مالها اندوخت و بودش اميد
كه بفرزندان او خواهد رسيد
خود نمى دانست كه پايان كار
مال او گردد به عقبى رهسپار
جايگاهى كه كشند از او حساب
ور خطا كردست، گيرندش عقاب
»هر كه در دنيا به باطل داد دل
بس زيانها بيند و گردد خجل«
من نوشتم بهرت اينك اين سند
عقل بر آن مهر تاييدى زند
گر گريزان باشد از بند هوى
وز تمناهاى دنيايى رها
نامه 004-به يكى از فرماندهانش
گردن تسليم اگر كردند خم
ميل ما اينست و جز اين نيست هم
ور سر گردنكشى افراشتند
پرچم عصيانگرى برداشتند
تابعانت را برانگيز و بجنگ
حلقه را بر عاصيان، بنماى تنگ
با كمك از آنكه فرمانت شنيد
بى نيازى زانكه او دامن كشيد
هر كه رخت جنگ را كند از تنش
گر نباشد، بهترست از بودنش
گر نشيند در سراى خويشتن
به كه رخت جنگ بنمايد به تن
نامه 005-به اشعث بن قيس
اين ولايت كه كنون دارى بدست
كرده اى بر مسند قدرت نشست
هان مپندارى كه باشد نانخورش
نفس سركش را دهى زان پرورش
چون امانت هست در دستت گرو
رهبرت آن را سپرده دست تو
نيست شايسته كه هر چه خواستى
بر رعيت آورى بى كاستى
تا ندارى بر نتيجه اعتماد
هيچ تكليفى مفرما بر عباد
ثروتى كز مردمان دارى بدست
بى، برو برگرد، مال ايزدست
تو امين گرديده اى در آن وطن
تا رسانى مال را بر دست من
آرزومندم برايت در مقام
بدترين والى نباشم والسلام
نامه 006-به معاويه
هر كه با بوبكر و عثمان و عمر
كرد بيعت، كرد با من هم دگر
هر كسى در دست من بنهاد دست
بر خليفه بودن من عهد بست
خود نشايد عهد خود را بشكند
از دگر فرمانروايى دم زند
وانكه غائب بوده، نتواند كنون
سر بپيچد زان عمل بى چند و چون
نيك شورايى، كز آن نبود گريز
از مهاجرها و انصارست نيز
پس اگر خواندند شخصى را امام
هست راضى، ايزد والا مقام
گر كسى بر كارشان بگرفت عيب
بدعتى آورد يا افروخت ريب
بازخوانندش دگر باره بخويش
ور نيايد، جنگ مى آيد به پيش
چون ز راه مسلمين دامن كشيد
راه ديگر را براى خود گزيد
پس وبال گردنش گردد گناه
چون نهاده پاى را بيرون ز راه
اى معاويه، چو با چشم خرد
بنگرى بر آنچه اكنون بگذرد
گر بگردانى هواى نفس، خوار
فاش خواهى ديد آنگه آشكار
در قبال قتل عثمان عفان
من بدم، بيزارتر كس، در جهان
نامه 007-به معاويه
نامه اى از تو بدست من رسيد
پندهايى داده بودى و وعيد
جمله هايى را بهم پيوسته اى
زيور الفاظ بر آن بسته اى
نامه بنوشتى ز فرط گمرهى
با بدانديشى ز روى ابلهى
نامه را آن كور دل بنوشته است
كه بديها را بهم آغشته است
نه بود چشمى كه ره بنمايدش
نه كسى كه موعظه فرمايدش
چون هواى نفس خواندش سوى خويش
پاسخش را داد و پا بنهاد پيش
چوب گمراهى براندش همچو گوى
در پيش افتاد از هر سمت و سوى
گفت، اما غافل از گفتار راست
رفت، اما از طريقى كه خطاست
ادامه ى نامه
هر كه يك نوبت به بيعت داد دست
ديگرش پيمان نمى شايد شكست
هر كه خارج شد، ز دين بگرفته عيب
شد دورو، هر كس كه دارد شك و ريب
نامه 008-به جرير بن عبدالله البجلى
بعد از حمد خداوند حميد
چونكه اين نامه به دست تو رسيد
بر معاويه دگر فرصت مده
بازگو، ترديد را يكسو بنه
قاطعانه بر سخن ملزم بدار
تا نمايد يك جهت را اختيار
گر شود تسليم دين حق نكوست
ورنه برگو كه دو راهت پيش روست
يا بشو آواره و بازآ به جنگ
يا بشو تسليم با خوارى و ننگ
گر پذيرد جنگ را، ديگر نمان
زودتر خود را بدينجا ميرسان
ور پذيرد صلح را، بيعت بگير
شاهد آن، جمله ى امت بگير
نامه 009-به معاويه
عزمها كردند افرادى زبون
كز نبى مصطفى، ريزند خون
آتشى در هستى ما افكنند
نسل ما را هم ز ريشه بركنند
فكرهاى باطلى كردند نيز
تيغ صد نيرنگ را كردند تيز
راحتى را از ميان برداشتند
بيمها در جانمان بگذاشتند
وانگه از اجبار، بربستيم رخت
در دل كوهى كه راهش بود سخت
تا توانستند كينه توختند
آتش جنگ و نبرد افروختند
بود تقدير يگانه كردگار
ما شويم از دين پاكش پاسدار
عهده دار حرمتش، شد خويشتن
تا بماند سايه ى دين، بر وطن
چشم مومن بد به اجر كردگار
كافران، حامى آئين و تبار
از قريش آنكس كه از صدق نهاد
بر مسلمانى و دين دل مى نهاد
كمتر از رنجى كه بر ما مى رسيد
زجر مى ديد و مصيبت مى كشيد
چونكه يا كس بود هم سوگند او
كه كند حفظش، بود پابند او
يا كه خويشاوند بد با كافران
لاجرم از مرگ ماندى در امان
آتش ميدان چو بالا مى گرفت
كنج امنى خلق ماوا مى گرفت
اهل بيت خويشتن را مصطفى
جمع مى فرمود در روز بلا
تا ز سوز نيزه و شمشير تيز
در امان باشند ياران در ستيز
آنچنانكه كشته شد در روز بدر
ابن حارث از مسلمانان صدر
حمزه جان را باخت در روز احد
در نبرد موته جعفر كشته شد
ديگرى را نيز بود اين آرزو
تا شهادت در ربايد جان او
ليك آنان را شتابان بود اجل
وين يكى را پاى رفتن در وحل
اى شگفتا از قضاى روزگار
چون گلى را مى كند، همسنگ خار؟
مردمان دهر با راى ضعيف
مى كنند امروز من را همرديف
با كسى كه در ره دين هيچگاه
پاى ننهاده جلو در هيچ راه
نه مسلمانى او ديرينه است
نه ورا هرگز چون من پيشينه است
اى شگفتا مى نمايد ادعا
آنچه را نه من بدانم نه خدا
با همه احوال و در هر روزگار
شكر مى گويم يگانه كردگار
اى معاويه، كه نفس آراستى
قاتلان آن خليفه خواستى
نيست امكانى كه ايشان را بتو
يا كسى ديگر، سپارم من گرو
مى خورم بر جان خود اينك قسم
گر ز گمراهى نگردى باز هم
گر نشوئى دست از اين زشت كار
اختلاف انداختن در روزگار
زود خواهى ديد، سرشار از غضب
مى نمايد خلق خونت را طلب
هر طرف بينى نشانها زان گروه
در ميان بر و بحر و دشت و كوه
آنزمانكه خشمشان، دشمن كشست
ديدن ايشان ترا بس ناخوشست
پس سلام من به پايان كلام
بر كسى، كو، هست لايق بر سلام
نامه 010-به معاويه
چون كنى؟ روزى كه دست روزگار
پرده هاى مكرت اندازد كنار
زيور دنيا ترا كردست شاد
لذت آن در دلت خفت نهاد
سوى خود خوانده، جوابش داده اى
مى كشاند در پيش افتاده اى
گردن طاعت بر او خم كرده اى
خويش را در بند، ملزم كرده اى
زود باشد در دل اين تيره راه
قدرتى، از رفتنت دارد نگاه
آنچنانكه هيچكس در آن بلا
خود نمى شايد ترا سازد رها
دست بركش ديگر از اعمال زشت
تا بكى آسوده مى دارى سرشت
توشه اى بردار كه روز حساب
مى رسد از راه و مى آيد عقاب
گوشت از گفتار گمراهان پرست
طبع تو با ديو طبعان دمخورست
آگهت كردم، بدان در غفلتى
بندى خواهش، اسير شهوتى
در ميان عيشها غوطه ورى
چون ز شيطان سخت فرمان مى برى
كامها برد اهرمن از باطنت
همچو خون و جان دميده در تنت
اى شگفتا از چه موقع تاكنون
گشته اى غمخوار خلق اى مرد دون؟
كى تو والى رعيت بوده اى؟
يا اميرى بهر امت بوده اى؟
نه ز دين پيشينه اى دارى بكف
نه نشانى هست در تو از شرف
العياذ بالله از پيشينه ات
از بدى باطن ديرينه ات
الخدر تا كى به روياها درى؟
در فريب آرزو غوطه ورى؟
ظاهر و باطن چرا دارى دورو؟
باده ى تزير نوشى تا گلو؟
گر كه خواهان نبردى پيش آى
خلق را سويى گذار و خويش آى
دو سپه را دار از كشتن معاف
تا نريزد خونشان در اين مصاف
تا بدانى قلب كه باشد سياه؟
چشم من يا تو شده كور از گناه؟
خويشتن دانى كه هستم بوالحسن
آنكه اجداد ترا كرده كفن
كشته ام دربدر، بى پرواى تو
جدودائى و برادرهاى تو
مغزشان بشكافتم با تيغ، نيز
هست امروزم همان شمشير تيز
با همان انديشه ها و قلب پاك
دشمنان را بازگردانم هلاك
نه ز دين خويش دامن چيده ام
نه رسول ديگرى بگزيده ام
من در آن راهى، كنم طى طريق
مى شوم، در پاك دريايى، غريق
كه شما كرديد دامانش رها
با كراهت نيز بنهاديد پا
خون عثمان را بخواهى؟ اى شگفت
خويشتن دانى چه كس جانش گرفت
گر تو هستى راستگو در اين سخن
از همانها خواه خونش را نه من
فاش مى بينم، كه مينالى به ننگ
چون رود در تو فرو دندان جنگ
چون شتر در زير سنگينى بار
ناله هايى مى كنى غمگين و زار
لشكريان تو زير تيغ تيز
آنزمان كه نيست راهى بر گريز
آنزمانى كه قضا باد هلاك
مى وزد افتند مردانت بخاك
زير باران بلا و اضطراب
مى كنيدم دعوت سوى كتاب
گرچه خود يا مشركانى كافريد
يا كه بيعت كردنم را منكريد
نامه 011-به گروهى از سپاهيان
گر شما بر قلب دشمن تاختيد
يا به دفع دشمنان پرداختيد
يا ميان كوهها دور از گزند
سنگرى گيريد در جاى بلند
يا ميان رودهايى پر ز آب
سنگرى گيريد دور از اضطراب
تا بگردد بهرتان چون سرپناه
دشمنان را مانعى در طى راه
يا شود آغاز جنگ از يك طرف
يا دو سو را خصم مى گيرد هدف
ديده بانانند لازم بى دريغ
در فراز تپه ها و بر ستيغ
تا مبادا زانطرف كه ايمنيد
در خيال خويش دور از دشمنيد
ناگهان دشمن برآيد از كمين
از شما گلگون كند خاك زمين
پس طلايه دارها چون رهبرند
چشمهاى باز هر دو لشكرند
پيشرو كه خود بسان ديده است
بهر خود جاسوسها بگزيده است
هان مبادا كه پراكنده شويد
كه چو برگى در خزان كنده شويد
گر فرود آئيد يا بنديد بار
متحد باشيد و با هم در كنار
قرص زرين چون نقاب خويش بست
گرد لشكرها نگهبان لازمست
خود نگردد پايتان از خواب سست
كم بخوابيد و همه باشيد چست
نامه 012-به معقل بن قيس الرياحى
ترس در دل بايدت زان كردگار
كه بدو خواهى رسى پايان كار
عاقبت ناچارى از ديدار وى
ناگزير اين راه را سازى تو طى
در شروع جنگ، لختى كن درنگ
تا نجنگيدند با آنان مجنگ
در شبانگاه و سحر مى پوى راه
در دل گرما مران هرگز سپاه
نه برفتن هيچگه مى كن شتاب
نه بنه در قلب ياران اضطراب
در سر شب ره مرو، چون كردگار
خاص آسودن بداد آن را قرار
اول شب، نوبت آسايش است
نه زمان حركت و آرايش است
روح را با راحتى دمساز كن
بار از پشت شترها باز كن
چون سحر رخسار خود كرد آشكار
راه پيما در پناه كردگار
گر بديدى خصم خود را ناگزير
در ميان لشكر خود، جاى گير
خود مشو آنقدر نزديك عدو
چون كسى كه جنگ را كرد آرزو
آنقدر هم دور از دشمن مگرد
چون كسى كه ترس دارد از نبرد
در همان حالت بمان، آماده تن
تا بسوى تو رسد فرمان من
هان مبادا كه ز فرط كينه ها
كه نهفته در درون سينه ها
خونشان ريزيد بر روى زمين
پيشتر از خواندن ايشان بدين
پيشتر از آنكه بر آئين راست
بازشان خوانيد، كشتن نارواست
نامه 013-به دو نفر از اميران لشگر
مالك اشتر امير لشكرست
از همين لحظه شما را رهبرست
هر چه مى گويد بجانش بشنويد
در پناه سايه اش، ايمن رويد
هست مانند زره يا چون سپر
در پناهش ايمنيد از هر خطر
پاى تدبيرش نگردد هيچ سست
نه هراسى رنگ ايمانش بنست
نيست كند آنجا كه لازم شد شتاب
موقع كندى نمى افتد بتاب
نامه 014-به سپاهيانش
تا نكرده خصم آغاز بجنگ
در شروع جنگتان بايد درنگ
شكر يزدان را، كه حجت با شماست
دست حق همراهتان در اين غزاست
اينكه بگذاريدشان بر حال خويش
تا كه آنان پاى بگذارند پيش
حجتى ديگر بود بر قوم خام
بهرشان كرديد حجت را تمام
چونكه دشمن خورد در ميدان شكست
بندبند پيكرش از هم گسست
خون آنكس را كه از ميدان گريخت
خود نمى بايد دگر بر خاك ريخت
كشتن مجروح و عاجز نارواست
تازيانه بر زنان كارى خطاست
گرچه خود گويند دشنامى گران
بر اميران يا كه بر ناموستان
چون زنان هستند كم زور و ضعيف
هم ضعيف النفس با عقلى سخيف
چون زنان هستند كم زور و ضعيف
هم ضعيف النفس با عقلى سخيف
چون زنان مشرك بدند و بت پرست
امر بود از جنگشان شوئيم دست
در زمان جاهليت هم دگر
از مدارا با زنان بينى اثر
گر كه مردى بر زنى با چوب و سنگ
حمله اى مى برد، خود مى ديد ننگ
خلقى مى كردند دائم سرزنش
او و فرزندان او را زين منش
نامه 015-راز و نياز با خدا
بار الها روى دلها سوى توست
ديده ها بر آستان كوى توست