كو در منزلى
    وامدارانيد و راحت خفته ايد
    آن كه عقل از يادش آيد در شگفت
    اى بسا كوشنده اى كو شد تباه
    گشته ايامى كنون كه مرد دهر
    ليك زشتى، اسب خود را كرده زين
    تيز كرده اهرمن دندان آز
    دور گشته دور شيطان پليد
    وه چه راحت اوفتد صيدش بدام
    چشم هر سو مى دود با خيرگى
    يا فقيرى را ببينى تيره بخت
    يا كسى كه صاحب مال و سراست
    دست بخشش را برد در آستين
    مى كند انديشه ها از بذل مال
    بار ديگر ديده را ميدار باز
    سركشى كه گوش عقل او كرست
    اى دريغا نيك مردان شما
    چون شدند آزادگان راستين
    پس چه شد آن ملت پرهيزكار
    هست آيا واقعيت غير از اين
    زين سراى پست بربستند رخت
    شيرها رفتند و روبه مانده ايد
    آن قدر خرديد و بى مقدار و خوار
    سينه خواهد، بسترد از لوح دل
    ما ز يزدانيم و سوى او رويم
    دست اهريمن نقاب از رخ گشاد
    نيست كس باقى كه با شوق درون
    نيست هرگز عابدى، عاقل صفت
    باز آيا با همه عيب سرشت
    يا طمع داريد كه پروردگار
    خام سودا را ز سر بيرون كنيد
    جز به نقد طاعت و سيم قبول
    آمر معروف كو سازد رها
    نهى از منكر به مردم مى كنند
    خويش را در بطن آن گم مى كنند



  • كه نه بانگى دارد و نه گرد راه
    چون بود كز لشكرى نايد خروش
    مى شكافد خاك در زير لگام
    مى شود ويران همه كاشانه ها
    سايه اندازد، ولى خون در پس است
    جوى خون هر سوى مى گردد گسيل
    تا نپويد در پى گمگشتگان
    در خور شانش كنم با وى بسر
    كه بود شايسته ى اين چرخ خوار
    گوئى آنان را ببينم پيش چشم
    رختشان باشد ز ديبا و حرير
    شهر خونين مى شود كشتارگاه
    مى كنند انبوهى از مردم فرار
    (يك تن از اصحاب گفت اى مرتضى
    غنچه لبهاى او از هم شكفت
    آن چه من گفتم نباشد علم غيب
    آن چه گفتم، از نبى آموختم
    علم رستاخيز باشد، علم غيب
    در كتاب خويش هم گفت اين سخن
    آگهست از آنچه كس آبستن است
    زشت گردد يا نكوئى بى بديل
    عاقبت در دوزخ افتد شعله ور
    علم غيب اينست و جز پروردگار
    غير از اين، آموخت حق بر مصطفى
    وانگهى دست دعا بر من گشاد
    خطبه 129-درباره پيمانه ها
    هم شما هم آنچه داريد آرزو
    مدتى كوتاه مى بندد دلى
    هوش با جاروى غفلت رفته ايد
    عاقبت اين وام پس خواهد گرفت
    رنج برد اما نصيبش گشت آه
    سخت با خوبى و بهروزيست قهر
    زير گام خويش برده، سرزمين
    دست زشتى بيشتر سازد دراز
    ريشه ى مكرش به خاك دل دويد
    گردش ايام را بيند بكام
    خود نبيند هيچ غير از تيرگى
    عجز بفشارد گلويش را چه سخت
    غرقه در تكفير نعمات خداست
    آب از دستش نريزد بر زمين
    پس نپردازد به راه ذوالجلال
    مينگر تا چون بخواهى ديد باز
    در تمردهاى خود غوطه ورست
    چون شدند و كيستند و در كجا
    يا جوانمردانتان در سرزمين
    پاك در گفتار و عاقل وقت كار
    كه همه خفتند در قلب زمين
    خانه اى كه تيره سازد تخت و بخت
    سروها رفتند و كوته مانده ايد
    كه زبان از ذكرتان شد شرمسار
    نامتان را، تا شود كمتر خجل
    عاقبت تسليم امرش مى شويم
    پرده يكسو رفت از روى فساد
    جام زشتى را نمايد واژگون
    باز دارد خلق را از معصيت
    از خدا خواهيد توفيق بهشت؟
    دوستان آرد شما را در شمار؟
    با خدا اين مكر و افسون چون كنيد
    كى رضاى ايزدى گردد حصول
    كار نيكو، لعن بادش از خدا
    خويش را در بطن آن گم مى كنند
    خويش را در بطن آن گم مى كنند




خطبه 130-سخنى با ابوذر



به ابوذر هنگامى كه او را به صحراى زبده تبعيد كردند.




  • چون خشمت بوده بهر كردگار
    مردم از دنياى خود ترسيده اند
    ليك گر تو دست از ايشان شسته اى
    كار دنيا را بديشان واگذار
    مردمان محتاج اين پندند باز
    زود مى بينى كه برد از آن كيست
    روز عقبى كه رضا مهمان توست
    گر ببندند آسمان و تيره خاك
    باز مى بينى كه يزدان روى مهر
    مونسى جز حق مبادت در كنار
    پيش مردم مى شوى آنگه عزيز
    آن زمان در چشمشان گردى امين
    كه كشى بهر جهان دامن ز دين



  • ديده اميد سوى او بدار
    زين سبب دامن ز تو برچيده اند
    بهر دينى بوده كان را جسته اى
    خويشتن سوى خدا شو رهسپار
    ليك هستى تو از ايشان بى نياز
    نان پيروزى درون خوان كيست
    مايه ى رشك كسان ايمان توست
    راه را بر بنده اى ترسان و پاك
    ره برويش باز دارد در سپهر
    جز ز باطل وحشتى در دل مدار
    كانچه را خواهند، برخواهى تو نيز
    كه كشى بهر جهان دامن ز دين
    كه كشى بهر جهان دامن ز دين




خطبه 131-فلسفه قبول حكومت







  • غوطه ور در اختلافيد و پريش
    مردمانى كه از آنها اين زمان
    سوى حق خوانم وليكن مى رميد
    همچو دامى كو رمد از بانگ شير
    كى به ياريتان توان دل خوش نمود
    راست گردانم كژيهاى طريق
    بار الها خويش مى دانى ز ما
    نه بدى از اشتياق قدرتى
    سعى ما همواره بد اصلاح كار
    سايه ى امنيت افتد بر عموم
    بار الها من نخستين مومنم
    اولين كس كو به سويت رو نمود
    گوى كرنش را كس از من، كى ربود؟
    آگهيد اينك بخيل دل سياه
    چون بدستش اوفتد ناموس و جان
    مى ربايد هوش او را دزد آز
    ور كه نادانى بگردد ناخدا
    ور ستمكارى زمام آرد بدست
    بى عدالت مال را سازد تلف
    خائنى كو مى نمايد ارتشاء
    چون قلم بر خط سنت مى كشد
    خلق را سوى هلاكت مى كشد



  • روزگار آشفته دلها نيز، ريش
    تن بود حاضر، خرد باشد نهان
    آتشم را باد سردى مى دميد
    مى گريزيد و نمى يابم گزير
    از عدالت گرد ظلمت را ز دود
    سوى قايق آورم نفس غريق
    هر چه سر زد، گر نكو بد گر خطا
    نز فزون خواهى و كسب فرصتى
    تا بماند دين پاكت پايدار
    حكم تو اجرا شود در مرز و بوم
    كاين زمان فرياد دردى مى زنم
    داد پاسخ تا كه آوازت شنود
    غير پيغمبر كه بادش صد درود
    نيست لايق بر خلافت هيچگاه
    يا غنيمت، يا امور مسلمان
    دست بر اموالشان سازد دراز
    غرقه سازد خلق را در صد بلا
    جام حق خلق را خواهد شكست
    عده اى معلوم را افتد بكف
    تا گذارد حق خلقى زير پا
    خلق را سوى هلاكت مى كشد
    خلق را سوى هلاكت مى كشد




خطبه 132-در پارسايى در دنيا







  • شكر آن كه بيخ خلقت را نشاند
    روى انسانها در احسان گشود
    هر چه پوشيدست ميداند خدا
    آگه از رازى كه دل در خود برد
    غير يزدانى كه جان را آفريد
    شاهدم كه مصطفى از بد بريست
    اين گواهى داده ام فاش و نهان
    دل در اين تاييد همدست زبان



  • بهر آنچه داد يا آنچه ستاند
    وانگهى با شكر نعمت، آزمود
    راز پنهانيست، نزدش بر ملا
    و آنچه را دزديده ديده بنگرد
    چرخ گردون ايزدى ديگر نديد
    خاتمى كه خاتم پيغمبريست
    دل در اين تاييد همدست زبان
    دل در اين تاييد همدست زبان




ادامه ى خطبه:




  • نيست بازى، گفته اى باشد درست
    تندر مرگ است كاورده خروش
    كاروان مرگ ميراند به پيش
    الحذر، گر خلق آيد گرد تو
    چون بگردى غره بر اين تاج و تخت؟
    پيش از اين ديدى كه خام انديش خوار
    آرزوهاى درازى پروراند
    گرچه مى پنداشت مرگ از خويش دور
    دور كرد از موطن و از مامنش
    همدمانش برده با جوش و خروش
    چشم بگشائيد تا بينيد باز
    آرزوها پرورانده بس بزرگ
    مالها در خانه ها انباشتند
    خانه هاشان دخمه ى تاريك گور
    وارث آمد، جام مالش سر كشيد
    نه توان دارد كه در ميزان داد
    نز براى كارهاى ناپسند
    هر كه ترسيد از خدا و كرد خير
    پس بكوشيد و به اميد بهشت
    آن كه جان آدمى را آفريد
    شد گذرگاهى جهان تا بگذريد
    چون ببايد زين سرا بنديد بار
    كار نيكو هست، اسبى راهوار



  • راست باشد نه دروغى پايه سست
    چند پند آمد كه بايد بد بهوش
    ساربانش خلق را خواند به خويش
    داس خودخواهى، ترا سازد درو
    چونكه بايد زين سرا برچيد رخت
    مال ها اندوخت و نامد بكار
    در دلش انديشه از عقبى نماند
    يافت بر بالين او ناگه حضور
    كرد تابوتى خشن را مسكنش
    گه بروى دست، گه بر روى دوش
    خلق چون بودند و چون رفتند باز
    كاخهائى با ستونهائى سترگ
    خاطر خود را پريشان داشتند
    جسم خاكى طعمه ى ماران و مور
    همسرش را ديگرى در بر كشيد
    سنگ نيكى را كند قدرى زياد
    معذرت خواهى از او راند گزند
    عاقبت مقبولتر افتد ز غير
    دور سازيد عيب و زشتى از سرشت
    نقش هستى را نه جاويدان كشيد
    توشه اى نيكو، سوى عقبى بريد
    كار نيكو هست، اسبى راهوار
    كار نيكو هست، اسبى راهوار




خطبه 133-ذكر عظمت پروردگار







  • دينى و عقبى مطيع ايزدند
    هم كليد خاكدانها دست اوست
    سبز پوشان طبيعت صبح و شام
    وانگهى از شاخه هاى سبزتر
    ميوه ها را آب افتد زير پوست
    تا كند شاداب، چشمى كه بر اوست



  • هر دو دم از طاعت يزدان زدند
    هم فراز آسمانها پست اوست
    بسته بر تسبيح ذاتش اهتمام
    آتش سرخى بگردد جلوه گر
    تا كند شاداب، چشمى كه بر اوست
    تا كند شاداب، چشمى كه بر اوست



ادامه ى خطبه است:




  • هست جاويدان، كتاب كردگار
    خانه اى باشد، ستونش پابجاست
    عزتى دارد كه چون همت ببست
    ادامه ى خطبه:
    كاسب دوران، سياهى مى فروخت
    هر كسى دل بر طريقى مى نهاد
    ختم شد پيغمبرى با آن كريم
    بر جهاد با عدو همت ببست
    فطرتش سرشار از شرك و خطاست
    فطرتش سرشار از شرك و خطاست



  • با زبانى بس فصيح و آشكار
    كى شود ويران اگر بادى بخاست
    از رفيقانش براند هر شكست
    چون كه احمد شمع خود را برفروخت
    گونگون بد، جلوه هاى اعتقاد
    در پى آئينه داران قديم
    تا رضاى ايزدش، آيد بدست
    با هر آنكه رويگردان از خداست
    فطرتش سرشار از شرك و خطاست



/ 61