ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید



خطبه 223-با عبدالله بن زمعه







  • آنچه اكنون پيش اين چشمان توست
    اين غنيمت هست باقى از جهاد
    تا دگر باره بهنگام ستيز
    گر تو هم در جنگ بنمايى مدد
    ورنه آنچه آورند ايشان بدست
    در دهان غير، كى خواهد شست؟



  • نه براى من بود نه زان توست
    صاحب آن مسلمين اين بلاد
    بر عدو تازند با شمشير تيز
    زان غنيمت بر تو هم سهمى رسد
    در دهان غير، كى خواهد شست؟
    در دهان غير، كى خواهد شست؟




خطبه 224-در باب زيانهاى زبان







  • اين زبان كه منشا رنج و غمست
    گر كه بند آيد، دگر باشد محال
    ور توانا در سخن باشد زبان
    ما كه پيرو از فرامين حقيم
    ريشه ها رويانده در دامان ما
    پس بدانيد اين سخن را اى عباد
    روزگارى گشته اينك در وطن
    هم زبانها عاجز از گفتار راست
    خوار گشته آنكه با حق يار شد
    چاپلوسى و تملق رايجست
    وه چه بدخويند مردان جوان
    عالمان هستند بدكار و دورو
    نه به پيرى خرد حرمت مى نهد
    نه توانگر بر گدا چيزى دهد



  • پاره اى از عضوهاى آدمست
    تا كسى بر گفتگو يابد مجال
    خود سخنرانى از او برد امان
    در سخن گفتن امير مطلقيم
    گسترانده سايه اى بر جان ما
    رحمت حق بر شما همواره باد
    كه ز حق كمتر كسى گويد سخن
    هم دهانها بسته در آنچه سزاست
    سركشى از امر حق بسيار شد
    سازش و تسليم از حد خارجست
    بس گنهكارند پيران زمان
    زاهدان هم از عبادت سودجو
    نه توانگر بر گدا چيزى دهد
    نه توانگر بر گدا چيزى دهد




خطبه 225-چرا مردم مختلفند؟







  • چون سرشت مردمان از هم جداست
    هست تركيبات انسانها ز خاك
    نرم و ناهموار يا شيرين و شور
    يك نفر دارد فريبا چهره اى
    ديگرى را گرچه قامت شد بلند
    ديگرى، زشتى بود نيكوى كار
    ديگرى را سيرتى باشد نكو
    ديگرى را هم دلى آشفته است
    خوش زبانى هست كه بد باطنست
    گفته اش نرم و دلش چون آهنست



  • گونه گونيها در اين عالم بپاست
    خاك هم ساده نه خاكى چسبناك
    هر كسى را داد از خاكى حضور
    از خرد هرگز نبرده بهره اى
    همت كوتاهش اندازد به بند
    وان دگر خردست اما هوشيار
    ليك در ظاهر بود بدخلق و خو
    ترك عقل و هوشيارى گفته است
    گفته اش نرم و دلش چون آهنست
    گفته اش نرم و دلش چون آهنست




خطبه 226-غسل و كفن كردن رسول خدا







  • كاشكى گردند در پايت فدا
    بعد مرگت رشته اى ناگه بريد
    بعد تو پيغمبرى نايد دگر
    هر كه هر غم داشت خود از ياد برد
    گر نبود امرت كه تا باشم صبور
    آنقدر مى ريختم از ديده آب
    هم فراقت هست دردى بى دوا
    گرچه اين زارى برايت اندكست
    مرگ باشد سرنوشتى بى ستيز
    هم پدر هم مادرم بهرت فدا
    مشفع ما باش در روز شمار
    نام ما را بر زبان خود بيار



  • هم پدر هم مادرم اى مصطفى
    كه كسى در مرگ ديگر كس نديد
    ز آسمان ديگر نمى آيد خبر
    در فراقت غصه ها بسيار خورد
    از تضرع در بلا مانم بدور
    تا بخشكد اشك مانند تراب
    هم غمت ما را نمى سازد رها
    ليك تير رفته كى آيد به شست
    كه ندارد كس از آن راه گريز
    ياد كن ما را به درگاه خدا
    نام ما را بر زبان خود بيار
    نام ما را بر زبان خود بيار




خطبه 227-در ستايش پيامبر







  • شكر آن را كه دو عالم، خاك اوست
    در نگنجد در مكانى، كردگار
    گرچه در حد نگاه ديده نيست
    اين همه مخلوقها را داده جان
    آفرينش هست بر ذاتش دليل
    چونكه مخلوقات را مى آفريد
    پس شباهتهاى خلقت شد گواه
    راست گفتارى كه شانش برترست
    عادلى كه حكم مى راند به داد
    نوظهوريهاى خلقت شد گواه
    عجز مخلوقات در دور جهان
    جاودانه خويشتن دارد بقا
    هست يكتائى، فراتر از خرد
    جاودانه پابجا باشد اله
    ذهنها از درك ذاتش عاجزند
    بى وجود جسم، هر جا حاضرست
    او تجلى كرد بر قلب بشر
    خواست تا مخلوق خود با داورى
    داورى را داد بر مخلوق خويش
    بحث تكبير و بزرگى اله
    يعنى آنكه او عريضست و طويل
    بار ديگر نيز مى گردم گواه
    هست امين گفته هاى كردگار
    پس بر او و آل او بادا درود
    چون فرستادش، بدو حجت بداد
    راه پيروزى برايشان برگشود
    كرد ابلاغ رسالت مصطفى
    بس نشانهائى كه در اين ره گذاشت
    رشته ى دين را بفرمود استوار
    داد دستاويزهائى پايدار



  • حس ظاهر عاجز از ادراك اوست
    هست پنهان از نظر، پروردگار
    روى او در پرده اى پوشيده نيست
    تا قديمى بودنش گردد عيان
    بر وجود بى دليلى بس جليل
    كرد در آنها شباهتها پديد
    بى همانندست خود يكتا اله
    زآنكه آغشته كند بر ظلم دست
    با عدالت نيز فرمانها بداد
    كز ازل بودست پابرجا اله
    از توانائى او دارد نشان
    ديگران را مى برد سيل فنا
    نه به مفهومى كه بشمارى عدد
    هست بر پا و نخواهد تكيه گاه
    در خيال خويش سودائى پزند
    وهم از گنجايش او قاصرست
    ناتوان از ديدنش عقل و نظر
    حكم بر عجزش دهد با قاصرى
    تا سر تسليم، خود آرند پيش
    نيست چون بحث كميت هيچگاه
    بلكه در رتبت بود مجد و جليل
    هست احمد، مرسل و عبد اله
    راضى از خلقش بود پروردگار
    از خدائى كه كنند او را سجود
    تا بخواند سوى حق، ديگر عباد
    با چراغ دين خود روشن نمود
    گشت بر راه حقيقت رهنما
    نقشهاى راستى بر آن نگاشت
    داد دستاويزهائى پايدار
    داد دستاويزهائى پايدار




ادامه ى خطبه: در صفت آفرينش گونه هاى جانداران است.




  • جمله مخلوقات، جن و آدمى
    در توانمندى پر شان خدا
    باز مى گشتند بر نيكو طريق
    ليك بيمارند دلها و نزار
    يك نظر آيا به مخلوقات ريز
    تا ببينند اينكه چونش آفريد
    با تناسب آنچه را نيكوست داد
    يك نظر بر مور خردى بنگريد
    صد لطافت هست در اندام مور
    اى شگفتا راه پيمايد مدام
    مى كشاند دانه را بر لانه اش
    عاقبت انديش باشد مور خرد
    حق برويش باب روزى كرده باز
    آنكه نعمت مى دهد، دارد بياد
    گرچه باشد در پس يك تخته سنگ
    يك نظر بنگر بدين خلقت، درست
    معده و حلقش به هم پيوسته است
    در كجاى او شكم يا دنده هاست؟
    عقل گردد زين شگفتى ناتوان
    پس بزرگ است آن خداوند وجود
    دست و پائى خرد را در زير تن
    در چنين خلقت كه كرده كردگار
    گر برانى توسن انديشه را
    بهر كشف راه حق، سازى تلاش
    آنكه مورى خرد را داده وجود
    از درشت و ريز هر چه آفريد
    اختلافاتى كه بس پيچيده است
    خلقت هر چه در عالم كرده زيست
    گر درشت اندام باشد يا لطيف
    گر سبك وزنست ور باشد گران
    هست يكسان در نگاه كبريا
    پس كنون بنگر تو در خورشيد و ماه
    چون روان است آب دريا اى شگفت؟
    كوههائى رشته وار و تك به تك
    گونه گونى و زبان ها و لغات
    واى بر هر كس كه منكر آمدست
    منكر آنكس كه اين تقدير كرد
    بغض حق، را در درون انباشتند
    كاين همه مخلوقها همچون نبات
    كشت خلقت را نباشد زارعى
    ادعائى پوچ و باطل كرده اند
    هيچ بى بنا، بنائى شد درست؟
    يا دهد رخ هيچ جرمى در جهان؟
    گر بخواهى از ملخ گويم سخن
    حدقه هائى گرد همچون بدر ماه
    گوشهائى داده از ديده نهان
    حس نيرومند و دندانهاى تيز
    خود درو سازند خرمن را چو داس
    جمله، از دفع ملخها عاجزند
    چون هجوم آرد بسوى كشتزار
    كل اندام ملخ بنگر كه چيست؟
    هر چه باشد بر زمين و در سپهر
    مى كند بر آستان حق سجود
    مى كند طاعت ز يزدان جهان
    رشته ى فرمانبرى در گردنش
    هر پرنده تحت فرمان خداست
    گر گشايد پر، بداند كردگار
    مى نشينند عده اى بر روى آب
    رزق آنها را معين كرده اند
    از شترمرغ و كبوتر وز كلاغ
    تواند هر يك را به سوى خويشتن
    ابر را آبستن باران نمود
    كرد تعيين سهم هر جا را ز آب
    خاك را از بعد خشكى، كرد تر
    تا از آن طفل گياه آيد بدر



  • گر كه مى كردند انديشه دمى
    نعمت پيدا و پنهان خدا
    قلبشان مى سوخت از ترس حريق
    چشمها خوابند و بينش عيبدار
    ننگرند آن غافلان با چشم تيز؟
    نقش تركيبش چسان زيبا كشيد
    چشم و گوش و استخوان و پوست داد
    بر ظرافتهاى خلقت پى بريد
    عقل و چشم از ديدنش خوارست و كور
    روزى خود را ز خاك آرد بكام
    تا زمستان پر بود پيمانه اش
    روز عجز خويش بر خاطر سپرد
    در خور رزقى كه او دارد نياز
    بهر مور خرد هم، سهمى نهاد
    در گذرگاهى كه باريك است و تنگ
    عقل بازآيد به سويت خوار و سست
    راه را بر درك انسان بسته است
    چشم و گوش و ابرو و مغزش كجاست
    ناتوان از وصف آن باشد زبان
    كاين چنين مخلوق را خلقت نمود
    كرد بر پا، تا كشد بار بدن
    نه شريكى داشت، نه همراه و يار
    باز كاوى، شاخه ها و ريشه را
    آخر اين راه گردد بر تو فاش
    نخل باسق را هم او خلقت نمود
    دقت خاصى در آن باشد پديد
    در ميان جانورها چيده است
    در نگاه ايزد قادر يكيست
    گر قوى پنجست يا باشد ضعيف
    هر كه، هر چه، هر زمان در هر مكان
    آسمان و بادها آب و هوا
    چشمه و سنگ و شب و روز و گياه
    يا چه امواجى ز بطنش پا گرفت؟
    قله هائى سركشيده تا فلك
    بين انبوه خلايق در حيات
    بر كسى كو نقش اين خلقت ز دست
    كافر ربى كه اين تدبير كرد
    در خيال خود چنين انگاشتند
    خويش روئيدند از خاك حيات
    نيست بر اين گونه گونى صانعى
    هيچ حجت هم بر آن ناورده اند
    گر كه خردست و كلان يا سفت و سست
    بى وجود مجرمى در پشت آن
    كه دو چشم سرخ دارد در بدن
    كرده ارزانى بدو، يكتا اله
    بس تناسب هست پيدا در دهان
    پايهايش داس مانندست و ريز
    زارعان از ترس آنها در هراس
    زين سبب، لب را بدندان مى گزند
    هر چه مى خواهد كند، بى انتظار
    قدر يك انگشت كوچك نيز نيست
    خواه مكروهانه خواه از شوق و مهر
    اينچنين ربيست والا در وجود
    گر ز تسليم است يا ضعف توان
    جامه ى تسليم دارد بر تنش
    گر اسير در قفس يا كه رهاست
    ور زند دم، بشمرد پروردگار
    عده اى را جاى باشد بر تراب
    جنس آنها را ملون كرده اند
    از عقاب كوه، وز قمرى باغ
    روزيش را داد بى زجر و لحن
    وانگهش فرمود تا آيد فرود
    تا همان ميزان بر آن بارد سحاب
    تا از آن طفل گياه آيد بدر
    تا از آن طفل گياه آيد بدر




خطبه 228-در توحيد







  • خود، ز توحيد الهى غافل است
    وآنكه بهر او همانندى شمرد
    هر كه در ذهنش شبيهى ساختست
    هر كه گويد با اشاره او كجاست
    هر كه در اوهام خود او را بديد
    هر چه ذاتش هست فاش و آشكار
    و آنچه او قائم به ذات خويش نيست
    حق تعالى هست سازنده، بلى
    قدر هر چيزى، معين از خداست
    بى نيازست از تمامى وجود
    نيست در دام زمان هرگز اسير
    بى نياز از جمله دست افزارهاست
    سستى او بر زمانها هست پيش
    قوه ى ادراك را داده خدا
    از تضاد شى ءها هست آشكار
    از تقارنهايشان هم شد عيان
    نور و ظلمت راه هم كردند تنگ
    ضد خشكيها، تريها را نهاد
    اى شگفتا مى نمايد سازگار
    مختلفها را كند با هم قرين
    اى بسا از حكمتى، يكتا خدا
    عقل كى بيند از اين دريا، كنار؟
    چونكه هر ابزار خود محدود بد
    اينكه مى گويند كى آمد پديد
    يا كه بود ايكاش بر شكلى دگر
    در منافات است اينها لامحال
    كرد خود را بر خردها آشكار
    چشمها از ديدن او عاجزند
    نه بود ساكن نه خود در حركت است
    آنچه خود جارى نموده در حيات
    يا چگونه آنچه را خود آفريد
    گر چنين باشد، دگر ذات خدا
    ذات او تجزيه گردد در عمل
    چونكه آغازى برايش هست هم
    پس دگر ناقص بود آن ذوالجلال
    مى شود اوصاف او مخلوق وار
    ليك يزدان زين سخنها برترست
    آنچه بر غير خدا دارد اثر
    نه فنا يابد نه گردد جابجا
    هيچ چيزى را نزاده هيچگاه
    كس نزائيدست او را بى گمان
    نيست فرزندش، پسر يا دخترى
    دست و هم عاجز ز درك ايزدست
    نقش تصويرش نگنجد در خيال
    دستها هستند از لمسش زبون
    گردش ايام و چرخ روزگار
    بى اثر در اوست تاريكى و نور
    كردگارى را كه از همتا بريست
    نيست محدود و ندارد انتها
    نيست خود چيزى، محيط بر خدا
    پس خدا را بر ندارد هيچكس
    نه درون هيچ چيز افتاده است
    در سخن آيد وليكن بى دهان
    بشنود بى گوشهائى در بدن
    بى نياز از حافظه دارد بياد
    د
    خشم مى گيرد بدون زحمتى
    تا بگويد باش، مى گردد پديد
    يا كند حركت صدائى در فضا
    تا بگويد، رخ دهد هر هست و نيست
    آن سخن هرگز نبد در روزگار
    گفته بود آن را خداوندى دگر
    هست گرديدست بعد از نيستى
    كه بود مخلوقها را در حيات
    كه بود مخلوقها را در حيات



  • هر كه كيفيت برايش قائل است
    بر حقيقتهاى ذاتش پى نبرد
    دل ز تعظيم خدا، پرداختست
    منكر بى احتياجى خداست
    خط بروى بى نيازيش كشيد
    هست مصنوع كسى در روزگار
    ساخته گشته به دست ديگريست
    نيست محتاج به ابزارى ولى
    بى نياز از فكر در اندازه هاست
    هيچ چيزى نيست كز آن برد سود
    كى شود گرگ اجل بر او دلير
    از كمند يارى آنها رهاست
    از ازل تا به ابد قائم به خويش
    خويش باشد بى نياز از اين قوا
    كه ندارد هيچ ضدى، كردگار
    بى قرين باشد خداوند جهان
    روشنى و تيرگى را هست جنگ
    گرمى و سردى هميشه در تضاد
    چيزهاى ضد هم را كردگار
    دورها را مى نمايد همنشين
    مى كند نزديكها را هم جدا
    بى كران است و نيايد در شمار
    مى كند محدود جسمى همچو خود
    تا بتحقيق اينچنينش آفريد
    يا چو اينسان بود به بد در نظر
    با قديمى بودن و سير كمال
    با چنين خلقت كه كرده كردگار
    خام سودا در سر خود مى پزند
    هر دو حالت را خدا خود، علت است
    كى بر او جارى بگردد آن صفات
    بار ديگر در خودش گردد پديد
    مى كند تغيير در دور قضا
    خود نشايد گفت بوده از ازل
    هست پايانى برايش لاجرم
    باز مى جويد رهى سوى كمال
    بعد از آنكه بود يكتا كردگار
    قدرتى دارد كه بر عالم سر است
    بى اثر بر ذات او باشد دگر
    نه نهان گرديدنش باشد روا
    نه بود فرزند كس يكتا اله
    تا شود محدود در حد زمان
    هست والاتر كه گيرد همسرى
    تا تواند حد او آرد بدست
    پنج حس را درك او باشد محال
    هيچ احوالش نگردد گونه گون
    كهنه كى سازند، يكتا كردگار
    پاره پاره نيست آن رب غفور
    دست و پا اندام و عرض و طول نيست
    نه عدم دارد نه پايان بقا
    تا كند آن چيز او را جابجا
    تا كج و قائم كند يا پيش و پس
    نه برون مركزى استاده است
    بى وجود حلق و دندان و زبان
    بى وجود لفظ مى گويد سخن
    هر چه را در عرصه ى گيتى نها
    دوست دارد نه ز عجز و رحمتى
    بر وجود هر چه كه ميلش كشيد
    نه بدانسانكه كه به گوش آيد ندا
    كرده و گفتار ايزد خود يكيست
    پيشتر زانكه بگويد كردگار
    چون اگر مى بود يعنى پيشتر
    كس نگويد خالق هر چيستى
    تا صفات او شود چون آن صفات
    كه بود مخلوقها را در حيات



/ 61