راستگوتر هست از آنكه با دروغ
باوفاتر از خيانت پيشگيست
اى بسا كس بوده بهرت خيرخواه
بس حوادث كه بتو گويند راست
گر بپوئى در پى دنيا كه او
بنگرى در گوشه ى ويرانه ها
آنچنان اندرزها گويد بتو
كه تو مى ديديش يارى مهربان
هر كه دنيا را نداند خانه اى
هر كه آن را موطن خود نشمرد
بر سعادت مى رسد در رستخيز
آنزمان كه لرزش افتد در زمين
پيروان هر طريق و دين و كيش
هر كه با هر كس عبادت كرده است
آنزمان در سنجش ميزان داد
هيچ چيز آنجا نباشد پابجا
گرچه باشد گامى آن بر روى خاك
وه چه حجتها كه آنجا باطلست
آنچنان كن كه شود عذرت قبول
آنچه را بهرت بماند باز گير
دامن دنيا رها مى كن رها
نوبت رفتن رسيد آماده باش
خوب بنگر پرتو برق نجات
از كدامين سو فروزد در حيات
آدمى را دركشد در زير يوغ
راستى وعده اش، هميشگيست
متهم كردى ورا بر صد گناه
ليك مى گوئى دروغى و خطاست
بهر تو اينسان بود اندرزگو
سرزمينهاى تهى از خانه ها
سرنوشت خلق را آرد جلو
مضطرب از سرنوشتت در جهان
بهر او گردد نكو كاشانه اى
وه چه خوش از زندگانى بگذرد
هر كه اكنون دارد از دنيا گريز
لشكر محشر درآيد از كمين
باز پيوندند بر آئين خويش
هر مطيعى كه اطاعت كرده است
در حضور صاحب روز معاد
تا نبيند در خور كارش جزا
يا نگاهى كه فضا را داده چاك
عذرهايى كه قبولش مشكلست
استوار و پابجا طبق اصول
با نكوكارى ره پرواز گير
چونكه بهر آن نمى مانى بجا
مركبى بربند يار جاده باش
از كدامين سو فروزد در حيات
از كدامين سو فروزد در حيات
خطبه 215-پارسائى على
بر خدا سوگند اگر در شام تار
يا اگر زنجير در دستم كنند
بهترست از آنكه در روز شمار
شرمسار آيم ز بيداد و ستم
يا پشيزى را بزور و جور و شر
كى زمن ظلمى به كس خواهد رسيد؟
آنهم آن نفسى كه پوسد با شتاب
بر خدا سوگند، روزى ناگزير
خواست تا يك من بدو گندم دهم
كودكانش را كنار من نهاد
مويها ژوليده و لبها پر آه
بارها برديدنم اصرار كرد
گوش دادم بر سخنهايش بدرد
آتش اين فكر در او برفروخت
يا بپيچم سر، ز فرمان صواب
آهنى را اندكى بگداختم
همچو بيمارى كه مى نالد ز درد
بود نزديك آنكه سوزد از تفش
گفتمش گردند در غم غوطه ور
تو بنالى ز آهنى كه آدمى
ليك من را در درون آتشى
چو بنالى ز آتش كم شعله اى
زين عجبتر اينكه روزى از قضا
بود حلوايش بكامم ناگوار
گفتم اين باشد صله يا كه زكات
چونكه بر ما اهل بيت آمد حرام
گفت هرگز اين نه اينست و نه آن
گفتمش بر تو بگريد مادرت
بر رخ خود افكنى از دين نقاب
تو مگر ديوانه اى يا بيخرد
گر تمام هفت اقليم جهان
تا كنم معصيتى بر آن غفور
پس قسم بر ايزد عزوجل
هست دنيا در نگاهم سخت خوار
خوارتر از برگ كاهى ناپديد
پس على را با چنين نعمت چكار
خود پناه آريم بر يكتا اله
ياورى خواهيم از او در سرنوشت
تا نلغزد پايمان در كار زشت
تا سحر بيدار مانم روى خار
زير سنگين وزنه اى، پستم كنند
چون رسم نزد رسول و كردگار
يا كه ظلمى رانده باشم بيش و كم
واستانده باشم از شخصى دگر
تا كنم همراهى نفس پليد
سالهاى سال در زير تراب
پيش من آمد عقيل و بس فقير
مال بيت المال را نزدش نهم
آنچنانكه آتشم بر جان فتاد
رويشان گرديده چون سرمه سياه
خواهشى كه داشت را تكرار كرد
او گمان ديگرى در دل بكرد
دين خود را من بدو خواهم فروخت
راه ديگر را نمايم انتخاب
وانگهى نزديك جسمش ساختم
ناله اش گوش فلك را كر بكرد
گوئيا بنهادم آهن در كفش
در عزاى تو زنان نوحه گر
سرخوشانه داغ گرداندش دمى
كه خدا افروخته چون مى كشى؟
من خود از دوزخ نيارم ناله اى؟
مردى آمد، در كفش ظرف غذا
گوئيا آميخته با زهر مار
از چه روى آوردى اين شاخ نبات
اينچنين صدقات از مردم تمام
بلكه باشد هديه اى و ارمغان
خون كند جارى كنار پيكرت
تا برونم آرى از راه صواب؟
اين چه هذيانيست كز تو سر زند
پيش من آرند با هفت آسمان
يا ستانم دانه اى از كام مور
كه نخواهم كرد هرگز اين عمل
خوارتر از آنچه داريد انتظار
كه ملخ در كام خود كرد و جويد
كه نخواهد ماند هرگز پايدار
زانكه گردد عقلمان خام و تباه
تا نلغزد پايمان در كار زشت
تا نلغزد پايمان در كار زشت
خطبه 216-نيايش به خدا
با توانگر ماندن اى يكتا اله
هيچگه من را مگردان تنگدست
تا مبادا رزق خواهم از كسى
يا بخواهم مهربانى زان نفوس
يا بدرد مدح گردم مبتلا
يا ببارم سرزنشها را چو تيغ
گرچه كه تو برترى اى كردگار
تو توانايى به هر چيزى كه هست
برگرفتى قدرت عالم بدست
خود همى دار آبرويم را نگاه
تا مبادا حرمتم يابد شكست
كو خودش، روزى خورت، باشد بسى
كه هميشه خلقشان باشد عبوس
چون كسى چيزى كند بر من عطا
بر كسى كه كرده چيزى را دريغ
در عطا و منع، صاحب اختيار
برگرفتى قدرت عالم بدست
برگرفتى قدرت عالم بدست
خطبه 217-نكوهش دنيا
هست دنيا خانه اى پر از بلا
نه به يك حالت بماند پايدار
هست احوالش هميشه گونه گون
زندگى در آن نه بر كام دلست
بر قلوب خلق، آيد تير دهر
تيرهاى مرگ از هر سو روان
اى عبادالله خود آگه شويد
اين مكانى كه كنون در آن دريد
هست آن راه و مكان كه پيش از اين
زندگى كردند از اين پيشتر
خانه ها آبادتر، آثار بيش
اينزمان آويشان بنهفته است
گوش و چشم و استخوان فرسوده گشت
خانه ها خالى شد و خشكيد تاك
كاخهايى تا فلك افراشته
وانهادند و درون گور تنگ
پايه ى آن گور از ويرانيست
گورها نزديك هم، چون خانه اند
مردمان شهر، غرق وحشتند
هيچ با موطن ندارند الفتى
گرچه در نزديك هم خوابيده اند
خانه ى كس را كسى كى ديده است
گوئيا پوسيدگى، چون كينه هاست
زير سنگ و خاك گرديدند خرد
خامه گيتى به لوح سرنوشت
در همان گورى كه غمگين خفته اند
بهرتان گورى معين كرده اند
اندك اندك گور مى آيد جلو
حالتان چونست در آن نوبتى
بازگردد ناگهان درهاى گور
»هر كه بيند آنچه را كه در حيات
باز مى گردند در روز شمار
هر دروغى كه زدند و افترا
مى رود امروز بر باد فنا«
گشته شهره بر دورنگى و دغا
نه سلامت هست در اين روزگار
هر نفس، رنگى از آن آيد برون
ايمنى از رنجها كى حاصلست؟
تيرهائى، جمله، آغشته به زهر
نيستند از ضربت آن در امان
با مسير راستى همره شويد
وان رهى كه رو بدانسو مى بريد
ديگران كردند طى روى زمين
عمرشان بود از شما بس بيشتر
شوكت ايشان از اين گفتار بيش
بادهاى كبر ايشان خفته است
نازنين اندام، خاك آلوده گشت
شسته شد نقش اثر از لوح خاك
بالشى از راحتى انباشته
تنگ خوابيدند زير صخره سنگ
خود بناى خانه خاك خاليست
ساكنان، اما ز هم بيگانه اند
سخت ترسان و بظاهر راحتند
نيست با همسايه هاشان صحبتى
خانه ى هم را ولى ناديده اند
چون بدنهاشان چنين پوسيده است
همچو سنگين وزنه اى بر سينه هاست
چشم بينا را دهان مور خورد
كارتان را همچو ايشان در نوشت
عاجزانه ترك هستى گفته اند
خوابگاهى قالب تن كرده اند
تا بدن را گيرد از جانها گرو
كه دگر پايان رسد هر مهلتى
خود برون آئيد از بطن قبور
توشه كرده بهر خود، قبل از وفات
سوى بر حق والى خود، كردگار
مى رود امروز بر باد فنا«
مى رود امروز بر باد فنا«
خطبه 218-دعائى از آن حضرت
بهر ياران خودت اى كردگار
بهترين مونس تويى در روزگار
بهترين يارى رسان حاضرى
در پس پرده نماند هيچ راز
مطلع از رازهاى باطنى
علم بى پايانت اى پروردگار
چون به دلها نور عشقت برفروخت
ياد تو روبد ز جان هر وحشتى
گر زمانه بركشد تيغ بلا
چونكه مى دانند فرمانده توئى
هر قضايى كآورد گامى جلو
بار الها ايكه هستى ذوالجلال
چون ندانم راه پرسيدن كجاست
پاى قلبم را بنه در آن مسير
اين كرمها از وجودت دور نيست
عاجزانه خواهمت اى كردگار
بر اساس بخششت ميزان بنه
بر اساس عدل فرجامى مده
بهر هر كس از تو خواهد ياورى
فاش بينى هر چه را دارند باز
آگه از انديشه ى مرد و زنى
پرده ى اسرارشان را زد كنار
جانشان را آتش مهرت بسوخت
چون بيفتد كس بدام غربتى
بر تو بگشايند دست التجا
نيستى درمانده، درمان ده تويى
اختيارش هست در فرمان تو
من نمى دانم چه بنمايم سئوال
خويشتن كار مرا فرماى راست
كه بود از رستگاريها منير
غير تو از ديگرى مقدور نيست
چون حسابم را رسى روز شمار
بر اساس عدل فرجامى مده
بر اساس عدل فرجامى مده
خطبه 219-درباره يكى از حاكمان
مقصود حضرت از اين سخن يكى از ياران اوست.
باشد اجرش با يگانه كردگار
هر كژى را در زمانه راست كرد
رشته هاى فتنه را از هم بريد
از جهان بگذشت با دامان پاك
خير آن را ديد و از شرش گذشت
پس بحق ترسيد از يكتا خدا
خلق را بگذاشت در صدها طريق
راههايى كه براى گمرهان
بهر آنكس هم كه دارد اعتقاد
مى كند تنها تحير را ز ياد
آنكه نيكى كرد در اين روزگار
داد بهبود آنچه را كه داشت درد
سنت پيغمبرى را برگزيد
اندكى در باطنش بد عيبناك
خود مطيع امر يزدانى بگشت
رخت رحلت بست بر ديگر سرا
مانده در بحر تحيرها غريق
خود ندارند از هدايتها نشان
مى كند تنها تحير را ز ياد
مى كند تنها تحير را ز ياد
خطبه 220-در توصيف بيعت مردم
در توصيف خلافتى كه با او نمودند مثل اين سخن قبلا هم آمده است:
بهر بيعت دست من كرديد باز
مى كشيديدش به تاكيد تمام
چون شترها در كنار جوى تر
سويم آورديد از هر سو خروش
آنچنانكه بند كفش من بريد
ناتوان افتاد زير دست و پا
مردمان از بيعتم گشتند شاد
پيرها بودند گرچه ناتوان
آنكه بيمارى از او مى برد تاب
دختران را نيز طاقت بود طاق
حمله آوردند غرق اشتياق
بستم آن را بازگردانديد، باز
من نگه مى داشتم آن را مدام
كه بهم سايند دائم دوش و بر
ديگ طاقت در شما آمد بجوش
جامه ام افتاد و از هم بردريد
كر شد از فريادها گوش فضا
كودكان را هم، خوشى آمد بياد
باز هم بودند دنبالم دوان
داشت بر ديدار من شور و شتاب
حمله آوردند غرق اشتياق
حمله آوردند غرق اشتياق
خطبه 221-درباره تقوا
ترس از يزدان كليد راستيست
باز بنمايد قيود بندگى
مامن هر كس كه بگريزد بدو
كار نيكو رو نمايد بر خدا
داروى توبه كند درمان درد
موقع آرامش و بيداريست
بايد اكنون پيشدستيها كنيد
روز هستى مى رود رو بر زوال
مرگ بر هم مى زند لذات دل
دور دارد از هدف بر روى خاك
همدمى كه نيست در كارش شكست
حلقه ها بر جانتان انداختست
تيرها بر سويتان مى افكند
مرگ باشد در كمين، چون دشمنى
چون كند بر سوى كس تيرى رها
تيشه ى او ريشه ى جان را كند
زود باشد تا هجوم آرد كنون
تنگ بفشارد گلوى آدمى
پرده هاى مرگ تاريكند و تار
گوئيا كه مرگ آورده خروش
جمعيتها را پراكنده ز هم
خانه اى باقى نمانده در ديار
تا ربايند آنچه را مانده بجا
كيست آنكه ارثتان را برده است
دوستى كه روزگارى همدلست
يا غمينى كه غم او در قضا
يا كسى كه فارغ از اندوه و آه
پس بكوشيد و بسازيد اى عباد
داد دنيا، رفتگان را صد فريب
مردمى كه پيش از اين مى زيستند
گاه دنيا را همه دوشيده اند
خرد كردند آنچه را كه بد مفيد
عاقبت كردند منزل زير خاك
كى شناسند آنكه را بر روى گور
يا چه مى دانند چشم كه گريست
سخت از دنيا نمائيد احتراز
مى دهد زين دست چيزى را بكس
زينطرف بر پيكرى رختى كند
راحتش هرگز نباشد پايدار
ادامه ى خطبه در وصف پرهيزكاران:
خوب دانستند دنيا هيچ نيست
گوئيا كه دور از آن بوده اند
بر بديها هم زدندى دست رد
در هر آنچه ترس لازم بد در آن
جانشان در آخرت مى كرد سير
كه چگونه در تمام روزگار
پيروى از نفس سركش داشتند
مرگ دلها بدترست و سخت تر
مرگ دلها بدترست و سخت تر
روز محشر پر كن هر كاستيست
مى رهاند از بلا در زندگى
حاجت هر كس نمايد آرزو
يكسره كوشيد بر كار سزا
بشنود هر كس تمنائى بكرد
خامه ها بر كاغذ دل جاريست
با شراب عشق مستيها كنيد
مرگ و بيمارى، ربايد شور و حال
مى نشاند قايق خواهش بگل
نيست كس راضى ز ديدار هلاك
كينه توزى كه نشايد زو برست
رنج را مانند تيغى آختست
قهر او بانگ بزرگى مى زند
تا كه پى در پى نمايد رهزنى
بر هدف كوبد، نيندازد خطا
همچو ابر تيره سايه افكند
دردهايش را كند هر دم فزون
رفتن جان از بدن دارد غمى
يك بيك دارند پشت هم قرار
نطقها گشتند از وحشت خموش
برده آثار تمدن بر عدم
آمده بر گورتان، ميراثخوار
چون ربوده صاحبانش را فنا
آنچه باقى مانده يكجا خورده است
يارى او اين زمان بى حاصلست
برنگرداند بلا را از شما
شادمان ميراث را سازد تباه
توشه برداريد خود قبل از معاد
بر شما هم مكر ورزد عن قريب
رفته اند اينك در عالم نيستند
جام تلخ مكر او نوشيده اند
كهنه كردند آنچه را كه نو دميد
مالشان ميراث شد بعد از هلاك
دارد اينك بهر دفن او حضور
يا جواب ناله ها و گريه چيست
بيوفا مردى بود، نيرنگ باز
با دگر دستش بگيرد زود پس
ز آنطرف جامه ز بدبختى كند
رنج آن دائم، بلايش برقرار
مردمى كه در جهان كردند زيست
آنچنان از قيل و قال آسوده اند
كارشان تنها بد از روى خرد
پيش افتادند از ديگر كسان
جسم آنها بود در اين كهنه دير
اهل دنيا را ببينند آشكار
مرگ تنها را بزرگ انگاشتند
در نگاه مردم صاحبنظر
مرگ دلها بدترست و سخت تر
خطبه 222-خطبه اى در ذوقار
آنچه فرمودند، نبود آشكار
پس خدا با او منافذ را ببست
بين خويشاوندها بود افتراق
بعد چندين دشمنى در سينه ها
كرد خامش آتش آن كينه ها
كرد ابلاغ پيام كردگار
جمع كرد آن را كه از هم مى گسست
مهربان گرداندشان بالاتفاق
كرد خامش آتش آن كينه ها
كرد خامش آتش آن كينه ها