ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • هر كه خورشيد خرد بر او دميد
    بايد آگه باشد از سود و زيان
    گر دهد خيرى بر آن ورزد شتاب
    هر كه نادانسته كارى را بكرد
    هر چه تازد مركبش پر شورتر
    وانكه قبل از كار خود، انديشه كرد
    در مثل باشد بسان آن سوار
    رهرو بينا چو راهى بسپرد
    تا ببيند پيش رانده خوب و چيست؟
    نكته اى گويم از آن گيريد پند
    هر چه ظاهر هست، آن را باطنيست
    ظاهر ار پاك است، باطن هم تميز
    راستگو پيغمبرى، كه بعد از او
    دوست دارد بنده اى را كبريا
    گاه باشد كه نكو افتاده كار
    در مثل هر كار، همچون ميوه است
    مى شود هر ميوه اى زرد و تباه
    آب اگر پاكست، كشتش هست پاك
    آنچه از جوى پليدى، آب خورد
    ميوه اش هم بر پليدى راه برد



  • ميوه از شاخ بصيرتها بچيد
    كان بود در كنه اعمالش نهان
    ور نهد شرى، كند بيتش خراب
    چون كسى باشد كه از ره گشته طرد
    مى شود از مقصد خود دورتر
    پيشه اش در خاك فكرت ريشه كرد
    كو همى تازد به راهى آشكار
    در مسير خويش بايد بنگرد
    يا پس افتادست از راه راست؟
    صيد قبچاقيست آريدش به بند
    جوهرش با جوهر ظاهر يكيست
    ظاهر ار زشت است، باطن زشت نيز
    كس نيايد، نكته اى گفته چو مو
    ليك از كارش نمى باشد رضا
    فاعلش را بد بداند كردگار
    كو ز خاكى و گياهى رسته است
    گر نبيند آب در كام گياه
    ميوه اى شيرين برون آيد ز خاك
    ميوه اش هم بر پليدى راه برد
    ميوه اش هم بر پليدى راه برد




خطبه 154-در آفرينش خفاش







  • شكر آن را كافريده كائنات
    كى تواند عقل اندازد كمند
    در پى او گر چه كرده، جستجو
    ايزدى بر حق و بر عالم پديد
    عقل كى داند، حدود كردگار
    كى بداند قدر او ميزان وهم
    از كسى ناموخت اما آفريد
    داد امرى، امر خلقت شد تمام
    گفت لبيكى و بر سويش شتافت
    از شگفتيهاى خلقت، شب پرست
    نور بر هر چيز بخشد انبساط
    چون كه تاريكى پر خود گستراند
    چشم ايشان ناتوان، كز آفتاب
    يا نمايد ارتباطى برقرار
    حركت ايشان فتد در اضطراب
    در نهانگاهى سيه، ماند نهان
    پلكهاى خويش مى بندد به روز
    تيرگى شب شود او را چراغ
    موج تاريكى شبهاى سياه
    بار ديگر كه عروس آفتاب
    روشنى گيرد ز نورش آشكار
    پلك را بر هم نهد بار دگر
    پاك يزدان شام او را كرد روز
    او بود مخمور از خوابيدنش
    بالهايش را ز گوشش آفريد
    بالهائى كه اگر سازى نظر
    ليك رگها دارد آن جا همچو جوى
    بالهائى كه نه سنگينى كند
    مى پرد، طفلش بدو چسبيده است
    گر نشيند يا بپرد، هر دو حال
    خود نمى گردد جدا از مادرش
    آگه آيد تا چسان بايد بزيست
    پس منزه باشد ايزد كافريد
    آفريد اما به ابداع خودش
    كى ز ديگر كس فراگيرى بدش؟



  • عاجز از دركش بود، شرح صفات
    بر مقاماتش كه بس باشد بلند
    راه كى يابد به ذات پاك او
    آشكاراتر از آنچه ديده ديد
    تا دهد بهرش همانندى قرار
    تا نگارد نقش او در لوح فهم
    نه مشاور خواست نه ياور گزيد
    گردن طاعت نهاد از احترام
    گشت تسليم و سر از خدمت نتافت
    رازها گفتست با يزدانپرست
    ليك از خفاش، بستاند نشاط
    غير خفاشان، كسى شادان نماند
    نور گيرد، راه سازد انتخاب
    با هر آنچه داند و خواهد ز كار
    چون براند مركب خود، آفتاب
    چون گريزانست از شمع جهان
    مى گشايد چونكه شب سازد بروز
    روزى خود يابد و بيند فراغ
    نيست مانع تا بسازد طى راه
    از رخ زيبا بر اندازد نقاب
    هر كجا، حتى سراى سوسمار
    زانچه در شب جست، گردد بهره ور
    روزيش دادست و مى بخشد هنوز
    روز، سرگرم است با تابيدنش
    وقت حاجت سوى مامن پر كشيد
    نه رگى هرگز در آن بينى نه پر
    خون بگردد در مسيرش كو به كوى
    نه چنان نازك كه در هم بشكند
    در پناه مادرش خسبيده است
    بچه اش بر گردنش باشد وبال
    تا شود بالغ، بدر آيد پرش
    راه و چاه خود بداند تا كه چيست
    نقش هائى مختلف هر سو كشيد
    كى ز ديگر كس فراگيرى بدش؟
    كى ز ديگر كس فراگيرى بدش؟




خطبه 155-خطاب به مردم بصره







  • هر كسى دارد توان، وقت بلا
    گر خدا خواهد، چو فرمانم بريد
    گرچه راهى سخت هست و پر خطر
    آن زنى كه چون زنان انديشه كرد
    سينه اش چون كوره ى آهنگرى
    گر از او مى گشت خواهشها بسى
    هيچ بر ايشان نمى دادى جواب
    در دل ما حرمت او پابجاست
    چون حساب كار، تنها با خداست



  • خويش را خالص كند بهر خدا
    بر شما سازم ره جنت پديد
    تلخكاميها رسد بر رهگذر
    كينه جوئى را طريق و پيشه كرد
    مشتعل از كينه هاى ديگرى
    تا بجز من، كينه گيرد از كسى
    جنگ را هرگز نمى كرد انتخاب
    چون حساب كار، تنها با خداست
    چون حساب كار، تنها با خداست




ادامه ى سخنان:




  • هست راهى باز و روشن اين مسير
    از نكوئى مى توان ايمان شناخت
    علم آبادست از ايمان به دين
    مرگ چون آيد، رود دنيا ز دست
    بهر هر كس كو در اين عالم بزيست
    كس از اين ميدان نمى يابد گريز
    نقطه ى پايان بود در رستخيز



  • پرتو حقش بگردانده منير
    يا ز ايمان كارهاى نيك ساخت
    ترس دارد عالم از روز پسين
    كوشش امروز بار آخرست
    جز قيامت جايگاهى هيچ نيست
    نقطه ى پايان بود در رستخيز
    نقطه ى پايان بود در رستخيز




ادامه ى سخنان:




  • مدتى خفتند در تيره مغاك
    عده اى آرام و جمعى بى قرار
    هر كسى را خانه اى در خورد حال
    از صفات ايزدى هست اين صفات
    مرگ را نزديكتر كى كرده اند؟
    راه جوئيد از كتاب كردگار
    دردها را هست درمانى مفيد
    حافظ هر كه بدان افكنده دست
    راه قرآنى چو راه انبياست
    نه بگردد خارج از حق هيچگاه
    كى برون گردد مضامينش ز ياد
    راستگو شد هر كه قرآن را شناخت
    (ناگهان پرسيد شخصى زان ميان
    هيچ آيا از نبى پرسيده اى
    گفت ايزد آيتى را داده است
    »مردمان دارند آيا اين گمان
    گشتم آگه تا نبى در بين ماست
    گفتم اين فتنه چه باشد، مصطفى؟
    گفتمش بس شاكيم از بخت خود
    داده بودى گرچه از آن پيشتر
    گفت آرى عاقبت گردى شهيد
    گفتمش اين، بار نبود، مژده است
    گفت پيغمبر پس از من مردمان
    بر خدا منت نهند از دين خويش
    چون امان يابند مى خوانند پاك
    پرورانده در دماغ خود هوس
    آب جو، خوانند مى را آن غفال
    هديه مى خوانند، وجه رشوه را
    گفتم اى پاكيزه خلق راستگو
    مرتدند آيا ز دين بيرون شدند؟
    گفت مفتونند و خورده بس فريب
    چونكه بردند از جهان قدرى نصيب



  • سر برون آرند از بالين خاك
    سوى منزلگاه آخر رهسپار
    خانه اى بى جانشين بى انتقال
    امر بر معروف و نهى از منكرات
    ناقه ى رزق كسى پى كرده اند؟
    ريسمانى سفت و نورى آشكار
    گشت سيراب آنكه از جامش چشيد
    منجى هر كس كه بر آن دل ببست
    كج نگردد تا ورا سازند راست
    تا دگر باره كشانندش براه
    گر نيوشند و بخوانندش زياد
    زودتر بر سوى راه حق بتاخت
    كه تو ما را ده خبر از امتحان
    بازگو آنچه از او بشنيده اى)
    راه را بر روى ما بگشاده است
    كه رها گردند خود بى امتحان«
    فتنه خاموشست و نتواند بخاست
    گفت بعد از من بخيزد اين بلا
    چون نبودم از شهيدان احد
    از شهادت در جهان بر من خبر
    بار سنگينش چسان خواهى كشيد
    شاكرم اين مژده، هوشم برده است
    مى شوند از ثروت خود شادمان
    آرزوى رحمتش دارند بيش
    هر حرامى را كه باشد روى خاك
    شبهه ى نيرنگشان، همراه و بس
    پس بنوشند و بخوانندش حلال
    همچو هم خوانند، سودا و ربا
    خلق را آندم چه گويم؟ بازگو
    يا مسلمانند و خود مفتون شدند؟
    چونكه بردند از جهان قدرى نصيب
    چونكه بردند از جهان قدرى نصيب




خطبه 156-سفارش به پرهيزكارى







  • شكر ربى را كه نعمت داده بيش
    فضل خود را هم بدان سازد فزون
    اى بدنهائى كه اكنون سرخوشيد
    چرخ گيتى پيش از اينها چون گذشت
    آنچه زان بگذشت كى آيد بكف
    آخر و آغاز آن هم چون همست
    هر يكى گردد زمانى آشكار
    پس قيامت خلق را خوانده به خويش
    چون شتربانى كه مى آرد ندا
    از حساب نفس هر كس غافلست
    خويش را در مهلكه افكنده است
    در نگاهش زشت را نيكو كنند
    هر كه پيشى جست در نيكى ز غير
    وانكه كرده در نكوئى كاهلى
    ترس از يزدان دژى هست استوار
    ساكنان خويش را سازد تباه
    هست تقوى در مثل چون پادزهر
    مى توان تنها به توفيق يقين
    اى عبادالله ترسيد از خدا
    چونكه نفس خويش را داريد دوست
    راه حق را كرده يزدان آشكار
    انتهاى راه يا خوشبختى است
    چون زمانه مى رود سوى فنا
    امر بر رفتن بداده كردگار
    داده بهر كوچ هم انگيزه اى
    در مثل هستيد چون آن كاروان
    پس چه جويد از جهان، آن رهگذر
    چون فنا گردد چه مى جويد ز مال
    وعده ى خيرى كه فرموده خدا
    كس نزيبد تا كند رغبت به شر
    اى خلايق ترس از روزى سزاست
    اضطرابى سخت، افتد در ضمير
    مردمان آگه شويد از اين سخن
    ثبت مى سازند كردار شما
    چون نفس از سينه مى آيد برون
    نيستند از چشم ايشان در پناه
    هيچ دربى گرچه باشد استوار
    پشت امروزست فردائى نهان
    مى رود امروز با هر چه دروست
    گوئى اينك هر كسى در آن سراست
    آرميده در درون آن مغاك
    وه كه بس سختست در آن خانه زيست
    پس غريبانه، جدا از جمله يار
    گوئيا جانها رها گشته ز بند
    جملگى برخاستيد از خاك گور
    بردريده پرده ى پندارها
    گشت بر دلها حقيقتها پديد
    پندها گيريد از هر سرگذشت
    بهره ها گيريد از پيغمبران
    راه پوئيد از پى آن رهبران



  • حمد را كرده كليد ذكر خويش
    مى شود بر مجد و نعمت رهنمود
    بار تن را چند روزى مى كشيد
    بعد از اين هم آنچنان خواهد بگشت
    جاودانى چيست؟ رويائى چو كف
    آدمى با مشكلاتش همدمست
    گوئيا با يكديگر هستند يار
    هر نفس آواز خود را كرده بيش
    اشتر بى بچه ى بى شير را
    در تحير از سياهى دل است
    اهرمنها مى كشندش بر شكست
    راه او را با بدان همسو كنند
    در بهشت آيد سزاى كار خير
    در سقر افتد سزاى جاهلى
    ليك ناپاكى سرائى سست و خوار
    بر پناهنده نمى بخشد پناه
    زهر زشتى را بخشكاند به دهر
    گشت با اهداف عالى همنشين
    آنچنانكه هست ذاتش را سزا
    ترس از حق، بهر فرجامش نكوست
    نورها دادست در راهش قرار
    يا گناه و تيرگى و سختى است
    توشه برداريد بهر آن سرا
    ليك گفته تا چسان بنديد بار
    از خوشى و ناخوشى آميزه اى
    كه نداند كى بخواهد شد روان
    كو بخواهد شد به عقبى رهسپر
    جز حسابى كه بر او گردد وبال
    حيف باشد تا كسى سازد رها
    چون كه از آن منع كرده دادگر
    كه زمان پاسخ و وقت جزاست
    كودكان از ترس مى گردند پير
    حافظان هستند بر هر جان و تن
    در حساب آرند رفتار شما
    مى شمارندش بدون چند و چون
    گرچه باشد تيره شامى بس سياه
    بينتان هرگز نمى گردد حصار
    وه چه نزديكند اين دو در جهان
    چهره ى فردا هميشه پيش روست
    خانه اى خالى كه بهر او بپاست
    زير و رويش را گرفته فرش خاك
    خانه ى وحشت، سراى بى كسيست
    مى شوى بر خاك غربت رهسپار
    بانگ صور، افكنده فريادى بلند
    بهر پاسخ يافتيد اينك حضور
    شد بهانه، شسته از كردارها
    سرنوشت آنجا كه مى بايد رسيد
    عبرت آموزيد چون گيتى بگشت
    راه پوئيد از پى آن رهبران
    راه پوئيد از پى آن رهبران




خطبه 157-پيامبر و قرآن



در اين خطبه ابتدا وصف قرآن و پيامبر را مى كند سپس حال دولت بنى اميه را مى گويد.




  • مصطفى در روزگارى شد نبى
    هيچ پيغمبر نبود آئينه دار
    پايه هاى دين بدى سست و خراب
    نور احمد شد در عالم جلوه گر
    شمع راه نيكبختى بر فروخت
    نور قرآنست از آن جوئيد راه
    در سخن آييد با بطن كتاب
    ليك من دارم خبر از پاسخش
    ز آنچه مى آيد خبرها داده است
    دارد اخبارى ز آينده ز دور
    ادامه ى خطبه: شرح دولت بنى اميه.
    تيره گردد بر خلايق روزگار
    در بيابان چادرى، بيتى به شهر
    پر كنند آن را ز كينه ها و غم
    نيست باقى در زمين و آسمان
    كو نبد شايسته ى اين انتصاب
    كه نبد آبشخورش در هيچ حال
    از ستمكاران بگيرد انتقام
    مالهائى كه ز مردم برده اند
    مى چشاند تلخ چون زهر گياه
    ليك ترسويند و در دلها هراس
    پشتشان بار معاصى و گناه
    بر خدائى كه گشايد چاره اى
    پايه هاى تخت خود را كرد سفت
    همچو خلطى كان ز سينه شد جدا
    مزه ى آنرا نخواهندى چشيد
    مزه ى آنرا نخواهندى چشيد



  • كه جهان تاريك بد همچون شبى
    خواب غفلت، بسته چشم روزگار
    صحبت از آئين خيالى چون سراب
    كرد تصديق رسولان دگر
    تا فشاند پرتوى، خود را بسوخت
    تا قرين گرديد با نور اله
    نشنود گوش شما هرگز جواب
    پرده مى گيرم زمانى از رخش
    زآنچه رفته رازها بگشاده است
    داروى در دست و سامان امور
    چون نشينند اين كسان بر تخت كار
    خود نمى ماند بجا از دست دهر
    غير از آنى كه پليدان از ستم
    عذر خواه و ياورى در آن زمان
    چون اميرى را بكرديد انتخاب
    نيز نوشانديدش از آبى زلال
    زود باشد كايزد والامقام
    بر جزاى آنچه ايشان خورده اند
    خوردنى و شربتى، بدبو، سياه
    از برون دارند تيغى بر لباس
    چارپايانند با قلبى سياه
    مى خورم سوگند چندين باره اى
    گر معاويه خلافت را گرفت
    مى كنند ابناء او، آن را رها
    بعد از آن تا روز و شب باشد پديد
    مزه ى آنرا نخواهندى چشيد




خطبه 158-خوشرفتارى خود با مردم







  • تا كه رختم بود در تخت جهان
    سعى كردم كارتان يابد نظام
    بند خوارى را بريدم از شما
    سعى من تنها بدى بر اين اساس
    گرچه از خوان نكوئى شما
    چشمپوشى، كردم از صد كار بد
    كز شما هر لحظه اى بر من رسد



  • نيكوئى كردم به ميزان توان
    همچو چوپانى كه كوشد بهر دام
    كردم از دام ستمكارى رها
    تا بجا آرم مگر رسم سپاس
    سهم من كم بود در دور قضا
    كز شما هر لحظه اى بر من رسد
    كز شما هر لحظه اى بر من رسد




خطبه 159-در بيان عظمت پروردگار







  • امر او نافذ ولى از حكمتست
    حكم اگر راند بود از روى علم
    خاص تو باشد سپاس اى كردگار
    زخم را بهبود اگر باشد ز تست
    بهترين و خوشترين و برترين
    شكرهائى از قلوبى پر ز مهر
    شكرهائى كه كند پركائنات
    شكرهائى كه ترا باشد پديد
    گر شمارندش بود بى انتها
    ما كجا دانيم كه حد تو چيست
    آنقدر دانيم كه دارى حيات
    هوشيارى و نمى گيرد فرا
    پاى دانش لنگ باشد از حضور
    ديده از ديدار تو كورست كور



  • در رضاى او امان و رحمتست
    گر ببخشايد بود از خوى حلم
    زانچه مى گيرى و مى سازى نثار
    ور بلا آيد، در آن لطفى گروست
    حمدها، با ذات تو باشد قرين
    پر كند سطح زمين و حجم مهر
    تا رسد آنجا كه خواهى در حيات
    در خور ذاتى كه جان را آفريد
    ور فزايندش نمى گردد فنا
    ظرف عقل ما از اين معنى تهيست
    خويشتن همواره اى قائم به ذات
    خواب سنگين و سبك هرگز ترا
    ديده از ديدار تو كورست كور
    ديده از ديدار تو كورست كور



/ 61