ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


من گواهم كه محمد بنده ايست

كو رسول آخرين ايزديست


نور احمد شد زمانى شعله ور

كه جهان بد در سياهى غوطه ور


مردمان در موج ترديد و بلا

زير و رو گرديده با باد بلا


مرگ دل بر جانشان افكنده چنگ

قفل گمراهى زده بر قلب سنگ


بندگان از گفته ام گيريد درس

بار ديگر مى كنم دعوت به ترس


ترس از او هست، دينى بر شما

حقتان افزون كند نزد خدا


از خدا خواهيد توفيقى دهد

نعمت تقوى به دلهاتان نهد


با شما تقوى شود همراه و يار

تا بجا آريد حق كردگار


ترس امروزست مانند سپر

پيش تير صد گناه و صد خطر


هست فردا چون پلى در سرنوشت

مى رساند رهگذر را بر بهشت


راه پر نورست، روشن در حدود

رهرو آن مى برد بسيار سود


هست امانتدار اين ره، كردگار

حافظش باشد ز زخم روزگار


ترس و تقواى الهى در جهان

خويشتن را داده همواره نشان


مرده و زنده نشانش ديده باز

چون بدان دارند در عقبى نياز


آنزمانيكه خداوند حميد

باز گرداند هر آنچه آفريد


بازگيرد آنچه را بنهاده است

باز مى پرسد از آنچه داده است


پس چه كم هستند خلق روزگار

كه بترسند از يگانه كردگار


بار تقوا را به دوش خود نهند

حق آن را در خور شانش دهند


گرچه كم هستند در حد نصاب

وصفشان كردست يزدان در كتاب


»بندگان شاكر من بس كمند«

ليك ايشان صالحان عالمند


گوش دل آريد اينك بر جلو

تا حديث ترس بنيوشد ز نو


رو بدان آريد با صد اشتياق

زودتر بنديد پيمان وثاق




چون ز تقواى الهى آگهيد

دل كنيد از غير و بر آن دل دهيد


مايه ى بيدارى جانش كنيد

خواب را بندى پيمانش كنيد


روز را با توشه ى ترس از خدا

شادمان آريد رو بر انتها


در دل خود آوريد آن را فرود

مى توان با آن گناهان را زدود


بهر بيمارى جان باشد شفا

مى كند درد تباهى را دوا


متصف باشيد خود بر اين صفت

مرگ چون جلوه كند از هر جهت


آنكه تقوا را ز دل بيرون فكند

از سرانجام بدش گيريد پند


هان مبادا گيرد عبرت از شما

آنكه باشد در دلش ترس از خدا


حافظش باشيد از راه خلاف

تا مصون مانيد از هر انحراف


دورتر باشيد از دنياى پست

تا بگرديد آخرت را هم نشست


هر كه را بخشيده تقوا، اعتزاز

خوار مشماريد، باشد سرافراز


وانكه را دنيا بگردانده بلند

سرفرازش مشمريد، افتد به بند


خود به رعد و برق دنيا ننگريد

چونكه بارانى نخواهيد آفريد


گوش برگيريد از مداح آن

كو بود مكاره اى شيرين زبان


هر كه مى خواند، مگوئيدش جواب

دورتر باشيد، چون آرد خطاب


نيست در نورش اميد روشنى

در تجارت مى نمايد رهزنى


مهر كالايش كنيد از سر بدر

گرچه بس زيبا بيايد در نظر


برق دنيا هست حقا بى فروغ

گفته هايش نيز همواره دروغ


مال آن آخر ز كف افتد برون

ارزش آن مى شود روزى زبون


مردمان باشيد همواره بهوش

هست دنيا چارپائى بس چموش


سركشانه مى نمايد جست و خيز

دارد او با صاحبش روى ستيز


خائنى باشد جهان، ناراستگو

خود ندارد پاس، حق گفتگو




مى كند از ره بدر با صد فريب

جز دگرگونى نبينى زان نصيب


سختى اى دارد كه لرزاننده است

عزت آن، با زبونى بنده است


جد و هزل آن بهم آميختست

بر تلاشش رنگ سستى ريختست


گر بلندى مى دهد بر كس نشان

هست چاهى در پس پرده نهان


هر چه مى بخشد به انسان، تيره خاك

مى ربايد، مى برد، سازد هلاك


مردمانش بى چرا و چيستى

ايستاده در مسير نيستى


تا جدا گردند از پيوستگان

خود بپيوندند بر بگسستگان


راههايش حيرت انگيزست نيز

نيست پيدا بر كسى راه گريز


هر كه بندد بر متاع آن اميد

بس پشيمان دل از آن خواهد بريد


هيچگه دنيا نگهبانى نكرد

مردمان خويش را از رنج و درد


نا اميدند از مكانى و پناه

طرد مى گردند از هر جايگاه


كوشش ايشان ندارد هيچ اثر

چاره انديشند اما بى ثمر


هست دنيا همچو ميدان نبرد

هر كسى در آن بنوعى جلوه كرد


يكنفر مجروح گرديده رها

ديگرى سر، از تنش گشته جدا


وان يكى اندام خود داده ز دست

وان دگر در خون خود آغشته است


يك نفر سوداى حسرت مى پزد

پشت دست خويشتن را مى گزد


نادم از كردار خود در روزگار

گشته خارج از كفش تدبير كار


مرگ آورده برون شمشير تيز

نيست ديگر فرصتى بهر گريز


آنچه بگذشته، دگر رفته ز دست

وانچه رفته، كى برت خواهد نشست؟


»بر نگونبختان كه اينسان زيستند

آسمان و خاك هم نگريستند




خود نشد داده بديشان مهلتى

نيست ديگر بهر بودن فرصتى«


خطبه 234-خطبه قاصعه





شكر مى گويم خداى بى نياز

هم بزرگى دارد و هم اعتزاز


جامه ى فخر و بزرگى بر تنش

ويژه ى خود كرده اين پيراهنش


خاص خود گردانيده اين والا مقام

كرده بر مخلوقها آن را حرام


كبر را تنها براى خود گزيد

چون لباسى بود كو را مى لزيد


بنده اى كو آرزوى كبر كرد

لعنتش كرد وز خود گرداند طرد


پس ملائك را خداوند آزمود

تا فروتن را ز گردنكش نمود


پاك يزدانى كه آگه از دلست

رازهاى غيب از او كاملست


گفت: آدم را كنم از گل پديد

در تنش از روح خود خواهم دميد


پس كنيد اينك به خاك او سجود

پيش او آريد گردن را فرود


سجده آوردند، غير از اهرمن

آتش رشكش فروزان در بدن


چون تكبر بر دماغش دست برد

خلقت خود را از او برتر شمرد


اهرمن كه دشمن يكتا خداست

در تعصب در تكبر پيشواست


پايه ى گردنكشى را بر نهاد

وز تكبر با خدايش در فتاد


جامه هاى بندگى را بردريد

جامه ى گردنكشى بر تن كشيد




پس نمى بينيد كو را كردگار

چون تكبر كرد چون بنمود خوار؟


گردنى افراشت كردش سرنگون

تا جهان باقيست گرداندش زبون


آتشى افروخت تا روز شمار

در دل دوزخ بيفتد خوار و زار


گر كه خود مى خواست يزدان غفور

خلق مى فرمود انسان را ز نور


ديده را آن نور سرگردان كند

عقل را زيبائيش حيران كند


عطر خوش از آن بيفتد در مشام

تازه گرداند نفسها را بكام


گر چنين مى كرد، مى كردند خم

گردن خود را ملائك بى الم


مى شد آسان بر ملائك امتحان

كس نمى كرد از سجودش سرگران


آزمايش مى كند پروردگار

جمله مخلوقات را در روزگار


با هر آنچه كه ز اصلش غافلند

بر حقيقتهاى خاصش جاهلند


مى كند مخلوقها را امتحان

تا شود سركش ز فرمانبر عيان


تا بشويد از رخ دلها غرور

سركشيها را بيندازد بدور


پندها گيريد اينك زين سخن

از هر آنچه كرد حق با اهرمن


مهر باطل شد، به كردارش نهاد

هر چه كوشش كرد يكسر شد به باد


شش هزاران سال عابدوار زيست

»در جهان يا آخرت؟ معلوم نيست«


ليك با يك لحظه تكبير سرشت

ايزدش آورد بيرون از بهشت


بعد از اهريمن كه اينسان ديد عذاب

كيست ديگر تا نترسد از عقاب؟


كيست ديگر تا كند آنسان گناه

وانگه ايمن باشد از يكتا اله


كى خدا انسانى آرد در بهشت

كه تكبر رفته او را در سرشت؟


گرچه شيطان را برون كرد از جنان

چون تكبر كرد بر رب جهان


در زمين و آسمان فرمان يكيست

هيچ فرقى بين مخلوقات نيست


هيچ كس را نيست هرگز آن مجال

تا بخواند خود حرامش را حلال




هان مبادا تا كه آن جن نفور

مبتلا سازد شما را بر غرور


راهتان كج گردد از آواز وى

راه بيراهه كنيد آنگاه طى


از سواره وز پياده آن ذليل

لشكر خود را كند هر سو گسيل


مى كنم بر جان خود سوگند ياد

اهرمن دارد سر جنگ عباد


تير تهديدى نهاده در كمان

قلبتان را نيز بگرفته نشان


آمده نزديك و تير انداختست

اسب گمراهيش در دل تاختست


گفت چون يزدان مرا گمراه كرد

بندگانش را كنم از راه طرد


جلوه مى بخشم بر اعمال گناه

تا كنند آن را بزيبائى نگاه


جاهلانه، گفته اى باطل بگفت

خام رويائى، به قلب خود نهفت


خودپرستان گفته اش دادند گوش

جاهلان دادند از كف عقل و هوش


يكه تازان تكبر تاختند

طرح زشتى در جهان انداختند


آنكه مى پيچيد سر از اهرمن

عاقبت گردن نهادش در رسن


دل به شيطان داد و فرمانش شنيد

اهرمن بر آرزوى خود رسيد


آنچه پنهان بود گرديد آشكار

جاى خود را كرد شيطان استوار


حلقه زد بر دور مردم لشكرش

پس هجوم آورد، كينه در برش


فاتحانه كردتان خوار و هلاك

پست افتاديد بر بالين خاك


گوئيا بر چشمتان زد نيزه اى

حلقتان آويخت چون آويزه اى


خرد گرداندند بينى هايتان

بند بنهادند خود بر پايتان


بر كشانيدند سوى قتلگاه

با مهارى در سر و روئى سياه


آتش صد دشمنى افروختند

بهر دوزخ آتشى اندوختيد


دينتان را اهرمن از بين برد

دستتان در دست بدنامى سپرد


اهرمن بيش از عدوى بدنهاد

آتش كينه به دلهاتان نهاد




پس بدور آريد از هر سو هجوم

سخت بيرونش كنيد از مرز و بوم


(زين كناياتى كه گفته آن امام

گوئيا بودست قصدش اين كلام:


يعنى از بدطينتى اهرمن

اختلافات اوفتاده در وطن


دشمنى در بين خودتان شد فزون

بيشتر از دشمنى با خصم دون


با معاويه كنون بايد ستيز

ليك آتش بين خود داريد تيز)


بر خدا سوگند كه ابليس شر

فخرها مى كرد بر اصل بشر


خاك را مادون آتش مى شمرد

نيز از آدم به پستى نام برد


بر شما تازاند از هر سو سوار

راهتان بستند سربازان خوار


اينك از هر سو هجومى آورند

مى برند انگشتهاتان بند بند


هيچ تدبيرى ندارد هيچ نفع

هيچ عزمى خصم را ناكرده دفع


حلقه ى خفت شده بسيار تنگ

هر طرف دست بلا افكنده چنگ


مرگ مى گويد كنون »هل من مزيد؟«

مى كشد در كام خود هر كس كه ديد


آتش صدها تعصب بى ثمر

هست در دلهايتان بس شعله ور


پس كنيد اين تندآتش را خموش

پيش از آنكه كينه ها آيد به جوش


اين جهالتها كه در دلها دميد

هست از آفات شيطان پليد


نخوت و نازست و تلقينهاى وى

كاين چنين در جان انسان كرده پى


گر به خردى و تواضع دل دهيد

تاج عزت بر سر خود مى نهيد


كبر را در زير پاها افكنيد

رشته ى گردنكشى را بر كنيد




بين خويش و اهرمنهاى پليد

با تواضع مرزهائى را كشيد


اهرمن دارد سپه در هر بلاد

از سواره وز پياده بس زياد


خود مباشيد اى كسان در خلق و خو

همچو قابيل آن سيه كار دورو


بر برادر بس تكبرها نمود

گرچه يزدان برترش ناكرده بود


خويشتن پنداشت خود را بس بزرگ

پس حسد گرداند خويش را چو گرگ


آتش خشم و غضب جانش بسوخت

جاهلانه غيرتش در دل فروخت


اهرمن جان ورا آماده ديد

در دماغش باد خودخواهى دميد


چوب كيفر را بر او زد كردگار

خود پشيمان كردش از آن زشت كار


هم گناه قاتلان را تا معاد

همچنان در گردن خوارش نهاد


هان كه ديگر جانتان آلوده گشت

سركشيهاتان دگر از حد گذشت


كرده ايد اينك زمين را پر فساد

آشكارا با خدا داريد عناد


پيش روى مومنان بنديد صف

جنگ با يزدانتان باشد هدف


پس قسم بادا شما را بر خدا

خود بپرهيزيد ديگر زين بلا


زين تفاخرها كه از نادانيست

زين تكبرها كه زهر فانيست


بالله اينسان غيرت از بى غيرتيست

زادگاه كينه ها در آدميست


مى دمد شيطان از اين منفذ مدام

وه چه امتها كز آن بنمود خام


در خلال روزگارانى دراز

نغمه ى نيرنگها را كرد ساز


خلق افتادند در ظلمات جهل

در سيه چال تباهيها چه سهل


اهرمن ميراندشان بودند رام

گوش بر فرمان وى بودند خام


اهرمن بنمود زان منفذ ورود

كه دل مردم در آن آماده بود


سالها عشقش نهاده در نهاد

با غرور و كبر از آن كردند ياد


دور باشيد اينك از آن خوى زشت

كه بزرگان شما را بد، سرشت




ناز مى كردند دائم بر نژاد

خويش را برتر شمردند از عباد


هر بدى كردند بر حسب سرشت

نسبتش دادند بر يزدان چه زشت


منكر نعمات يزدانى شدند

كافر تقدير ربانى شدند


پايه ى بيت تعصب ورزيند

در سراى تنگ فتنه مى زيند


جاهليت خون بريزد بى دريغ

وين كسان در دست او هستند تيغ


پس بترسيد از خداوند نكو

هيچ نستيزيد با نعمات او


دور باشيد از حسد بر ديگرى

چونكه دارد در صفاتى برترى


رخ بگردانيد از آنكه فاسق است

مدعى دين ولى نالايق است


تيره آب خلقشان را ديده ايد

جاى جام صاف خود نوشيده ايد


پر بد از امراض آن دلهاى پست

در شما هم آن پليديها نشست


جام حق خويشتن را ريختيد

باطل ايشان در آن آميختيد


گرچه ايشان پايه هاى خواريند

عامل هر فسق و هر بدكاريند


عهد خويشاوند خود را مى برند

حق هم پيمان خود را مى خورند


مركب اهرمن بدطينتند

دائما بر جان مردم مى زنند


ساخته اهريمن از ايشان سپاه

تا نمايد روز مردم را سياه


در سخن چون خواهد آيد اهرمن

با زبان اينكسان گويد سخن


در كمين باشد كه دزدد هوشتان

كور و كر سازد دو چشم و گوشتان


تير بدكارى نهاده در كمان

سويتان بگرفته است آن را نشان


زير پا له مى كند از خرد و پير

مى كند در چنگ خونخوارش اسير


پندها گيريد از آنچه پيش از اين

رفت بر مستكبران سرزمين


از غضبها و عذاب كردگار

كيفرى كه راندشان در روزگار


روى ايشان بر سياهيهاى خاك

پشتشان پنهان شده زير مغاك




همچنانكه در بلاى روزگار

مامنى جوئيد از پروردگار


از هر آنچه كبر را آرد پديد

بر خداى خود پناهى آوريد


گر كسى مى يافت رخصت از خدا

تا كند لختى تكبر در قضا


بى گمان مى كرد خاص انبيا

اين صفت را، نيز ديگر اوليا


ليك حق ديد اين صفت را ناپسند

با تواضع دورشان كرد از گزند


پس همه پيغمبران كردگار

از تواضع در تمام روزگار


گونه چسباندند بر روى زمين

خاك با رخسار ايشان شد قرين


بس فروتن با تمام مومنان

خويشتن مستضعفى بى آب و نان


وانگهى با فقر و درد و رنج و بيم

امتحانها كردشان رب حكيم


زير و رو شد حالشان در روزگار

تا شود ايمان آنها پايدار


مال و فرزندى، اگر داده خدا

نه نشان خشم باشد نه رضا


يا چو ديديد از بلايش ايمنى

مقتدر خوانيد خود را و غنى


پاك يزدان تعالى در كتاب

اينچنين كردست مردم را خطاب


»كرده اند آيا به دلها اين خيال

گر خدا بخشيدشان فرزند و مال


ياوريشان كرده در اين كهنه دير؟

يا بياردشان شتابان سوى خير؟


نيست اينگونه وليكن غافلند

در پس پرده هميشه جاهلند«


كردگار پاك در دور زمان

مى كند مستكبران را امتحان


بنگرد تا چون نظر مى افكنند

بر رفيقان فقير و مستمند


موسى عمران و هارون صبور

سوى فرعون آمدند از راه دور


با رداى پشمى و با چوب دست

نكته اى گفتند بر آن خودپرست


گر شوى مومن به اعزازى تمام

پادشاهى تو مى يابد دوام


آتش خودخواهيش بالا گرفت

گفت حرفى بشنوم زين دو شگفت


/ 61