گفته اى در كار من تدبير نيست
پاسخى جز پاسخ شمشير نيست
سخت خنديدم بدين حرف شگفت
بعد از آنكه آتشم در دل گرفت
ما كه از عبدالمطلب زاده ايم
پيش دشمن همچو كوه استاده ايم
كى تو ديدى ترسمان باشد ز جنگ؟
يا كند شمشير بر ما حلقه تنگ؟
صبر مى كن اندكى در اين عمل
كاينزمان در جنگ مى آيد حمل
زود باشد تا ترا جويد به قهر
آنكه مى جوئى ورا اكنون به دهر
آنكه را از خويش پندارى بدور
ناگهان در پيش تو يابد حضور
لشكرى آراستم از مسلمين
از مسلمانان صدر و تابعين
لشكرى كه هست بس آراسته
گرد آن بر آسمان برخاسته
جامه هاى مرگ پوشانده به تن
گوئيا دارند تن پوش از كفن
هيچ سودائى بجز ديدار دوست
نيست آنها را دگر در خون و پوست
كودكان بدريانند اين گروه
كاينچنين دريا دلند و با شكوه
اينچنين دارند همچون شير مست
تيغهاى هاشميان را بدست
خويش دانى اين كسان را ارج و قدر
تا چها كردند در ميدان بدر
اين همان شمشيرها باشد كه خون
ريختند از دودمانت بس زبون
ضرب دست اين دليران غيور
نيست هرگز از ستمكاران بدور
نامه 029-به مردم بصره
خويش مى دانيد با هم دشمنيد
طبل طغيان و عداوت مى زنيد
هر كه دامن بر گناه آلوده است
اينزمان از سوى من بخشوده است
آنكه سر پيچاند از حكم جهاد
چشم پوشيدم ز خونش اى عباد
هر كه عذر آورد بنمودم قبول
هان مبادا تا دگر ورزيد عدول
ليك اگر بار دگر افكار سست
يا عملهاى پليد و نادرست
بر جدائيها كند مجبورتان
از اطاعتها نمايد دورتان
پشت مركب، بار خود را بسته ام
روى اسب خويشتن بنشسته ام
گر مرا سازيد روزى ناگزير
سينه ها را مى كنم آماج تير
آنچنانى كه به مقياس عمل
خود بود بازيچه اى جنگ جمل
مى گذارم بر مطيعان احترام
پندگويان را نگهدارم مقام
جرم هر كس را كه باشد متهم
كى به پاى بيگناهى مى نهم
نه زنم بر باوفايان ضرب شست
گر كسى جام وفاى خود شكست
نامه 030-به معاويه
ترس در دل بايدت از كردگار
زانچه اكنونت بود در اختيار
خوب بنگر بر حقوق ايزدى
كه بر آن همواره دست رد زدى
باز بشناس آنچه را نشناختى
بيهده از ياد آن پرداختى
گر كسى خواهد كند فرمانبرى
راه، خود، او را نمايد رهبرى
جاده اش هموار و معلومش هدف
زيركان فرصت نگردانده تلف
هر كه هوشيارست مقصد را بيافت
وانك نادانست رخساره بتافت
هر كه برگردد ز حق گشته برون
مى شود در چاه گمراهى نگون
ابر نعمت را بگيرد از سرش
مى نهد يزدان عذابى در برش
پس مواظب باش چون پروردگار
راه را فرموده بهرت آشكار
تا بدست تو حكومت اوفتاد
در كف تو كار امت اوفتاد
تا بسر حد تباهى تاختى
در زمين كفر، منزل ساختى
نفس سركش بر سرت آمد فرود
امر بر زشتى و بدكارى نمود
بند گمراهى بپايت دركشيد
فكر آزادى ز جانت پر كشيد
راه رفتن را كه بد صاف و فراخ
با حضورش كرد همچون سنگلاخ
نامه 031-به حضرت مجتبى
اين وصيت نامه اى از مرتضاست
آن پدر، كه عازم ديگر سراست
آنكه زد پنجه در او چنگ زمان
همچو آهو در كف شير دمان
نقد عمر خويش را در باختست
خويش را تسليم گردون ساختست
سرزنش كردست دنيا را مدام
پخته اى كى مى شود مغلوب خام
آرميده در سراى مردگان
چون شود فردا نمايد كوچ از آن
اين وصيت نامه آه سينه است
بهر فرزندى كه پاك از كينه است
آرزوها در دلش پرورده است
گرچه آنها را بكف ناورده است
آنكه مى لغزد قلم در دست او
شرح اين قصه بگويد مو بمو
پا نهاده در دل تيره رهى
كان شود بر نيستى ها منتهى
تيرهاى غم بر او آمد فرود
تيرهائى كه به زهرآلوده بود
حب دنيا را بخود تن پوش كرد
حلقه فرمان او در گوش كرد
آنكه شد سوداگر صدها فريب
وامدار مرگ شد پيش از نصيب
از فنا او را نبد راه گريز
هر نفس با تازه رنجى در ستيز
همنشين گرديد با اندوه و درد
باغ سبزش را بلايا كرد زرد
يافت خواهش بر وجودش چيرگى
بر نشانيدش بخاك تيرگى
جانشين خفتگان در زير خاك
همنشين مردگان كنج مغاك
خامه ى من درد دل دارد بسى
بشنو اين گفتار، چون لايق كسى
بارها ديدم كه دنيا كرد پشت
بر دهان آرزو كوباند مشت
سركشى دور گيتى ديده ام
آخرت را با خرد سنجيده ام
چونكه بر عقبى نگه كردم درست
سينه غير از ياد او هر ياد شست
چون بحال خويش كردم اهتمام
ياد اغيار از دلم پر زد تمام
از هواى نفس گشتم منصرف
تا نگردد بيش از اين دل منحرف
اين توجه كرد بر من آشكار
ارزش اخلاص نايد در شمار
كرد مجبورم بدان كار گران
كه نباشد هيچ بازيچه در آن
آن حقيقت را بروى من گشود
كه دروغى پشت آن پنهان نبود
اى پسرجان پاره ى جان منى
نه خطا گفتم كه خود جان و تنى
آنچنانكه گر تو بينى محنتى
گوئيا بر من رسيده آفتى
اى فلك گر تيغم از هر سو زنى
به كه او بيند جفاى سوزنى
آنچنانت دوست مى دارم ز جان
كه اگر دامن كشى از اين جهان
جان من هم پر كشد از اين فراق
نيست طاقت تا بگويم گشته طاق
ريشه مهرت چو در جان و تنست
پند دادن بر تو، واجب بر منست
همچنانكه بوده ام در فكر خويش
بر تو هم بايد توجه داشت بيش
اينك اين اندرزها تقديم تو
خير تو در خواندنش باشد گرو
خواه باشد در بدن باقى نفس
يا كشد پر مرغ روحم از قفس
رشته ى پند مرا در گوش گير
پيش پيكان بلا تن پوش گير
آتش پرهيز در جان برفروز
ديده بر انجام فرمانش بدوز
خانه ى دل را به ذكر آباد كن
تا نفس باقيست از او ياد كن
بر طناب طاعت حق چنگ زن
پرده ى جان را بنورش رنگ زن
خود كدامين رشته ز آن محكمترست
گر توانى آورى آنرا بدست
با نصيحت قلب خود را زنده دار
وز طريق زهد، جان را بنده دار
با يقين مى بخش دل را قوتى
روشنش گردان بنور حكمتى
مرگ را بر جان خود مى كن دليل
تا بجاى سركشى گردد دليل
وانگهى گير اعتراف از آن جسور
مرگ باشد آخر اين راه دور
چشم دل را بازگردان و ببين
سختى از هر جانبى كرده كمين
هم بترسان از شكوه روزگار
گردش انسان كش ليل و نهار
بازگو از رفتگان بر او خبر
از بد و خوبى كه آمدشان بسر
در سرائى كه بجا بگذاشتند
سير كن، بنگر چها برداشتند
يا چه كردند و كجا بستند بار
در كجا افتادشان آخر گذار
از كنار دوستان بستند رخت
در ديار غربت افتادند سخت
پس تو هم مانند ايشان دير و زود
در ديار غربتى خواهى غنود
از هم اينك خانه ات آباد كن
خاطر از آسايش آن شاد كن
خاك را هم سنگ الماسى منه
يعنى عقبى را بدين دنيا مده
خود مگو ز آنچه نمى دانى، سخن
زآنچه مسئولش نباشى دم مزن
هان مبادا در طريقى پا نهى
كه بترسى از بلاى گمرهى
ايستادن در طريقى اينچنين
به، كه بر اسب خطر بندى تو زين
مردمان را قصه ى نيكى سراى
خويش هم در زمره ى نيكان درآى
با زبان و دست زشتى را بكوب
دور باش از مردم صاحب عيوب
در ره يزدان بجان و دل بكوش
سرزنشها را بدان بادى بگوش
گر براى حق بود، هر جا برو
در ميان بحر سختى غرقه شو
تا بيارى گوهر دين را بكف
كه پس سختى نهان باشد هدف
در هر آنچه ناخوشايند دلست
يا به دست آوردن آن مشكلست
نفس را بايد كه صبر آموختن
گر بپيچد سر، به جبر آموختن
وه چه نيكو خلقى آيد در شمار
صبر كردن در ره پروردگار
در تمام كارها ميده پناه
نفس را بر درگه يكتا اله
چون پناهى هست بسيار استوار
با نگهبانى كه دارد اقتدار
خواستن تنها، ز يكتا رب، نكوست
چونكه دادن يا گرفتن دست اوست
تا توان دارى، طلب بر خير كن
در بد و خوب مسائل سير كن
اين وصيت را بگوش دل شنو
راه معلومست زان بيرون مرو
بهترين گفتارها آن گفته است
كه درونش منفعت بنهفته است
نيست خيرى در درون دانشى
كه نه از آن، جام نفعى دركشى
خود نشايد هيچ سود اندوختن
زانچه لايق نيست بر آموختن
چونكه ديدم موى من گشته سپيد
ناتوانيها بجان من دويد
اين وصيت را نوشتم بى قرار
پر ز پندى كه ترا آيد بكار
پيشتر زانكه روم سوى عدم
آنچه در دل بود راندم بر قلم
تا كه ناگفته نماند آن كلام
كه بتو مى خواستم گويم مدام
پيشتر زانكه شود ناقص، چو تن
عقل يا انديشه يا پندار من
يا شوى مغلوب خواهشهاى دل
يا نشيند قايق نفست بگل
يا كه دنيا از تو بستاند شكيب
با خوشيهايش دهد جان را فريب
وانگهى چون اشترى سركش شوى
پر ز نيرنگ و فساد و غش شوى
چون جوان، آموختن را تشنه است
قلب او چون مزرعى ناكشته است
مى پذيرد هر چه در آن افكنند
مستعد آنكه، خود شخمش زنند
پس بناى باطنت را ساختم
خود به تاديب دلت پرداختم
بيشتر زانكه دلت گردد چو سنگ
يا هوس بر عقل، سازد حلقه تنگ
تا به عزمى جزم برگيرى تو پند
زآنچه پيش از تو بدنبالش بدند
زآنچه كه انديشمندان جهان
بارها كردند آنرا امتحان
تو شوى از آزمايش بى نياز
اين درى باشد كز آنان گشت باز
آنچه را كه ما بسختى يافتيم
سالها دنبال آن بشتافتيم
اينزمان آسان ترا آيد بدست
پند گير از آن ظفرها و شكست
آنچه مى ديديم گاهى تنگ و تار
اينزمان در پيش تو هست آشكار
گرچه عمر من بدان مقدار نيست
كه بدانم هر كه كى كردست زيست
ليك اى جان پسر، كردم نگاه
تا چها كردند و رفتند از چه راه
مركب انديشه ام بسيار تاخت
تا ز هر يك سرگذشتى را شناخت
در دل آثار ايشان گشته ام
گوئيا من هم از ايشان گشته ام
يافتم از كارشان بس اطلاع
چون كسى كه بوده در آن اجتماع
روشنش را كردم از تيره جدا
سود را ديدم، زيان كردم رها
بهرت از هر چيز كردم انتخاب
آنچه را زيبا و خالص، هست و ناب
هر چه را مجهول بود و ناشناس
دور افكندم كه بد بود از اساس
مهربانانه ترا بودم شفيق
تربيت كردم ترا خيلى دقيق
خواستم پند مرا بندى بكار
تا جوانى و بهارت در كنار
نيت تو پاك و نفست خالصست
چون جوان همواره پاكيزه دلست
هست قرآن اولين درست نخست
تا كه تاويل ورا دانى درست
درس دينت گويم و احكام آن
از حرام و از حلالش در جهان
غير از آن ديگر نگويم هيچ چيز
باز ديدم نيست راهى بر گريز
بر تو ترسيدم كه در اين طى راه
چون دگر مردم نمائى اشتباه
عقلشان را نفس گردانده تبه
امر دين گشته بر آنها مشتبه
گرچه من مايل نبودم پيش از اين
آگهت سازم ز امرى اينچنين
باز ديدم هست بهتر گفتنت
در قبال شك، نمايد ايمنت
گر نمايم مطلع اينك ترا
بهتر از آنكه بگردانم رها
تا درافتى تو به گرداب هلاك
در كشاند شك ترا سوى مغاك
آرزومندم كه يكتا ذوالجلال
خود ببخشد بر تو توفيق كمال
رهنما گردد به سوى راه راست
پس عمل بر پندها واجب تر است
آنچه خواهم بيشتر بندى بكار
ترس و پرهيزست از پروردگار
بر هر آنچه داده ات خرسند باش
با ره اجداد هم پيوند باش
از همان راهى برو كه بى گزند
دودمان پارسايت رفته اند
چونكه ايشان چون تو مى كردند سير
در درون نفس خود از شر و خير
روز و شب انديشه مى كردند و فكر
همچو تو دلهايشان سرشار ذكر
آنقدر بر اين روش پرداختند
كز فروغش ديده روشن ساختند
پس عمل كردند بر هر واجبى
آنچه آگاهست از آن هر طالبى
پا كشيدند از عمل بر آن امور
كه ندارد علم در آنجا حضور
گر كه نفس تو نگرداند قبول
از پذيرش زين سخن ورزد عدول
يا بخواهد خود نمايد تجربت
خويشتن با چشم بيند اين صفت
پس تو اى فرزند من اينك بكوش
راه را جويا شوى از عقل و هوش
غوطه ور در شبهه ها هرگز مشو
در طريق دشمنيها هم مرو
پيش از آنكه پاى بگذارى براه
از خداى خويشتن يارى بخواه
گر كه توفيقى نمائى آرزو
بايد اى جان رو كنى بر سوى او
تا ز شك و گمرهى دارد بدور
تا نگردد چشم دل ناگاه كور
چون يقين كردى دلت روشن شدست
ايمن از انديشه ى رهزن شدست
مقصدى والا بود منظور تو
خاص آن شد هم و غم و شور تو
پس دگر باره بيفكن يك نظر
بر هر آنچه دادمت از آن خبر
گر نديدى آنچه را مى خواستى
يافتى در دانش خود كاستى
پس بدان كه راه را بد ديده اى
در ضلالت غوطه ور گرديده اى
آنكه دين جويد، نيفتد بر خطا
نه به تاريكى بگردد مبتلا
بهتر آن باشد ز ره باز ايستى
تا نيفتى بيشتر در نيستى
اى نكو فرزند من در گوش گير
اين سخنها را بگوش هوش گير
زين سخن آگاه شو در زندگى
تا كنى بهتر اداء بندگى
زندگى و مرگ دست يك كس است
جان دهد و آنگاه مى گويد بس است
آنكه بر هر چيز زد رنگ فنا
او همان باشد كه مى بخشد بقا
هم بلا را مى دهد هم عافيت
هم شروع از آن او، هم عاقبت
از يكى سنت كه يزدان رانده است
آسمان و خاك بر جا مانده است
سنتى از نعمت و از ابتلا
وانگهى پاداش در روز جزا
يا دگر چيزى كه تدبير خداست
گرچه از چشم دل ما در خفاست
گر ندانى معنى اينها درست
خويش را نادان شمار و پايه سست
ابتداى خلقتت نادان بدى
فارغ از انديشه و فرقان بدى
بعد چندى چيزها آموختى
توشه اى از دانشى اندوختى
هست بسيار آنچه از آن جاهلى
يا ز درك چند و چونش غافلى
ليك بعد از مدتى سعى و تلاش
مى شود راز نهانش بر تو فاش
چنگ زن در آنكه جان را آفريد
روزيت بخشيد و تن را پروريد
رو بسويش آر و مى كن بندگى
ترس از او بايدت در زندگى
اى پسر جان بيشتر از مصطفى
هيچكس چيزى نگفته از خدا
شاد شو چون او بود پيغمبرت
تارها گردى، بگردد رهبرت
پند دادم آنچه نيك انگاشتم
گفتم آنچه در توانم داشتم
هر چه كوشى تا شناسى نفس خويش
زآنچه من دانم نخواهد گشت بيش
ايكه نور و چشم غمخوار منى
قلبم از يادت بگيرد روشنى
گر شريكى داشت يزدان وجود
چند پيغمبر روانه مى نمود
تا ببينى قدرت آن پادشاه
چون بود اوصاف آن ديگر اله
ليك ربى نيست جز يكتا خدا
خويشتن هم نيز گفت اين نكته را
كس نباشد مدعى ملك وى
عمر او هرگز نخواهد گشت طى
خويش بى آغاز و هر آغاز از اوست
زنده مى ماند پس از هر خصم و دوست
آنكه بى پايان بود يكتا خداست
هر چه فانى مى شود، او را بقاست
برتر از آنست كه چشم و دلى
سوى عرش او ببندد محملى
چون شدى آگه از اين اسرارها
پاره مى كن پرده ى پندارها
آن بكن كز چون توئى، شايسته است
آنچه كه از بنده اى بايسته است
قدرش اندك، قدرت او نيز كم
ضعف او بسيار، عيبش نيز هم
شوق دارد بر اطاعت از خدا
ترس دارد از عقوبت وز جزا
نيست دستور خدا جز كار خوب
دورى از زشتى و پرهيز از عيوب