ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




  • ايستادم در ره حق پايدار
    در همان حالى كه حيران و پريش
    چاه مى كنديد، بى اخراج آب
    من شدم كشتيان را ناخدا
    اين اشارت كه براندم بر زبان
    هر كسى از راه من گيرد كنار
    از همان روزى كه حق را خوانده ام
    چونكه بر صاحب عصا شد آشكار
    ديو وحشت گر كنارش بر نشست
    ترسش از فرجام اين نيرنگ بود
    تا مبادا گمرهان گردند چير
    هست راه حق و باطل آشكار
    در كنار چشمه هر كس كرده زيست
    از بلاى تشنگى بيميش نيست



  • نور را كردم ز ظلمت آشكار
    بى ثمر گشتيد، دائم، گرد خويش
    راه مى رفتيد دنبال سراب
    تا مگر گرديد زين ظلمت رها
    هست خود گوياتر از صدها بيان
    ديگرش هرگز نيابى رستگار
    بيخ شك را در دلم خشكانده ام
    سحرهاى ساحران نابكار
    نز براى خود بد و ترس شكست
    سينه اش با تيرگى در جنگ بود
    بر خلايق حاكم آيند و امير
    بر شما بسته ره عذر و فرار
    از بلاى تشنگى بيميش نيست
    از بلاى تشنگى بيميش نيست




خطبه 005-پس از رحلت رسول خدا



امام اين خطبه را پس از رحلت رسول خدا خوانده است عباس و ابوسفيان نزد او آمدند، تا با وى به خلافت بيعت كنند.




  • گفت پيغمبر كه در دور حيات
    اينك اى مردم ز گرداب بلا
    بر تبار خويش كمتر دل نهيد
    در گذرگاه بلا، از مردمان
    كه پر و باليش بود و برپريد
    پس خلافت با چنين اوصاف و حال
    هر كسى آينده ى كارش نديد
    بهره اى نابرده است از كشت خويش
    همچو دهقانى كه بذر خود به دست
    گر بگويم كاين خلافت جامه ايست
    دشمنان گويند بنگر حرص و آز
    ور كنم خاموش شمع اعتراض
    باز گويندم ببين كز ترس مرگ
    حاش لله زين كلام بى اساس
    سالها جنگيده ام سر زير تيغ
    بالله اينك سوختم زين اشتياق
    اشتياقى بيشتر از طفل خرد
    فاش مى دانم پس اين پرده ها
    بر شما باشد نهان آن گفته ها
    گر بگويم زان حقيقت ها سخن
    چون طنابى كه به چاهى اندرست
    لرزشى پيوسته او را در برست



  • اهل بيتم هست كشتى نجات
    وارهيد اين كشتى و اين ناخدا
    از كمند اين تفاخرها رهيد
    آنكس از محنت بماند در امان
    يا بشد تسليم و بر كنجى خزيد
    هست آبى تلخ و شور و بى زلال
    ميوه را نارس ز روى شاخه چيد
    بر سراى ديگرى زد، خشت خويش
    بر زمين ديگرى افشانده است
    كه به غير از من به كس اندازه نيست
    چون به مسند چشم دارد با نياز
    خامه ى حق بشكنم بر اين بياض
    گوشه عزلت خزد بى ساز و برگ
    كى به جانم هست از مردن هراس
    از فداى جان كجا كردم دريغ
    جان فدا گردد، بسر آيد فراق
    كو ز پستانى بخواهد شير خورد
    از سخنهاى نهان وز كرده ها
    گوشتان نشنيده آن بنهفته ها
    لرزه مى افتد شما را بر بدن
    لرزشى پيوسته او را در برست
    لرزشى پيوسته او را در برست




خطبه 006-آماده نبرد



چون بدو اشارت كردند پى طلحه و زبير نرود و آماده ى جنگ با آنان نشود.




  • به خدا سوگند من هستم بهوش
    نه چو آن كفتار كز آهنگ دف
    مى زنم شمشير با ياران خويش
    با هر آن كس بشنود گفتار راست
    از زمانى كه نبى بربست رخت
    حق من را از كفم بربوده اند
    بيش از اين ديگر نشايد بد خموش
    موقع رزم است و هنگام خروش



  • نيستم غافل نه در خوابم خموش
    خسبد و صياد مى يابد هدف
    بر عليه دشمنان كفر كيش
    بر عليه تيرگى خواهيم خاست
    تا به امروز اين گروه تيره بخت
    در كمين لحظه هايم بوده اند
    موقع رزم است و هنگام خروش
    موقع رزم است و هنگام خروش




خطبه 007-نكوهش دشمنان







  • پشتشان را گرم كرده اهرمن
    بهر ايشان دامهاى مكر بافت
    بذر زشتى را به دلهاشان فشاند
    چشم ايشان جلوه گاه اهرمن
    آنقدر در جان ايشان خانه كرد
    پير زشتى را بسان نو عروس
    مردمان گشتند با شيطان شريك
    رشته ى گفتار و زنجير عمل
    جملگى در دست شيطان دغل



  • گول او خوردند در فعل و سخن
    قلبشان را جلوه گاه خويش يافت
    بيخ ظلمت را به خاك تن نشاند
    گفته هاى او دليل هر سخن
    تا ز راه روشنى گرداند طرد
    جلوه گر گرداند چون چشم خروس
    روى گرداندند از اعمال نيك
    جملگى در دست شيطان دغل
    جملگى در دست شيطان دغل




خطبه 008-درباره زبير و بيعت او



كه بدان زبير را در نظر دارد.




  • باورى اينگونه در قلبش نشست
    پس بدان بيعت نمايد اعتراف
    پس دليلى بايدش قاضى پسند
    ورنه او هم در رديف آن كسست
    كو از اول عهد بيعت را نبست



  • كرده بيعت نه به دل بلكه بدست
    وانگهى ترديد سازد بر خلاف
    كه چرا نبود بر عهدش پايبند
    كو از اول عهد بيعت را نبست
    كو از اول عهد بيعت را نبست




خطبه 009-درباره پيمان شكنان







  • گر چه خود دارند وحشتها به دل
    باز هم گهگاه جولانى دهند
    شيوه ى ما ليك باشد غير از اين
    تا نغلطانيم دشمن را به خاك
    غرش تهديد و بانگ ادعا
    همچو بارانى كه تا نايد فرو
    سيل هم جارى نمى گردد از او



  • پاى جرئتشان فرو رفته به گل
    غرشى آرند و پايى مى نهند
    راه ما اين نيست بر روى زمين
    تا نگردانيم ايشان را هلاك
    برنخيزد هيچگه از طبل ما
    سيل هم جارى نمى گردد از او
    سيل هم جارى نمى گردد از او




خطبه 010-حزب شيطان







  • اى خلايق فاش دانيد اين سخن
    هم پياده هم سواره در برش
    ديده ى حق بينى من، با من است
    نه به دام شك فتادم هيچگاه
    بر خدا سوگند بر آن قوم خوار
    تا ز سر بيرون كنند اين فكر خام
    وانگهى بيرون كنند از سر خيال
    لشكر آرايند از بهر جدال



  • حزب خود كرده مهيا، اهرمن
    بر شما برتاخته با لشگرش
    تير دشمن را حفاظى بر تن است
    نه، كشانده كس، مرا بر تيره راه
    آن چنان درسى دهم در كارزار
    كه برون آرند شمشير از نيام
    لشكر آرايند از بهر جدال
    لشكر آرايند از بهر جدال




خطبه 011-خطاب به محمد حنفيه



به پسرش محمد حنيفه چون در نبرد جمل پرچم را بدو سپرد.




  • گر شود اين كوه مانند غبار
    صبر كن در جنگ و ميمان سرفراز
    باش پابرجاى و چشمت بر سپاه
    مطمئن مى باش در اين كارزار
    هست پيروزى، از آن كردگار



  • تو بمان بر جاى خود بس استوار
    در ره پروردگارت سر بباز
    در دلت هرگز نيابد ترس راه
    هست پيروزى، از آن كردگار
    هست پيروزى، از آن كردگار




خطبه 012-پس از پيروزى بر اصحاب جمل







  • (چون كه در پايان ميدان جمل
    يك تن از ياران او گفت اين بيان
    تا به چشم خويش مى ديدى خدا
    گفت مولا آن گه گوئى نام او
    گفت آرى وانگهى شير خدا
    آن كه از وضعش چنين كردى تو ياد
    هر كه باشد در رحم اين شام و روز
    وانگهى نقاش گردون بعد از اين
    جملگى همراه ما در اين نبرد
    بر زمين خواهند آمد آن عبود
    ملك ايمان زان كسان يابد وجود



  • فاتحش گرداند رب، عز و جل
    كاشكى اين جا بدى ابن فلان
    چون به ما فتح و ظفر كرده عطا
    هست آيا دوستدار ما نكو؟
    صيد صحبت را چنين كردى رها)
    همره ما بوده او در اين جهاد
    يا كه در پشت پدر باشد هنوز
    ميكشد تصويرشان را بر زمين
    بوده اند و خصم را كردند طرد
    ملك ايمان زان كسان يابد وجود
    ملك ايمان زان كسان يابد وجود




خطبه 013-سرزنش مردم بصره



در نكوهش مردم بصره.




  • اى شده تسليم مكر اهرمن
    از شتر گشتيد پيرو، چشم كور
    پاسخش گفتيد چون بانگى بكرد
    خويتان پست است همچون خوى خوك
    دينتان باشد دورويى و نفاق
    هر كه در جمع شما افكنده بار
    وانكه گفته ترك اين قوم تباه
    خاكتان گنده ترين انواع خاك
    گر چه نزديكيد بر بالين آب
    در دل شهر شما گيرد قرار
    هر كه در شهر است مغلوب گناه
    بالله از هر سوى آيد موج آب
    شهر را بلعد به كام خويشتن
    تا فقط گلدسته ى مسجد برون
    همچو كشتى كه چو پويد با شتاب
    سينه اش تنها برون ماند از آب



  • تيغ را بربسته بر فرمان زن
    گرد او حلقه زده مانند مور
    چون كه پى شد از پيش گشتيد طرد
    عهدتان سست است همچون چوب پوك
    آبتان همچون لجن در باتلاق
    بر عذاب زشت اعمالش دچار
    آب لطف ايزدى شستش گناه
    مردمانش مردگانى در مغاك
    دور هستيد از سپهر و آفتاب
    نه دهم از فتنه هاى روزگار
    وانكه بيرون است در لطف اله
    حلقه سازد دور اين شهر خراب
    راه بيرون شو ندارد هيچ تن
    ماند از اين سيلهاى تيره گون
    سينه اش تنها برون ماند از آب
    سينه اش تنها برون ماند از آب




خطبه 014-در نكوهش مردم بصره



در اين باب (مردم بصره در جنگ جمل)




  • گرچه باشد خاكتان نزديك آب
    جامتان خاليست از آب خرد
    زين سبب اينك كمانگير بلا
    طعمه ى لقمه ربايان گشته ايد
    صيد گرگان بيابان گشته ايد



  • ز آسمان دوريد و از عدل و صواب
    عقلتان را دزد نادانى برد
    تير خود افكند بر قلب شما
    صيد گرگان بيابان گشته ايد
    صيد گرگان بيابان گشته ايد




خطبه 015-در برگرداندن بيت المال



درباره ى آن چه عثمان از بيت المال به اقوام خود بخشيده بود و امام آن را به مسلمانان بازگرداند.




  • مى خورم سوگند بر يزدان خويش
    گر كنون مهر زنان گردانده اند
    باز بستانم كه باشد عين داد
    هر كسى كو از عدالت دلخورست
    بى گمان بايد بداند كز ستم
    جان انسان بيشتر گردد دژم



  • كانچه عثمان داده بر اقوام و خويش
    يا كنيزى را به منزل خوانده اند
    در عدالت بس گشايشها نهاد
    سينه اش از كينه ى كارم پرست
    جان انسان بيشتر گردد دژم
    جان انسان بيشتر گردد دژم




خطبه 016-به هنگام بيعت در مدينه



چون در مدينه با او بيعت كردند




  • آن چه خواهم راند اكنون بر زبان
    آن كه عبرتهاى گردون بلا
    وانگهى از آن فراز و آن فرود
    دست تقوى مى شود مانع كه او
    هان بدانيد اينكه استاد قضا
    فتنه هائى هر طرف انگيخته
    مى خورم سوگند بر پروردگار
    كاندرين غربال همچون دانه ايد
    چون حبوباتى درون ديگ جوش
    زير و رو گرديد از هر سو دگر
    هر كه پس ماندست ميراند به پيش
    بر خدا سوگند، كى كردم نهان
    كى براندم بر زبان جز راستى
    پيشتر از اين، رسول كردگار
    اى خلايق پند من گيريد گوش
    هر خطاكارى بر آن بنشسته است
    عاقبت مى افتد از بالا به زير
    هست تقوى مركبى بسيار رام
    عاقبت ماواى او باشد بهشت
    از زمانى كه جهان آراستند
    هر طرف را عده اى گشته سپاه
    گر كه باطل گوى پيروزى ربود
    نيست هرگز جاى اعجاب و شگفت
    گر كه حق اندك بود در روزگار
    گر چه اين فرصت كم آيد روبروى
    كاب رفته بازآيد سوى جوى



  • ضامن و پابند آنم هر زمان
    پيش چشمان دلش شد برملا
    چشمه هاى پند بر او رو نمود
    در شود در چاه ظلمتها فرو
    بار ديگر، چون زمان مصطفى
    رنگهاى امتحانش ريخته
    كو بكردست احمدش را راهدار
    توده هاى درد را پيمانه ايد
    درهم آميزيد با صدها خروش
    هر كه بوده زير مى آيد زبر
    وان كه او پيش است مى ماند ز خويش
    گوهر حق را به دامان جهان
    كى ز كام من كژى برخاستى
    كرده بودم آگه از اين روزگار
    كاين گناهان هست چون اسب چموش
    خود رها كردست افسارش ز دست
    آتش جهلش بسوزاند ضمير
    پس سوارش راه ميراند به كام
    بهتر از اين چيست ديگر سرنوشت؟
    حق و باطل بر غزا برخاستند
    دسته اى پر نور، جمعى رو سياه
    در ميان بستر راحت غنود
    چون قضا اين رسم را عادت گرفت
    هست همواره به برد اميدوار
    كاب رفته بازآيد سوى جوى
    كاب رفته بازآيد سوى جوى




(در اين جا سيدرضى به تعريف و تمجيد از زيبائى خطبه مى پردازد كه به دليل ضرورى نبودن آن را ترجمه نكرده ام.)

ادامه خطبه:




  • نيست آسوده كسى در سرنوشت
    هر كسى بر سختكوشيها فزود
    هر كسى با زشتكارى كرد جنگ
    هست اميدش كه روز رستخيز
    وانكه كرده كوتهى در كار حق
    اهرمن كرده كمين از چپ و راست
    شيوه ى پيغمبر و قرآن او
    مى رود هر خرمنى يكسر به باد
    هر كه دعوى كرد آخر شد تباه
    هر كه سوداى دروغ آغاز كرد
    وانكه با حق كرد پيكار و نبرد
    كيست نادان تر ز مردى روسياه
    هر بنائى كان ز تقوى شد درست
    كشتزارى كو ز تقوى آب خورد
    پس بمانيد اين زمان در بيت خويش
    بر طناب توبه آويزيد دست
    گر كسى بيند زيانى، زين منش
    خويش را بايد نمايد سرزنش



  • دوزخش ماواست آخر يا بهشت
    گوى خوشبختى از اين ميدان ربود
    گرچه باشد پاى او يك چند لنگ
    مغفرت بيند ز يزدان عزيز
    عاقبت بر خشم باشد مستحق
    راه بينابين راه كبرياست
    هست دستاويز اين راه نكو
    غير از اين خرمن كه گندمها بداد
    خور نمى ماند نهان در زير ماه
    روى خود درهاى خسران بازكرد
    دست خود بر خون خود آغشته كرد
    كو نداند قدر خود را هيچگاه
    هرگزش لرزان نبينى يا كه سست
    خشكسالى كى گلويش را فشرد
    راه صلح و آشتى گيريد پيش
    از مى وحدانيت گرديد مست
    خويش را بايد نمايد سرزنش
    خويش را بايد نمايد سرزنش




خطبه 017-داوران ناشايست



در وصف كسى كه داورى ميان مردم را عهده دار شود و شايسته آن نباشد.




  • نزد قاضى جهان، تنها دو كس
    آن كه از بس روح نيكى كرده ريش
    از مسير راست گرديدست دور
    تشنه بدعت شود نيز انحراف
    چونكه گرديدست خود تسليم ديو
    دوست دارد تا به گرداب بلا
    بسته بر خود راه فيروزى و نور
    پيروان را هم به هنگام حيات
    هم گناه ديگرى گيرد به دوش
    (دومين شخصى كه در چشم امام
    هست نادانى كه جهلش چون كمند
    مردم نادان ديگر هم مدام
    مركبى از فكر باطل ساخته
    پرچم سازش كجا برداشتى؟
    عده اى كم منطق و آدم نما
    گر چه هرگز او ندارد اين خرد
    تا به سوى روشنى راهى برد



  • بدترين مردمان هستند و بس
    وانهاده ايزدش بر حال خويش
    آنكه نابيناست كى ديدست نور
    گمرهى بر دست قلبش شد كلاف
    مردمان را هم بخواند سوى ريو
    كشتى مردم بگردد مبتلا
    از مسير رستگارى گشته دور
    مى كند گمراه، هم بعد از وفات
    هم ز شرم كار خود باشد خموش
    بدترين مردمان بگرفته نام)
    پاى عقلش را كشانيده به بند
    راه از او جويند در هر تيره شام
    سوى منزلگاه فتنه تاخته
    كور باشد، چشم او در آشتى
    عاقلش خوانند و آنگه رهنما
    تا به سوى روشنى راهى برد
    تا به سوى روشنى راهى برد




/ 61