ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • موج اگر از باد برخيزد بپا
    باز مى گويم محمد »ص« رهبرست
    حامل وحى يگانه كبرياست
    پس بترسيد از خداوند حميد
    چونكه گردون چند ايامى گذشت
    دست حاجات شما، چون شد دراز
    ميل ورزد آدمى بر هر طرف
    درگه پاكش بود پايان راه
    آنچه درد قلب انسان را شفاست
    چشم بينا، بهر كورى دلست
    دور گرداند فساد از سينه ها
    روشنى بخش تمام ديده هاست
    شام نادانى چو آيد از سپهر
    پس دگر بايد كه ترس از كردگار
    نه كه باشد چون لباسى ظاهرى
    در دل خود طاعت يزدان كنيد
    جامه ى طاعت چنان بايد به تن
    در همه كارش، امير خود كنيد
    ترس را آبشخور رحمت كنيد
    مشفعش گيريد در نزد خدا
    روز وحشت هست تقوى چون سپر
    چون نهان گردى درون تيره گور
    چونكه تنهائى بجان زد آتشى
    چه در اين دنيا چه در ديگر سرا
    ترس و فرمان بردن از يكتا اله
    وز مكانى كه به دل افكنده بيم
    هر كه تقوا را نمايد پيشه اش
    روى گرداند از او سختى دهر
    بازمى گرداند امواج بلا
    باز بنشيند كرامت در برش
    چشمه نعمت بر او گردد روان
    بعد از آنكه خشك شد چشم سحاب
    پس بترسيد از خدا بى چون و چند
    بسكه پيغمبر فرستاد آن ودود
    بسكه بر ما جام نعمت را چشاند
    دين پاكى كه كنون دين شماست
    اين همان باشد كه حق آن را گزيد
    بهترين مخلوقها را امر داد
    پايه هايش دوستى كردگار
    آنچنان گرداند ارجش را بلند
    زان كرامتها كه در دينش نهاد
    خصم دين را كرد بى يارى رها
    پايه هاى دين چنان محكم ببست
    تشنه را از چشمه اش سيراب كرد
    ريسمان دين چنان محكم نمود
    فارغ از هر سستى و فرسودگيست
    خانه اى كه پايه هايش محكمست
    ريشه هائى سفت دارد اين درخت
    زندگانيش ندارد انتها
    شاخه هايش دور از فرسودگى
    راههاى آن نگردد تار و تنگ
    تيرگيها ره ندارد سوى نور
    همچو چوب خشك باشد پابجا
    راه آن را مى توان آسان سپرد
    چون چراغ جاودانه رخ نمود
    هست اسلام آن بناى پايدار
    چشمه اش پر آب، نورش تابناك
    رهروان با آن نشانهاى درست
    خلق سيراب آيد از آبشخورش
    آخر خشنوديش را كردگار
    پيروى زين دين كه آئينى سزاست
    محكم است اركان اين آئين ناب
    پرتو افشانست نور حجتش
    غير ممكن هست با نورش ستيز
    پس بزرگش بشمريد و دل دهيد
    در مكانى لايقش منزل دهيد
    پس بحق انگيخت يزدان وجود
    آن زمان كه شمع دنيا بود كور
    بود خورشيد جهان رو بر غروب
    زندگى مردمان دشوار و تنگ
    آخر هستى دگر نزديك بود
    گوئيا طى گشته بد دور حيات
    رشته ى پيوندها بگسيخته
    پرچم هادى فتاده بر زمين
    اندك اندك از پس ايام دهر
    امتداد زندگيها مى بريد
    در چنين هنگامه اى آشوب زا
    عزت خلق از ظهورش يافت جان
    سربلندى و شرف بخشيد نيز
    وانگهى دادش كتابى پرفروغ
    نور رخشانى كه باشد پر فروز
    همچو دريائى كه باشد بيكران
    رهروى كه پاى در اين ره گذاشت
    شاهد نورش نگردد تيره پوش
    آنچنان باشد بيانش استوار
    آن چنان بهبود مى بخشد بجان
    آنقدر با مجد و عزت دمخورست
    راستين حقى، كه از ياران آن
    چيست قرآن؟ هست از بهر عباد
    چشمه سار پرخروش دانشست
    آبگير قسط هست و باغ داد
    پايه ى اسلام باشد اين كتاب
    وادى حقست پر از سبزه زار
    آب اين دريا نخواهد شد تمام
    چشمه اى كه هر چه مى نوشند از آن
    دارد او بسيار منزلگاهها
    بس نشانهائى كه آيد در نظر
    پشته ها دارد كه از آن بگذرند
    كرده قرآن را خدا، دور از گزند
    بر فقيهان هست باران بهار
    نور با ظلمت نمى گردد عوض
    ريسمانى كه هميشه محكم است
    كوه سرسختى كه مى دارد نگاه
    هر كه با وى دوست شد گردد عزيز
    بى وجود هيچ منت رهنماست
    هر كه اين مذهب نمايد اختيار
    مى دهد شمشير برهانش بدست
    شاهد هر كس كزو جويد مدد
    هر كسى بر مركبش گردد سوار
    عاقلانه گر كسى شد ديده ور
    چون سپر باشد نگهبان از بلا
    هر كه متنش نيك در خاطر سپرد
    هست گفتار سخنگويان راد
    حاكمان را حكم آن باشد ز داد



  • آگهست از شدتش يكتا خدا
    بنده ى بگزيده و پيغمبرست
    هم سفير رحمت يكتا خداست
    آنكه هستى داد و جان را آفريد
    سوى او باشد دوباره بازگشت
    هم مگر او، پر كند، دست نياز
    عاقبت نزد خدا يابد هدف
    سايه ى رحمات او جاى پناه
    بى گمان ترسيدن از يكتا خداست
    زخم پيكر را شفاى عاجلست
    پاك مى شويد بدى و كينه ها
    ايمنى بخش همه غمديده هاست
    مى زدايد آن سياهى را چو مهر
    در درون دل بگردد پايدار
    تا بجويد چند روزى برترى
    نه بظاهر گوش بر فرمان كنيد
    تا چو خون و رگ بگردد در بدن
    غير تقوى را اسير خود كنيد
    بهر بار آخرت همت كنيد
    تا نمايد آرزوهاتان روا
    چون ببارد تير قهر از هر گذر
    همچو شمعى نور بخشد بر قبور
    مى دهد تقوى به دل آرامشى
    مى كند از وحشت غمها رها
    در بلاى مهلكه باشد پناه
    گرمى آتش در اعماق حجيم
    در عمل ها نيز در انديشه اش
    نوش گردد در دهانش نيش زهر
    مى شود آسان بر او، سخت قضا
    بارش رحمت ببارد بر سرش
    آهوى بركت بسوى او دوان
    بارش رحمت بريزد با شتاب
    آنكه اينگونه شما را داده پند
    راههاى پند بر انسان گشود
    رشته ى منت به گردنها كشاند
    دين اسلامست كه دين خداست
    وانگهى با چشم لطفش پروريد
    تا رسانند آن سخن را بر عباد
    ساير اديان ز عزش گشت خوار
    كه دگر اقوام بر خاكش فتند
    خرد گردانيد خصم بد نهاد
    مسلمان را يار شد يكتا خدا
    كه ستونهاى تباهى درشكست
    كوزه هاى رهروان پرآب كرد
    كه كسى آن را نمى يارد گشود
    رهرو آن غرق در آسودگيست
    برترين خانه ها در عالمست
    كى نگون گردد ز تقديرات و بخت
    هست بى معنا براى آن فنا
    ميوه هايش دور از آلودگى
    رهروان آن نمى گردند لنگ
    هم كژى از راستى هايش بدور
    خم نگردد هيچ، آئينش خدا
    تا به منزلگاه آخر راه برد
    هيچ در شيرينيش تلخى نمود
    پايه هايش هست بر حق استوار
    بس نشانهايش بپا بر روى خاك
    بگذرند از دره ها چالاك و چست
    بسكه گردانده از آب حق، پرش
    داده در دين و مسلمانى قرار
    آخرين حد اطاعت از خداست
    مرتفع باشد بنايش، نه خراب
    ارجمند آمد اسير قدرتش
    بسته باشد خصم را، راه گريز
    دين دين بر گردن دلها نهيد
    يعنى اين كه بر كلامش دل دهيد
    مصطفى را كه بر او بادا درود
    آخرت مى يافت بر بالين حضور
    مرغ خوبى در كف باز عيوب
    راه ناهموار، پر از سيل سنگ
    راههاى زندگى تاريك بود
    رخ عيان مى كرد تصوير ممات
    مردمش با انزوا آميخته
    محو مى گرديد با ذلت عجين
    مار زشتيها برون افكند زهر
    پرده ى هستى و بودن مى دريد
    گشت مامور شريعت، مصطفى
    نوبهارى تازه روئيد از زمان
    ياوران خويش را در اين ستيز
    تا بسوزاند تباهى و دروغ
    تا ابد تابد بر عالم همچو روز
    كس ندارد آگهى از ژرف آن
    هيچ اندوهى ز گمراهى نداشت
    نور برهانش نمى گردد خموش
    كه نمى گردد بنايش خرد و خوار
    كه نيابى از مرض ديگر نشان
    كه نمى بينند يارانش شكست
    دور گرديدست خوارى و زيان
    معدن ايمان و متن اعتقاد
    وسعت اين بحر در افزايشست
    باغ سرسبزى كه صدها ميوه داد
    هرگز اين پايه نمى گردد خراب
    راحتى، بر رهگذر سازد نثار
    گرچه بردارند از آن صبح و شام
    باز جارى باشد و گردد روان
    تا مسافر بازيابد راهها
    تا بجانش بنگرد هر رهگذر
    پاى از آن راه بيرون ناورند
    مايه ى سيرابى انديشمند
    پارسايان را هدف در روزگار
    بعد از اين دارو، نيابد كس مرض
    هر كه در آن چنگ زد دور از غمست
    هر كسى را كه بر آن آرد پناه
    راهجويش در امان بودست نيز
    هر كسى را كه ز نورش راه خواست
    عذر خواهش مى شود روزشمار
    هر كه را كه گشت با او همنشست
    حجت هر كس كه از او دم زند
    حمل گرداند بدون انتظار
    بس نشانهايش بيابد نظر
    در مسير تير باران قضا
    آبها از چشمه ى دانش بخورد
    حاكمان را حكم آن باشد ز داد
    حاكمان را حكم آن باشد ز داد




خطبه 190-در سفارش به ياران خود





ملتزم گرديد بر امر نماز

حافظش باشيد در سختى و ناز


خود فراوان آوريد آن را بجا

مى كند نزديكتان سوى خدا




  • در كتاب كردگار بى نياز
    هيچ مى دانيد از اهل عذاب
    چون بپرسيدند از آن قوم پليد
    فاش مى گويند مى سوزيم باز
    مى زدايد از دل انسان گناه
    باز بنمايد گرههاى خطا
    پس مثالى زد رسول سرفراز
    »چشمه ى گرمى كه مى جوشد مدام
    مى دهد اندام خود را شستشو
    حق آنرا مومنى بشناختست
    مال و طفل و زيب و زيور، حرص و آز
    بشنويد اينك كلامى نغز و ناب
    »مردهائى كز تجارت هيچگاه
    نيست هرگز مانعى بهر صلات
    مصطفى كه هست جايش در بهشت
    باز هم مى داد بر خود زحمتى
    گفت بر او كردگار بى نياز
    خويشتن هم نيز با صبر و شكيب
    امر مى فرمود او هم در حيات
    نفس خود را نيز هم مى زد نهيب
    هم زكات و هم نماز اندر بلاد
    با رضايت هر كه پردازد زكات
    دور دارد ز آتش سوزنده اش
    پس مبادا زآنچه داده، غم خورد
    هر كه با رغبت نپردازد زكات
    جاهلانه، هم ز دادن برد زجر
    كارهايش يك به يك گردد تباه
    كار مومن هم امانتداريست
    پس امانت عرضه كرد آن ذوالجلال
    نيست برتر از سپهر و كوه و ارض
    گر كه چيزى بود در كل حيات
    شانه را خالى كند از زير بار
    ليك ترسيدند از قهر و عقاب
    و آدم عاجز ندانست اين سخن
    »الحق انسان ظالمى بس جاهلست«
    نيست پنهان هيچ از چشمان رب
    خوب داند هر كسى در چه رهست
    عضوهاى تن بر او گردد گواه
    مى دهد وجدانتان بر او خبر
    آنچه پنهانست آرد در نظر



  • واجب آمد بر مسلمانان نماز
    در دل آتش چسان آمد جواب؟
    تا چه چيزيتان در اين آتش كشيد؟
    چون كه ما كرديم خود ترك نماز
    همچنانكه برگ مى ريزد براه
    چون اسيرى كه ز بندى شد رها
    تا كند معلوم تاثير نماز
    مرد عاقل پنج نوبت صبح و شام
    كى دگر چركى بجا ماند بر او؟«
    كه نه بر كارى دگر پرداختست
    خود نشد مانع كه او خواند نماز
    چون كه يزدان گفته در محكم كتاب
    خود نمى گردند غافل از اله
    يا دليلى كه گريزند از زكات«
    بود آگه خويشتن زين سرنوشت
    تا بپا دارد نماز رحمتى
    »اهل خود را امر فرما بر نماز
    ميبر از خوان كراماتش نصيب«
    اهل بيت خويشتن را بر صلات
    تا بورزد در طريق دين شكيب
    موجب نزديكى است و اتحاد
    مى شود كفاره اش بعد از حيات
    وز نهيب وحشت كوبنده اش
    يا دل خود را به وصلش بسپرد
    خوش نداند دادنش را در حيات
    هم براى او ندارد هيچ اجر
    بهر او ماند پشيمانى و آه
    خائن در آن، اسير خواريست
    بر زمين و بر سپهر و بر جبال
    هيچ چيزى در قد و در طول و عرض
    كه عليرغم وجود اين صفات
    اين سه تن بودند، نزد كردگار
    از خيانت در امانت و ز عذاب
    بر امانتداريش بنهاد تن
    چون ز سختى امانت غافلست
    كارهاى مردمان در روز و شب
    در كدامين فكر باشد، آگهست
    هم بدنها بهر او باشد سپاه
    آنچه پنهانست آرد در نظر
    آنچه پنهانست آرد در نظر




خطبه 191-درباره معاويه







  • بر خدا سوگند خوردم، در سخن
    شيوه ى او شيوه ى بدطينتى است
    گر نبد پيمان شكستن ناروا
    ليك بدعهدى كند دل را سياه
    در قيامت پرچمى دارد بدست
    بر خدا سوگند در اوج و نشيب
    گرچه بر من هر نفس گيرند سخت
    من نگردم عاجز و برگشته بخت



  • نيست زيركتر معاويه ز من
    بشكند پيمان خود، مردى دنيست
    كس نبد زيركتر از من در قضا
    سينه را لبريز سازد از گناه
    تا عيان گردد بدان، بد عهد پست
    من نه غافلگير گردم با فريب
    من نگردم عاجز و برگشته بخت
    من نگردم عاجز و برگشته بخت




خطبه 192-پيمودن راه راست







  • ترستان هرگز مباد از راه راست
    مردمان نوشند از آن خمره اى
    كه زمان سيريش خيلى كمست
    خشم و خشنودى ز كار زشت و نيك
    همچنانكه در دل قوم ثمود
    ليك حق، بر جملگى بگرفت عقاب
    چون رضا بودند از، پى كردنش
    گفت يزدان: »ناقه را كردند پى
    مدتى كوتاه از آن زشتى گذشت
    خلق را بلعيد و گردانده هلاك
    هر كه دارد در طريق حق شتاب
    وآنكه او بيراهه ها را برگزيد
    در بيابانى بميرد بس بعيد



  • زين سبب كه رهرو آن، كم چراست؟
    جمع گرديدند دور سفره اى
    ليك جوعش ديرباز و محكمست
    خلق را در حاصلش سازد شريك
    ناقه را يك شخص، تنها، پى نمود
    بر تمام مردمان آمد عذاب
    كس نزد چوب بلا بر گردنش
    شد پشيمانى نصيب آن ز پى«
    كه زمين لرزيد و آن ده، خاك گشت
    همچو آهن كه فرو گردد بخاك
    عاقبت خواهد رسد روزى به آب
    در بيابانى بميرد بس بعيد
    در بيابانى بميرد بس بعيد




خطبه 193-هنگام به خاكسپارى فاطمه







  • صد درود خالصانه اى رسول
    دخترى كه در كنارت خفته است
    پاره ى جانت، محمد مرده است
    پر بريزد در دلم مرغ شكيب
    پيشتر از اين جدائى ديده ام
    بسكه پى در پى فرود آيد محن
    پيكر پاك ترا با دست خويش
    نوبتى كه جان تو پر مى كشيد
    سينه ى من بود، تكيه گاه تو
    ما همه هستيم از آن بى نياز
    دخترت بودى امانت در برم
    جاودانه غم به قلبم خانه كرد
    تا سحر آيد پس شام سياه
    آنقدر با غم درآويزم نفس
    در سرائى كه خدا بهرت گزيد
    دخترت گويد چو آيد در برت
    خود بپرس از او ز عمق آن بلا
    اى محمد »ص« خاك تو، تر بد هنوز
    جوهر عهدى كه بگرفتى، دريغ
    پس كنون بدرود بادا و درود
    گر وداعى را برآرم بر زبان
    گر به خانه بازمى گردم ز خاك
    ور بمانم در جوار اين قبور
    وعده اى را كه بداده كردگار
    بر شكيبايان دور روزگار



  • از من و از دخترت مى كن قبول
    زودتر لبيك بر تو گفته است
    مرگ دختت طاقتم را برده است
    چون كشم بر دوش اين درد مهيب؟
    تلخى مرگ ترا بچشيده ام
    جاى تسليت بود بر درد من
    در ميان خاك بنهادم پريش
    شربت وصل الهى مى چشيد
    اشك من آميخت خود با آه تو
    عاقبت بر سوى او گرديم باز
    اين زمان او را كنارت آوردم
    تير اندوهش به جان كاشانه كرد
    شب همه شب كار من اندوه و آه
    تا كشد پر، مرغ روحم از قفس
    دانه چين گردد دلم با صد اميد
    كه چه ظلمى كرد بر او امتت
    سرگذشت تلخ او را از قضا
    كاين همه دخت تو غمها ديد و سوز
    خشك ناگشته، زنندش تير و تيغ
    بر تو و بر دخترت كاينك غنود
    خود نپندارى كه دارم سرگران
    نيست از بيطاقتى اى مرد پاك
    نيست هرگز خود ز ياد من بدور
    بر شكيبايان دور روزگار
    بر شكيبايان دور روزگار




خطبه 194-پرداختن به آخرت







  • اى خلايق هست دنيا در گذار
    توشه برداريد از اين رهگذر
    پيشتر زانكه كنيد آنجا سفر



  • آخرت باشد سرائى پايدار
    پيشتر زانكه كنيد آنجا سفر
    پيشتر زانكه كنيد آنجا سفر



/ 61